پارت۶
من قبل اینک ببرن اتاق زایمان تو همون حالت گیجی ک بودم به ماما گفتم یه کاری برام انجام بده
بچم که دنیا اومد لطفاً ب من نشونش نده 😔😔😔😔
طاقت ندارم ببینمش بعد از پیشم بره 😔😔😔
منو بردن اتاق زایمان دوتا تخت بود .من دقیقا رو اون تختی بودم که کنارش بچه هارو میزاشتن. من وقتی زایمان که کردم
در کمال ناباوری.معجزه خدا .........
دکترم گفت وااااا چرا این زندس چرا این غلط می نه
من گفتم زندی گفت آره فقط بینیش یکمی مشکل داره
من فکر کردم لب شکریه منظورش .
با این حال بازم بچه رو نشونم نداد .چون میترسید شاید بعد مشکل پیش بیاد.
از بچه آزمایش گرفتن ک ببرن آزمایشگاه یه ۶ماه تا۱سال نگه دارن بعد ما مبلغ پرداخت کنیم تا آزمایش کنند جواب اینک چرا اینجوری شده رو بدن
بچه رو بردن سنو از مغز گرفتن .گفتن فعلا چیزی مشخص نمیشه
بردن دکتر بینی شو دیده گفته نه ظاهری مشکل ندارع فقط دماغ بچه یکم بادش زیاد
بعد ۱ساعت بچه رو آوردن پیشم بچم شیر میخورد دستشو دهنش میکرد چشاشو باز میکرد مثل همه بچه های دیگ.رفتم بخش هی میومدن چک میکردن دور سرشو .
با این همه مشکل که تو ی روز بهم گفتن بچم اصلا مراقبتهای ویژه نرفت
مثل بچه های عادی تو بخش بود.
این معجزه خدا بود برام .نمی‌دونم خدا میخاست امتحانم کنه‌..میخاست بگه میتونم هم بگیرم هم بهت ببخشم .ما خوشحال ترین بودیم با اینک تو دلم رخت میشستن از استرس

۱۰ پاسخ

آخیییش قلبم ❤️

خداروشکر گلم 😭جیگرم خون شد

الحمدلله خداروشکر خداروشکر
بچه تون سالمه

عزیزم

خدا رو هزار مرتبه شکر

خداااروشکر ی خون میکردی همون اول براش صدقه سرش

ای خدا بزرگیتو شکر

خداروشکر عزیزم، خدا رحمان و رحیم هیتش،

خداروشکر الان سالمه@؟

کدوم بیمارستان بودی؟

سوال های مرتبط

مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
جواب دکتر و با نامه احیانکردن بچه رو بردم پیش دکتر خودم .
اونم گفت خودم میام سر زایمانت
من از قبل ماماهمراع میخاستم بگیرم .
زنگ زدم به یه شماره که یه دکتر دیگ بهم داده بود قبلن برا اینک ماما همراه بیاد
من زنگ زدم به یه خانوم ک ندیده بودنش ن میشناختم.گفتم یکی بیاد سرم دادن نرنه اگر من هرچی گفتم و کاری کردم ناراحت نشه.چون اصلا وضعیت روحی خوبی ندارم .گفت چرا و من سر بسته توضیح دادم
و اون خانم کلی بهم امید داد ‌.برعکس دکترای دیگ ک دعا کن بمیره و ...از این حرفا.ته دلم ی کوچولو امیدوار شذم.گفت خودم مشهدم نمیتونم ولی خانم فیض آبادی میگم بیاد.گفتم نمی‌دونم دیگ خودت هماهنگ کن من حالم خوب نیست.گفت با کوچیک ترین درد برو بیمارستان.
من چندروز بعد دردام شروع شد رفتم بیمارستان زنگ زدم به دکترم و ماما
تا رفتم بالا دکترم اومد دیدم به همه مامانا اونجا دستگاه ضربان قلب و اکسیژن بچه وصل ولی دکتر من ک اومد گفت مریض من نیاز ندارع
چون فکر میکرد بچم مرده یا بچه ای ک مرده حساب میشه لازم ب این ندارع ک کی اکسیژن از دست میده با ن
اومد به بقیه دکتراگفت به مریض من کاری نداشته باشید تا صب زایمان کنه که از آزمایشگاه بیان از بچه آزمایش بگیرن
)قرار شد از آزمایشگاه بیان خون بگیرن ببرن آزمایش کنند ک چرا تو هفته آخر این همه بچه مشکل داره.چون فکر میکردم بچه دنیا بیاد احتمال۸۰درصد همونجا بمیره قرار شد من صب زایمان کنم ک بتونن خون بگیرن.میگفن۳۰مل پول آزمایش چون ما کلی خرج دکترا کرده بودیم عملا نه پول داشتیم نه حال و حوصله اینک جواب آزمایش بیاد ببینیم چرا بچمون اونجوریه)
خلاصه من۳سانت ک بودم زنگ زدن ماماهمراه اومد.
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
پارت ۵
این همه بچه مشکل داره.چون فکر میکردم بچه دنیا بیاد احتمال۸۰درصد همونجا بمیره قرار شد من صب زایمان کنم ک بتونن خون بگیرن.میگفن۳۰مل پول آزمایش چون ما کلی خرج دکترا کرده بودیم عملا نه پول داشتیم نه حال و حوصله اینک جواب آزمایش بیاد ببینیم چرا بچمون اونجوریه)
خلاصه من۳سانت ک بودم زنگ زدن ماماهمراه اومد.
دکترم قبل رفتن گفت مریض من هرچی خاست بهش بزنید اپیدروال وبی حسی .آرام بخش.و....به اندازی کافی درد کشیده دیگ درد زایمان نکشه
دکتر رفت من ۱سانت بودم تا۳سانت یه۴ساعتی تو یه اتاق تاریک و تنها نشسته بودم.تا ماما همراه اومد .گفت بزار کمکت کنم زود زایمان کنی گفتم نه گفتن صب زایمان کنم ک از آزمایشگاه بیان.فقط بهم یه چی بزن بخوابم خستم بخدا خستم مغزم خستس .برام گاز آورد.کیسه آب گرم پاهمو ماساژ میداد با کمرم .نمی‌دونم چقد گذشت فقط اون گاز میگم کرده بود خاب نبودم همه چیو حالیم میشد فقط کیج بودم .
بهش گفتم فقط شماره شوهرمو بزن اون خیلی نگران گناه داره بهش بگو حالم خوب تو پیشمی .
چون قبل ماما همراه شوهرم هر۱۰دقیقه زنگم میزد نترسیا من اینجام
تو همین حین که کیج بودم همه چیو براش توضیح دادم.اون بنده خدا هی دلداری میداد.تا دیدم میگ پاشو ۹سانت شدی زنگ زدم دکتر بیاد
وقتی دکتر اومد هنوز کیج بود دیدم ماما میگ خیلی زجر کشیده خیلی گناه داره گفت آره می‌دونم .من تو یه ساعتاز۳شدم ۹سانت به لطف خانم فیض آبادی .خدا خیرش بده هرجایی که هست
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
پارت چهارم
بعد اون همه حرف جواب آزمایش بردم پیش دکترم .
تعجب کرد گفت ما کوچیک ترین ریسک ها رفتیم تا آخرش از نظر سلغری و آزمایش سنو چرا الان .
گفتم منم اومدم ازت بپرسم چرا الان .گفت نمی‌دونم برو پیش فلان خانم دکتر مشهد
ب شوهرم زنگ زدم راه دور بود نتونستم چیزی بگم گفتم اگر میتونی بیا باز گفتن یه اکو قلب دیگ بریم مشهد.
