پارت ۵
این همه بچه مشکل داره.چون فکر میکردم بچه دنیا بیاد احتمال۸۰درصد همونجا بمیره قرار شد من صب زایمان کنم ک بتونن خون بگیرن.میگفن۳۰مل پول آزمایش چون ما کلی خرج دکترا کرده بودیم عملا نه پول داشتیم نه حال و حوصله اینک جواب آزمایش بیاد ببینیم چرا بچمون اونجوریه)
خلاصه من۳سانت ک بودم زنگ زدن ماماهمراه اومد.
دکترم قبل رفتن گفت مریض من هرچی خاست بهش بزنید اپیدروال وبی حسی .آرام بخش.و....به اندازی کافی درد کشیده دیگ درد زایمان نکشه
دکتر رفت من ۱سانت بودم تا۳سانت یه۴ساعتی تو یه اتاق تاریک و تنها نشسته بودم.تا ماما همراه اومد .گفت بزار کمکت کنم زود زایمان کنی گفتم نه گفتن صب زایمان کنم ک از آزمایشگاه بیان.فقط بهم یه چی بزن بخوابم خستم بخدا خستم مغزم خستس .برام گاز آورد.کیسه آب گرم پاهمو ماساژ میداد با کمرم .نمی‌دونم چقد گذشت فقط اون گاز میگم کرده بود خاب نبودم همه چیو حالیم میشد فقط کیج بودم .
بهش گفتم فقط شماره شوهرمو بزن اون خیلی نگران گناه داره بهش بگو حالم خوب تو پیشمی .
چون قبل ماما همراه شوهرم هر۱۰دقیقه زنگم میزد نترسیا من اینجام
تو همین حین که کیج بودم همه چیو براش توضیح دادم.اون بنده خدا هی دلداری میداد.تا دیدم میگ پاشو ۹سانت شدی زنگ زدم دکتر بیاد
وقتی دکتر اومد هنوز کیج بود دیدم ماما میگ خیلی زجر کشیده خیلی گناه داره گفت آره می‌دونم .من تو یه ساعتاز۳شدم ۹سانت به لطف خانم فیض آبادی .خدا خیرش بده هرجایی که هست

۶ پاسخ

عزیزم تایپک ها رو خوندم خیلی ناراحت شدم لطفا لایک کن بقیشو بخونم

خوندم تا اینجا چه بارداری ور استرس داشتی
خداروشکر زایمانت زود فول شدی حتما بیا بعد بدنیا اومدن بچه تون چی شد
بچه تون خوبه سالم سالم سلامتی ان شاءالله

