نوار مغز رو گرفتن رفتن پیش دکتر استرس داشتم حس خوبیم نداشتم یه ربع اومدن بیرون دکتر دارو داده بود چیزی نگفته فقط گفته بود خیلی تشنج کرده توی نوار مغزش روزی حداقل ده بار تشنج نشون داده مامانم ازش پرسید چطور تشنجه که مشخص نیست گفت هروقت چشم هاش رو خیلی گرد کرد یا به شدت پرید دستاش بدون داره تشنج میکنه کاری که برام جالب بود و بهش میخندیدم تشنج بود؟ دکتر کلی آمپول براش نوشت بود نامه داد فردا دکتر چشم پزشک برای معاینه برگشتیم خونه کل راه هممون سکوت کرده بودیم هممون بغض تو گلو داشتیم که هر لحظه ممکن بود بترکه امیر علی خواب بود گذاشتمش سر جاش اون کنارم تو اتاق خودم میخوابید دراز کشیدم کنارش دستمو تو دستش گذاشتم بوسش کردم با خودم حرف میزدم میگفتم داداشی هرچی هم که بشه من هواتو دارم آبجی کنارته اجازه نمیده داداش کوچولوش عذاب بکشه شده بهترین دکترارو پیدا میکنم اما اجازه نمیدم درد بکشی اما خیلی خوش خیال بودم فرداش رفتیم دکتر بازم دارو داد ایندفعه باید کلا بی هوش میشد خدایا این داروها چین مگه چقدرش بود کلا چهار پنج ماه بیشتر نداشت چطور میتونست تحمل کنه دکتر اومد گفت باید ببریمش اتاق عمل برای معاینه بچه رو بردن من مامانم بیرون موندیم ادامه دارد...

تصویر
۶ پاسخ

عزیزم تشنج هاش از چند وقتگی شروع شد و دلیلش چی بود

ببخشید فقط با یه تشنج این اتفاق افتاد؟تب هم داشت؟به دنیااومدنی سالم بود؟خیلی ببخشید

الهی بگردمش عزیزخاله چقد مظلومانه🥲😘

پس دختر من یه وقتایی میپره .چیییی😬😬😬یا ابولفضللللللل
آخه تشنج بدون تب مگه میشه

این رمان بود یا واقعی

ماروتوحست شریک بدون خواهرزیبا😔

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۶ ماهگی
خلاصه تصمیم گرفتیم بریم شیراز بیمارستان چشم خدادوست تحقیق که کردم نوشته بود کسی از اینجا دست خالی بیرون نمیره بابام سرکار بود دروازده شب میرسید همون موقع حرکت کردیم هفت صبح اونجا بودیم رفتیم توی بیمارستان بخش بشدت شلوغ مامانم و بابام بیرون بودن من رفتم تو از چند نفر پرسیدم و راضی بودن دوساعت شد هنوز نوبتمون نشد داداشم شروع کرد گریه کردن بخاطر امپولاش گریه هاش بهتر شده بود و الکی الکی میخندید منشی دید خیلی گریه میکنه مارو فرستاد داخل دکتر معاینه کرد دید خیلی تعجب کرد گفت ساختار چشمش کاملا سالمه چطور نابیناست؟خود دکترم تو کارش موند گفت ببریش دکتر مڠز و اعصاب اون باید پیدا کنه مگرنه که چ‌شمش سالمه
ساله ولی نمیبینه؟چه فایده دوباره دست خالی برگشتیم پوچ و خالی هیچی دستمونو نگرفت برگشتیم خونه بابام گفت من کارام درست میکنم تو از فردا صبح شروع کن هرچی دکتر خوب هست پیدا کن من دوهفته کامل کارم شده بود هفت صبح زنگ زدن به اون دکتر و این دکتر یه کاغذ کنارم میگذاشتم و مینوشتم از بیمارستان فارابی تا مفید و انواع فوق تخصص و پرفسورا نوبت گرفتم هفته بعد میخواستیم بریم تهران و کلی ماجرای عجیب دیگه ادامه دارد...
انشالله فردا
مامان امیررضا مامان امیررضا ۶ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان بارانا مامان بارانا ۶ ماهگی
بعد از ۶ ماه اومدم تجربه سزارین براتون بزارم دیر نیست که😂
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم که بستری شدم رفتم تشکیل پرونده دادم انژوکت زدن و نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و منتظر موندم دکترم بیادمن حتی یه ذره هم استرس نداشتم فقط میخپاستم زودتر دخترمو ببینم دکترم که اومد پرستارا اومدن برای سوند وصل کردن که نگم چه دردی داشت افتضاح اصلا خیلی بد بود یعدم تا بهش عادت کنم طول کشید .منو رو تخت جابجا کردن و بردن اتاق عمل اونجا گفتن خودت از روی این تخت جابجا شو که خودم جابجا شدم و دکتر بیهوشی اومد چون من بی حسی از کمر بودم امپولو زد که من اصلا حس نکردم چیزی پاهام داشت بی حس میشد سرم و دستگاهها رو وصل کردن دکترا اومدن و پارچه سبز رو انداختن جلو صورتم مشغول شده بودن که من لرز شدید کردم تخت داشت تکون میخورد از شدت لرز یهو شکممو فشار دادن و صدای دخترم اومد اینقد لرز داشتم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم دکتر دخترمو نشونم داد یه دختر سفید با یه عالمه موهای مشکی دقیقا همونجور که تو خوابم میدیدمش دگ لرزم خیلی زیاد شد دوتا قرص زیر زبونی دادن و دوتا دوز امپول زدن ولی فایده نداشت داشتن بخیه میزدن و یه پرستار هم بالای سرم مواظب لرر و فشار من بود بخیه که تموم شد پتو انداختن رو من رفتم ریکاوری که اونجا حالم بدتر شد اونجا ۴ دوز دارو گرفتم دکترم مدام میومد چک میکرد.بچمو اوردن برای شیر خوردن که من شیر نداشتم همینجوری چندتا مک زد و بردنش. بعد از نزدیک دو ساعت که حس پاهام برگشت منو از ریکاوری بردن سمت اتاق اونجا بود که دیدم بچم تو اتاق نیست از شوهرم پرسیدم گفت بردن لباس تنش کنن. فکر میکردن من هوش و حواسم سر جاش نیست لابلای حرفاشون فهمیدن دخترم موقع تولد کیسه اب که پاره میشه یه مقدار اب میره تو ریش.تاپیک بعدی
مامان نی نی دون مامان نی نی دون ۱۰ ماهگی
داستان تلخ این دو سه روزی که ما داشتیم،
اقا ما چهرشنبه بچم عصر تب کرد به همسرم گفتم پیش پزشکش نوبت بگیره که شب ببریمش دکتر (اخه خس خس سینه و سرفه شدید داشت ترسیدم )
رفتیم بچم بی حال بود و تب داشت، دکتر دید گفت سرما خورده ، و دارو نوشت من ب همسرم گفتم بچه رو بده من ، که ما بریم توی ماشین تا تو داروها رو میگیری…
ماشین توی یه کوچه نسبتا تاریک و بعد از یه پل لعنتی پارک بود که من از پل رد شدم نمیدونستم وسط پل سوراخه پام رفت توی اون سوراخ و خیلی بد زمین خوردیم وای برای یک لحظه نفهمیدم چی شد، تعادلم رو از دست دادم و انگار یکی محکم زده بود بیخ گوشم ..بد زمین خوردیم پسرمم با صورت خورد زمین ، نفهمیدم چقدر شدتش برای بچم زیاد بود اما من فقط جیغ زدم و برگشتم دوباره سمت مطب، همسرم داشت میومد فقط گفتم بچم … اونم گرفتش و دویید سمت مطب
دکتر همه جاش رو‌معاینه کرد و گفت هیچیش نیست و‌جاییش قرمز یا کبود نیست و حال عمومیش خوبه، من که فقط زار میزدم 😕😞 خلاصه ب پیشنهاد خودم بچه رو بردیم اورژانس و دو ساعتی اونجا بودیم و دکترا دیدن و گفتن بچه سالمه و چیزیش نیست، برگشتیم خونه ما از بس شوک بودیم تا صبح نخوابیدیم
و پسرم ساعت پنج صبح در حالی که هنوز تب داشت خیلی بد بالا اورد به صورت جهشی، عصرشم دوباره با اینکه حال نداشت بازم بالا اورد
زنگ زدیم ب دکتر گفتن ب خاطر خلط پشت گلوشه ، و اثرات سرماس
پسرم امشب سومین شبیه که تب داره و امروز کلا تمایل ب خواب داشت،
نگم براتون چقدر داغون شدم و چقدر سرزنش شدم از جانب خودم ، هر ساعت گریه میکنم…ادامهدر کامنت