سلام مامانا خوبید .نمیدونم چرا دلم گرفته این دو روزم بگذره. .بچه ام بدنیا بیاد فقط از خدا میخوام بهم اونقدر توان بده. محتاج هیچکس نشم .بخاطر پله ها. سه هفته است خونه مادر شوهرمم. خدایی. مهربونه. ولی امروز. شوهرم کاری کرد .حس کردم مادر شوهرم بهم طعنه زد .اتاقمون سرد بود گفت بچه رو بیاریم اینجا مریض میشه .تو اتاقتون یه بخاری ندارید .یخ زدیم تا صبح .ادر شوهرمم بهم گفت بعد سزارین سعی کن بتونی راه بری. خونه خودتون گرمه. بچه اونجا راحتره. بعدم زنگ بزن. خواهرت ومامانت. ده روز بیان پیشت .البته مامانم وخواهرم. که میان پیشم .ولی نمیدونم چرا یهو دلم. گرفت .هز به من می‌گفت خودت باید مراقب بچه ات. باشی .شیر بهش بدی. من ۲۲ سالم بود دوتا بچه داشتم. چنان تنهایی خودم بزرگشون کردم واز این حرفا .نمیدونم از صبح دلم گرفته .از رفتار همسرمم بدم اومد. اول صبحی بهونه داد. دستشون اتاق شما سرده. واین حرفا. حس میکنم اونم. تلافی کرد. و متلک. پروند .خدا رو قسم میدم به همه. مامانا. توان بده. محتاج هیچکس. نباشند به خق باب الحوائج .خودشون. بچه هاشون رو بزرگ کنن

۱۸ پاسخ

عزیزم شاید اون بنده های خدا هم حق دارند. ۳ هفته خونه کسی باشی ممکنه معذب باشه. این حرف شوهرتون هم شاید باعث رنجششون شده که با وجود پذیرش شما، ایراد هم ازشون گرفته شده. شما خودت رو ناراحت نکن. ان شاءالله بعد از زایمان میری خونه خودتون و خدا بهت قوت بده.

بنده خدا ها این همه مدت نگه داشتن حالا یهو شدن بد این دیگه واقعا خیلی زوره مقصرم‌خودتی چرا بری خونه مردم چند هفته بمونی گلم من اینقد حالم بد بود درد شدید ویار شدید حال بدی اصلااا مزاحم کسی نشدم و توقعیم ندارم از کسی زشته بابا خودت کازاتو بکن

انشالله زیر سایه پدرو مادر و اقام امام زمان بز گش کنی قدمش خیر پر روزی و با برکت فراوان بیاد تو زندگیتون من رو هم دعا کن زایمان راحتی داشته باشم گلم

منم عزیزم به خاطر پله الان یک ماهه خونه خودم نرفتم ،درسته هم برای من سخته هم برای شوهرم هم برای خانواده اش
ولی چیکار کنیم باید به خاطر نی نی تحمل کنیم
تو هم ناراحت نشو اونا مادر و پسرن یه چی میگن فردا یادشون می‌ره
ایشالا بچتو صحیح سالم بغل بگیری بری خونه خودت این روزا یادت بره

اشکال نداره عزیزم میگذره همه ای این روزهاااا

انشالله به سلامتی توکلت به خدا باشه خدا خودش قوت میده

والا مادرشوهر ما نمیاد بپرسه مردیم یا زنده ایم
بااینکه خونش بغل خونمه

هفته های اخی پله بالا پایین بری خیلی خوبه من ماما همراه گرفته بودم سر زایمان دوم بهم میگفت پله هارو با پای گشاد از هم برو بالا پایین

طبیعی عزیزم انتظار ب اونا نداشته باش آدم فقط خانواده خودش دلسوزش هست
دیگه هیچکس
همیشه بدون خواهرشوهرا مادرشوهر مشکل دارن با عروسشون اکثرا ن همه شاید مثلاً بگن مگه احمقیم بریم خدمتش یا نوکرش بشیم ذات و نیتشون اینطوریه
من خودم وشوهرم غریبه هست داخل شهر اونا هستم الان ک رفتم تو ۹ماه یکی تا الان ن سرش درد می‌کنه برا من ن عین خیالشون هست چ حالی دارم یکی بهم رو نمیکنه با تنهایی تو این گرما ب سختی گذشت برام با کلی مشکلات مریضی رو بچه فقط امیدم پیش خداست همیشه
رفتارم هم باهاشون خوبه کاری ندارم بهشون
حتی تا حالا یه ساله نگفتن یه روز بیا خونه ما یه ظهری دعوت کنن اصلا خبری از کار خیر کردن پیش اینا نیست فقط دور خودشونن خوشگذرانی زندگی خودشون ...

الانم هفتت بالاست برو با پله چیزی نمیشه

ممکنه از حرف پسرش یکم ناراحت شده باشه
بچه هم بدنیا اومد مطمئن باش خدا عشق و توانشو میده🤍

بنظرم تو اصلا نباید میرفتی اونجا که روتون تو رو هم باز بشه برفتی خونه مادرت
هیچکس مادر خود ادم نمیشه هرکاری کنی با مادرشوهرا همینن ناراحت نباش
منکه بیشتر یه شب نمیمونم خونه مادرشوهرم

سلام ناراحت نباش عزیزم واسه خاطر خودت گفتن نینی سردش نشه خودتم زائو هستی

ایشالله عزیزم ناراحت نشو منم ط ۴خونم هیچ کس حتی تو بارداریمم نیومد زیاد بهم سر بزنه بعد زایمان هم باید بیام خونه خودم تازه، ایشالله خدا خودش هوای همه رو داشته باشه

انشا الله عزیزم برو خونه خودت اگه یه بچه داری از بقیه هم کمک بگیر اعصابت راحتتره من دوتا شیر به شیر دارمشوهرمم کمک نمیکنه