عزیزم 🥺چقدر سخت ایشالله ک خدا برا هیچ کس نیاره دیگ

چقدسخت بوده برات خدانیاره براهیشکس

آخی الهی مادر 😩چی کشیدی تو دختر قوی

عزیزم الان بچه ای که داری همون بچس؟

سوال های مرتبط

مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
جواب دکتر و با نامه احیانکردن بچه رو بردم پیش دکتر خودم .
اونم گفت خودم میام سر زایمانت
من از قبل ماماهمراع میخاستم بگیرم .
زنگ زدم به یه شماره که یه دکتر دیگ بهم داده بود قبلن برا اینک ماما همراه بیاد
من زنگ زدم به یه خانوم ک ندیده بودنش ن میشناختم.گفتم یکی بیاد سرم دادن نرنه اگر من هرچی گفتم و کاری کردم ناراحت نشه.چون اصلا وضعیت روحی خوبی ندارم .گفت چرا و من سر بسته توضیح دادم
و اون خانم کلی بهم امید داد ‌.برعکس دکترای دیگ ک دعا کن بمیره و ...از این حرفا.ته دلم ی کوچولو امیدوار شذم.گفت خودم مشهدم نمیتونم ولی خانم فیض آبادی میگم بیاد.گفتم نمی‌دونم دیگ خودت هماهنگ کن من حالم خوب نیست.گفت با کوچیک ترین درد برو بیمارستان.
من چندروز بعد دردام شروع شد رفتم بیمارستان زنگ زدم به دکترم و ماما
تا رفتم بالا دکترم اومد دیدم به همه مامانا اونجا دستگاه ضربان قلب و اکسیژن بچه وصل ولی دکتر من ک اومد گفت مریض من نیاز ندارع
چون فکر میکرد بچم مرده یا بچه ای ک مرده حساب میشه لازم ب این ندارع ک کی اکسیژن از دست میده با ن
اومد به بقیه دکتراگفت به مریض من کاری نداشته باشید تا صب زایمان کنه که از آزمایشگاه بیان از بچه آزمایش بگیرن
)قرار شد از آزمایشگاه بیان خون بگیرن ببرن آزمایش کنند ک چرا تو هفته آخر این همه بچه مشکل داره.چون فکر میکردم بچه دنیا بیاد احتمال۸۰درصد همونجا بمیره قرار شد من صب زایمان کنم ک بتونن خون بگیرن.میگفن۳۰مل پول آزمایش چون ما کلی خرج دکترا کرده بودیم عملا نه پول داشتیم نه حال و حوصله اینک جواب آزمایش بیاد ببینیم چرا بچمون اونجوریه)
خلاصه من۳سانت ک بودم زنگ زدن ماماهمراه اومد.
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
پارت۶
من قبل اینک ببرن اتاق زایمان تو همون حالت گیجی ک بودم به ماما گفتم یه کاری برام انجام بده
بچم که دنیا اومد لطفاً ب من نشونش نده 😔😔😔😔
طاقت ندارم ببینمش بعد از پیشم بره 😔😔😔
منو بردن اتاق زایمان دوتا تخت بود .من دقیقا رو اون تختی بودم که کنارش بچه هارو میزاشتن. من وقتی زایمان که کردم
در کمال ناباوری.معجزه خدا .........
دکترم گفت وااااا چرا این زندس چرا این غلط می نه
من گفتم زندی گفت آره فقط بینیش یکمی مشکل داره
من فکر کردم لب شکریه منظورش .
با این حال بازم بچه رو نشونم نداد .چون میترسید شاید بعد مشکل پیش بیاد.
از بچه آزمایش گرفتن ک ببرن آزمایشگاه یه ۶ماه تا۱سال نگه دارن بعد ما مبلغ پرداخت کنیم تا آزمایش کنند جواب اینک چرا اینجوری شده رو بدن
بچه رو بردن سنو از مغز گرفتن .گفتن فعلا چیزی مشخص نمیشه
بردن دکتر بینی شو دیده گفته نه ظاهری مشکل ندارع فقط دماغ بچه یکم بادش زیاد
بعد ۱ساعت بچه رو آوردن پیشم بچم شیر میخورد دستشو دهنش میکرد چشاشو باز میکرد مثل همه بچه های دیگ.رفتم بخش هی میومدن چک میکردن دور سرشو .
با این همه مشکل که تو ی روز بهم گفتن بچم اصلا مراقبتهای ویژه نرفت
مثل بچه های عادی تو بخش بود.
این معجزه خدا بود برام .نمی‌دونم خدا میخاست امتحانم کنه‌..میخاست بگه میتونم هم بگیرم هم بهت ببخشم .ما خوشحال ترین بودیم با اینک تو دلم رخت میشستن از استرس
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
پارت چهارم
بعد اون همه حرف جواب آزمایش بردم پیش دکترم .
تعجب کرد گفت ما کوچیک ترین ریسک ها رفتیم تا آخرش از نظر سلغری و آزمایش سنو چرا الان .
گفتم منم اومدم ازت بپرسم چرا الان .گفت نمی‌دونم برو پیش فلان خانم دکتر مشهد
ب شوهرم زنگ زدم راه دور بود نتونستم چیزی بگم گفتم اگر میتونی بیا باز گفتن یه اکو قلب دیگ بریم مشهد.
شوهرم اومد بهش گفتم چقد اون داغون شد بماند چقد من جون دادم تا بگمم بماند.
رفتیم مشهد همش امیدوار بودم ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بهم بگن چیزی نیست اون ته که های دلم امیدوار بودم
و دوباره دکتر اونجا گفت سنو نمی‌دونم چی چی که همه چیو نشون میده برم رفتم و درکنار تأسف دکتر سنو مشهدم گفت چرا الان 🥲🥲🥲
جواب بردم پیش دکتر اونم همون حرفا رو زد .گفت امکان داره ۵۰.۵۰بچه زنده بمونه .ولی دعا کن نمونه .چون موندنش بدتر از نبودنش.گفت بمونه بچه نیست یه تیکه گوشت.گفت به دکترا بگو نامه بزنه بده بیمارستان ک وقتی دنیا اومد احیاش نکنن