شوهرم اومد بهش گفتم چقد اون داغون شد بماند چقد من جون دادم تا بگمم بماند.
رفتیم مشهد همش امیدوار بودم ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بهم بگن چیزی نیست اون ته که های دلم امیدوار بودم
و دوباره دکتر اونجا گفت سنو نمی‌دونم چی چی که همه چیو نشون میده برم رفتم و درکنار تأسف دکتر سنو مشهدم گفت چرا الان 🥲🥲🥲
جواب بردم پیش دکتر اونم همون حرفا رو زد .گفت امکان داره ۵۰.۵۰بچه زنده بمونه .ولی دعا کن نمونه .چون موندنش بدتر از نبودنش.گفت بمونه بچه نیست یه تیکه گوشت.گفت به دکترا بگو نامه بزنه بده بیمارستان ک وقتی دنیا اومد احیاش نکنن
گفتم یعنی چی گفت بزارن بمیره
گفتم پس سزارینم کنن نامه بده.گفتن نمیشه برا خودت بده و از این حرفا گفتم من طاقت نمیارم زایمان طبیعی کنم بعد تو همین حین دعا کنم بمیره وببینمشو بعد واسه زنده بودنش بقیه هیچ کاری نکنمن
گفت مجبوری کار دیگه ای نمیشه.
دوباره دستیار دکتر ک دلش برام سوخته بود اومد بهم داره بده گفت بشین خودم ستون کنم اون سنو نمی‌دونم سنو چندمی بود .گفت بخاطر خودت مجبوری طبیعی زایمان کنی و حرفه‌ای اونایی دیگ ولی یکمی دلسوز تر
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان هدیه امام حسین مامان هدیه امام حسین ۶ ماهگی
دیشب رفتیم خونه مادر شوهرم اینا وقتی بچم ب دنیا اومده من جاریم رو دیدم اومد پیش بچم، تاا دیشب ک همو دیدیم بعد ۶ ماه، از حسودی میخواست بترکه، ماشاالله وزن پسرم نرمال هست خوبه،حالا دیگه نمیگم ک چند کیلو هست... هییی میگفت چه ریزه چه ریزه کمبود وزن داره، بچه من هم ماه بچه تو ک بود دوبرابر وزن بچه تو بود (در صورتی ک واااقعا خداییش همچین چیزی نبود اتفاقااا اون بچه هاش خییییلی لاغر بودن و هستن ...)، بعد میگفت شییییر خشکش میدیییی وااااییی چرا شیر خودت ندادی... فقط داشتم دیگه از دستش سکته میکردم... همشم یجوری نگای من و بچم میکرد.... خیلیی حسوده
اومده بود تو اتاق منو پسرمم تو اتاق داشتم بچمو میخوابوندم هرچی اسپری و ادکلن بود رو خودش خالی کرد گفتم نزن برای پسرم بده گفت وااای حساس فقط تو ی بچه ای داااری...
بخدا من آدمی هستم ک ن حسودم نه عقده ای قلبم مثل کف دستم صاف هست ولی تا دلم بخواد دورم از این آدما ریخته.... نمیدونم واقعا باید چی بهش بگم اگر بار دیگه دیدمش چه جوابی بهش بدم😔وقتی هم پسرم ب دنیا اومده بود ماشالله ۳کیلو هفتصد بود اون موقع هم ک اومده بود دیدنش میگفن وااای چ ریزه... 😅در صورتی ک بچه های خودش شااااید فوقش ۲کیلو و نیم بودن.... خدااییش این عقده ای و حسووود نیست؟؟؟
هوووف خواستم یه درد و دلی کرده باشممم... 😊
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۹ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی
مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۸ ماهگی
پارت چهار زایمان…
ساعت ۱۰وربع شروع کردن عملو ده دقیقه بعد دکتر گفت بچه داره ب دنیا میاد نترس🥴بعد گفت وای بچه چه بزرگه بیرون نمیاد🥺من پر از استرس شدم یه جوری منو تکون میدادن که تخت تکون میخورد
اهان اینم یادم رفت من وسط غمل حالت تهوع گرفتم زود یه پارچه دادن دستم عق میزدم فقط هیچی نمیومد بخدا یه لحظه حس کردم نفسم رفت
دکتر بیهوشی ام دستمو ول نمیکرد همش پیشم بود ایمشون ایای دکتر اعیادی بود خیییلی مهربون بودن
گفت اسم پسرتو چی میذاری گفتم آرن گفت چه قشنگه
آرن ب دنیا اومد ولی من ندیدمش صداشو شنیدم که گریه میکرد
با اون حال که قدامو درنمیومد فک کنم واسه امپول بود گفتم سالمه؟😭😭😭گفتن اااره یه پسررر توپول خیییلی خوشگله ولی نشونم ندادن
بعد بردن ریکاوری
نمیدونم از چی بود میلرزیدم سزدم بود سه تا پتو روم انداختن بازم جوری میلرزیدم که سرم از دستم درومد اصلا کنترل لرزمو نداشتم خییلی بد بود فک نکنم کسی مثل من بوده باشه،….
دکتر اومد پیشم تو همون ریکاوری با گوشیش عکس آرن رو نشون داد گفت دختر عروسک ب دنیا آوردی یه پسرررر خیلی خوشگل اولین بار ب جای خودش عکسشو دیدم ولی همچنان میلرزیدم شدید….