انشالاعزیزم زایمان راحتی داشته باشی نگران نباش همه چی خیره والاتوالان رشت هستی خودش یه تراپیه اون طبیعت لذت ببربروبیرون این دوروزه آخره مطمئن باش خداخودش بهت توان میده گلم

عزیزم بچه سومته دیگ بروخونه خودت راحت تری منک بچه اولمه میگم فقط خونه خودمم دردمیکشم اماراحتم مادرم هرچقدردوسداشت بیادنیومدم نیومدخودم خودموجمع میکنم

الان بخاری؟ اونقدر سرد نیس ک

سوال های مرتبط

مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی من پارت ششم
، میگفتم تورو خدا کمکم کنید من همچنان فقط تند تند تند نفس عمیق میکشیدم و اصلا جیغ و داد نمیکردم گفتن کاپ رو بده ، دستگاه رو گذاشتن که سر بچه رو با دستگاه بکشن و یه نفر هم اومد بالا شکم منو فشار میداد که بچه رو هدایت کنه سمت پایین (بماند که بین زور زدنام همش میگفتن عالیه سر بچه رو داریم میبینیم ولی خودشون نمیتونستن بکشن بیرون ) از درد فشاری که به شکمم میاورد دیگه نتونستم تحمل کنم و با همه ی وجودم جیغ میزدم و دستاشو هل میدادم میگفت نکن اینجوری بیرون نمیاد میگفتم میمیرم به خدا میمیرم ماما همراهم میگفت عزیز دلم خدا نکنه یکم تحمل کن یهو یادشون اومد که با این روشی که دارن پیش میرن باید نوار قلب بچه رو چک کنن که اونم البته ماما همراهم بهشون گفت نوار قلب بچه رو گرفتن دیدن اصلا خوب نیست و سریع بهم اکسیژن دادن و هی چک کردن دیدن خداروشکر نوار قلب خوب شد و دوباره شکممو فشار دادن و دستگاه گذاشتن ک بچه رو بکشن بیرون و دیدن نمیتونن به ماما همراهم گفتن این کار خودته گفت من اصلا همچین کاری نمیکنم گفتم تورو خدا کمکم کن اومد شکممو فشار داد و بهم گفت عزیزم تحمل کن تموم میشه الان (اینو تو پرانتز بگم که ماما همراهم واقعا بینظیر بود هرچی دکتر بود رو جمع کرده بود بالا سرم از هراتاق صدا میزدن فلان دکتر میگفتن نمیتونه بیاد نمیذاشت هیچکدومشون برن اگه نبود واقعا میمردم ) خلاصه از مچ تا ارنجشو گذاشت رو شکممو با دستش سعی کرد بچه رو بفرسته پایین ، قبلیاشون همه دو دستی و با کف دست سعی میکردن بچه رو بفرستن پایین ولی این روشش کامل فرق میکرد ، ساعت هفت ربع کم بود که ماما همراهم بچه رو فرستاد پایین و یهو بچه رو کشیدن بیرون گذاشتن رو شکمم که بچم یه ناله ی کوچیک کرد و دیگه هیچی نگفت
مامان کیان مامان کیان ۵ ماهگی
تجربه زایمان گذاشتم بریم واسه بعدش که بچه شب اول عالی سینه ام رو مک میزد هرچند چیزی نداشت ولی همش ولع مکیدن داشت ی اشتباه کردیم پستونک گذاشتیم دهنش یکم آروم بشه چون دیگ کلا به سینه ام چسبیده بود پستونک رو دادیم خوابید ولی دیگ سینه ام رو نگرفت 🥲 وقتی بهش میدم دوتا مک میزنه بعد سرخ میشه جیغ میزنه مادرشوهرمم دنبال نصف بهانه بود که بهش شیرخشک بده از اتاق عمل هم که بیرون اومدم ماما گفت سریع بیا بهش شیر بده بزور جلو مادرشوهرت و گرفتیم بهش شیرخشک نده میگه بچه ام گشنشه نمیتونم صبر کنم تا مادرش بیاد خلاصه سینه ام شیر هم نداشت بزور فشار دوتا قطره میومد اونو میزاشتم دهنش ماما می‌گفت همونم بسه مادر شوهرم راضی نمیشد نصف روز مادر خودم بود نصف روز مادر شوهرم می‌تونستم به مادر چیزی بگم ولی مادر شوهرم به هیچ صراطی مستقیم نبود سرما هم خورده بود هی می‌رفت بالا سر بچه رو سر بچه رو برمیداشت نگاش میکرد می‌گفت بچه ام گشنشه درحالی که بچه خواب بود حرکتی هم نمی‌کرد هرچی میگفتم هر سی ثانیه روشو برندار مریض میشه هیچ خودمم گیج بودم چشام گرم میشد بخوابم میبستم صدام میزد 😅 سر درد داشتم با صدای بلند تو اینستا ترانه میذاشت ما هم رومون نمیشد چیزی بگیم مادرم به پرستار گفت پرستار تذکر داشت اعتنا نمی‌کرد خلاصه نه خودم آرامش داشتم نه بچه آخر هم کار خودش و میکرد می‌رفت شیرخشک میداد که بچه ام داره از حال میره دیشب مرخص شدم اومدم خونه مادر شوهرم نموند مادر خودمم طوری گیج بود خوابش برده بود هرچی صداش میزدم اصلا نمیشنید مادرشوهرم شدید واسواسی مادرم خیلی بیخیال و من این وسط گیر کردم 😅 خلاصه امروز بچه ام هم صبح آزمایش داره هم عصر مجبور شدیم بهش شیرخشک بدیم خون می‌خوان بگیرن جون داشته باشه