گفتم یعنی چی گفت بزارن بمیره
گفتم پس سزارینم کنن نامه بده.گفتن نمیشه برا خودت بده و از این حرفا گفتم من طاقت نمیارم زایمان طبیعی کنم بعد تو همین حین دعا کنم بمیره وببینمشو بعد واسه زنده بودنش بقیه هیچ کاری نکنمن
گفت مجبوری کار دیگه ای نمیشه.
دوباره دستیار دکتر ک دلش برام سوخته بود اومد بهم داره بده گفت بشین خودم ستون کنم اون سنو نمی‌دونم سنو چندمی بود .گفت بخاطر خودت مجبوری طبیعی زایمان کنی و حرفه‌ای اونایی دیگ ولی یکمی دلسوز تر
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۱۳ ماهگی
منم هر دفعه هی میرفتم ان اس تی هی ۴۰۰تومن پول بده خلاصه جیبمون رو خالی کردن همش استرس همش ترس که نکنه زایمان زود رس باشه هی حرکت بچه کم میشد من باید یه چیز شیرین میخوردم که حرکت کنه دوباره حرکت نداشت باز بیمارستان ان اس تی دیگه دو ۳۸ هفته بودم رفتم ان اس تی بیمترستان تامین اجتماعی دیدم حرکت بچه خوبه صدای قلبش اوکی یکدفعه یه ماما اومد گفت خااااانم میخکوب شدم گفت سریع باید بری بیمارستان دولتی بستری بشی احتمال داره بچت خفه بشه حالا منو بگوووو دست پام میلرزید از ترس گفت چون انسولین میزنی بچه داره خفه میشه انقدر منو ترسوند گفتم نه دکترم ۱۷ شهریور بهم نوبت داده الان ۸شهریوره گفت نه سریع باید بری بستری بشی مامانم چند روز بود اومده بود پیشم خلاصه نمیزاشتن از بیمارستان بیرون بیام زنگ زدم به شوهرم اومد پرستارا گفتن بچه جونش در خطره سریع خانمت باید بستری بشه من قبول نمیکردم گفتم بابا بچه همه چیش خوبه اینا چرتو پرت میگن دکترم ۱۷ شهریور نوبت سزارین داده منم همینجوری اومدم ان اس تی کاشکی نمیومدم شوهرمم ترسیده بود خلاصه با رضایت دادن اومدیم بیرون دیدم گوشیم زنگخورد از بیمارستان بود گفتن خانم شما باید بستری بشی با ما تماس گرفتن که چون انسولین میزنی باید بچه رو سریع در بیاریم تو دلم گفتم چه غلطی کردم رفتم بیمارستان هی زنگ رو زنگ‌از بیمارستان دیگه شوهرمم گفت خانم بیا از خر شیطون پایین برو بستری شوو گفتم بمیرم بیمارستان دولتی نمیرم که به زور طبیعی بچمو در بیارن نمیخوام مامانم بنده خدا اعتقاد به استخاره داره گفت بزار استخاره بگیرم گرفت گفت بد در اومده بیمارستان دولتی .دیگه شبونه زنگ زدم منشی دکترم گفتم والا اینجوری شده زنگ زد به دکتر گفت فردا سریع بیاد بیمارستان خصوصی عملش کنم
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۱۳ ماهگی
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۷ ماهگی
مامان لیــــ🩷ـــــا مامان لیــــ🩷ـــــا ۱۱ ماهگی
تو بارداری من همش در حال راه رفتن بودم اصلا اروم و قرار نداشتم
سوم ابان ساعت ۱۱ حس کردم دردام شروع شده و منظم هست هر چی میگفتن بیا بریم گفتم من تا دردام ۱۰ دقیقه ای نشه نمیرم مدام قدم میزدم
اخه ۴ تا خواهر بزرگتر از خودم دارم تو زایمانای همشونم بودم
ساعت ۴ و ۵ وسایلمو برداشتیم و رفتم بیمارستان خصوصی که هماهنگ کرده بودم دکترم جواب نداد یه وضعیت بدی شده بود منم شکمم می‌گرفت و ول میکرد یهو یکی از پرستارا یه حرکت بدی رو من زد شوهرم خیلی عصبانی شد گفت من تورو دست اینا نمیدم میبرمت یه بیمارستان که رسیدگیش خوب باشه
رفتیم وتا رسیدم بخش زایمان اومد ماما معاینم کرد گفت وقت زایمانه برو وسایلتو بده بیرون بعدم همونجا ماما همراه داشت اوکی کردم ورفتم دم در شوهرم میگفت چه لباس گل گلی قشنگی وایسادیم عکس گرفتن یهو ماما داد زد خانوم تو ۵ سانت بازی کجا وایسادییی😂منو کشوند برد داخل
ساعت شیش و نیم عصر بود گفت تا۱۲دیگه زایمانت تمومه
رفتیم نشستم رو توپ که مثلا ورزش کنیم بچه خیلی زور میزد معاینم کرد گفت ۸ سانت شدی دکتر زنان و چندنفر دیگه اومدن کیسه آبمو زدن بچم مدفوع کرده بود
من اپیدورال میخواستم اصلا وقت نشد که بخوان امپولو بزنن
تو پنج دیقه فول شدم و زایمان کردم ۶:۵۵ دقیقه دخترم بدنیا اومد الهی دورش بگردم اینقد ناز و سرخ و سفید بود
داشت برام بخیه میزد میگفتم جفتمو بهم نشون بده
خوشگل بخیه بزن
خسته نباشید بهشون میگفتم😂
اصلا تو طول این نیم ساعت اینقد هول هولی شدمن دردی نفهمیدم تا وقتی بخیه زدنش طولانی شد هیکلش درشت بود خیلی بخیه خوردم
فردا صبحشم اومدیم خونه خیلی اوکی پاشدم پیش مهمونا مینشستم به بچم میرسیدم اصلا اذیت نبودم
این عکسم دم بخش گرفت شوهرم😁
مامان آرکان مامان آرکان ۱۲ ماهگی
امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود