خانما یه چالش همگی بیاین از تجربه زایمانتون بگین چقدر دلم تنگ اون روزه

خب ب نام خدا من 36 هفته بودم خداروشکر ک امپول ریه زده بودم و سونو وزن گفت بچت دوهفته جلو تره من یه شب عصر زدم بیرون رفتم خونه مامانم اینا خیلی حالم خوب نبود شکمم انقدر سفت شوده بود خودمم دیگ خسته شوده بودم ما تو روستا زندگی میکنم بعد جاریمم باردار بود اون میخاست بره تو شهر دکتر زنان منم گفت ک ماشین ک خالیه منم برن یه نوار قلب بگیرم چی میشه بعد داشتم نیرفتم بابام گفت کجا گفتم دارم میرم زایمان کنم گفت برو بشین سر جات چرت نگو بعد خلاصه ک رفتم شهر پیشه دکتر گفت باید معاینه بشی وای معاینه ک وحشناک بود مردمو زنده شودم تازه اینم بگم من تنها رفته بودم با جاریم بعد ک معاینه کرد گفت یه سانت بازی هنوز وقت داری برو خونه استراحت کن منم خودسر رفتم بیمارستان برا نوار قلب بعد ماماازم نوار قلب گرفت یه ساعت بود ک هی ازم نوار قلب میگرفتن هی در گوش هم پچ‌پچ میکرن بعد معاینه یکم دردم شروع شوده بود فشارم رفته بود رو 16 نوار قلب بچه هی بد میشو جاریم هی بهم دل داری میداد میگفت چیزی نیس یهو یه پرستار امد گفت زنگ بزن ب شوهرت بیاد وقته زایمانته زود باش باید سریع بری اصفهان زایمان کنی چون مکنه بچه بره تو دستگاه بعد زنگ زدم شوهرم مغازه بود فکر کرد الکی میگم منم گریه میکردم ک بچه م نمیدونم چیش شوده اونم هی میگفتن زود باش دیر میشه زنگ زدم مامانم گفتم برو ساک بچه را اماده کن بیارین انقدر گریه میکردم 😂

۱۴ پاسخ

دکتر من میزان تو ۴۰ هقته وقت سزارین اختیاری داد با ۶ تومن زیر میزی بچه من بریچ بود ولی دکتر میگفت نه میچرخه خیالت راحت تو ۴۰ هفته بهم وقت سزارین داد همه چی خوب بود تا اینکه فردا صب قرار بود برم بیمارستان که من از ۱۱ شب دل درد پریودی گرفتم تا ساعت ۱ بعد شدید شد هی میگرفت هی ول میکرد خلاصه شبو تو توالت بودم حس پی پی داشتم ولی هیچی نبود مردمو زنده شدم اصلا فکر نمیکردم یهو میزایم تا ساعت ۴ من بخودم پیچیدم هی به شوهرم میگفتم حالم خوب نیستا اونم هیچی نمیگفت فقط پشتم دست میکشید میگفت بخواب خوب میشی من داشتم میمردم اون میگفت بخواب خوب میشی😡😕خلاصه همش تو دسشویی بودم که ساعت ۴ نیم از ترشح خونی اومد دردام هر یه ربع شدید میگرفت ول میکرد خلاصه پدرم دراومد تا بیمارستانم یک ساعت راه بود مامانم اینام که صب اماده شدن بریم اونا تو یه ماشین دیگه بودن رسیدیم ساعت ۹ سزارین شدم بعدش تا فرداش من از درد مردمو زنده شدم کلا زایدن چیز مزخرفیه😬😬

من سی هفته رفتم سنو بهم گفتن اب دورش کمه رو ۱۰ بودولی کیسم اصلا سوراخ‌نبود دیگع تا سی و دوهفته با مایعات وسرم بردمش تا ۱۵ دیگه نرفتم سنو تا ۳۶هفتع رفتم ی سنو بیو فیزیکال برام نوشت همه چیزش خوب بود. ولی ابش باز امده بود رو ۱۰ دوباره. سی و‌هشت هفته رفتم باز ۱۰ بود دوباره سی و‌نه هفته رفتم دکتر دوبارع گفت باید سنو بیو فیزکال انجام بدی منم به همسرم گفتم نمیخام انجام نمیدم. اونم گفت باشه هرجور خودت راحتی منم رفتم خونه مامانم سه روز بعدش همسرم زنگ ژد گفت من فردا امتحان گواهی نامه دارم میرم ایلام منم انگار یکی گذاشت زیر زبونم ب همسرم گفتم منم میام سنو گفت چی شد توکه گفتی انجام نمیدم گفتم نه میخام مطمعن شم اب دورش چنذ مامانم گفت من تورو تنها نمیفرستم سنو باهات میام حال جالبیش اینجا من هرسری میرفتم سنو ساک بچه باهام بود اون روز ب مامانم گفتم بیارمش اونم گفت نه برا چته ی سنو سادس انجام میدیم و برمیگردیم خلاصه رفتیم سنو گفت خانم اب دور بچت شیش برو طالقانی بیین چی بهت میگن منم رفتم طالقانی اونجا معانیه کردن و سنو رو نگا کرد گفت باید بستری بشی منم زنگ زدم همسرم گفتم ی راست برو‌خونه ساک بچه رو بیار اونم گفت بابا. تو قرار بود ۱۹مرداد ب دنیا بیاد الان کع ۱۶مرداد گفتم دیگع شده برو بیارش اونم رفت منم ساعت ۱۱صب بخش زایمان بستری شدم اصلا ن دردی داشتم ن چیزی فقط وقتی دستگاه رو‌وصل میکردن انقباض رو‌مشخص میکرد برام ناهار اوردن ناهار خوردم. یکمم پباده روی کردم تو بخش. ی دختری اورد پیشم بااون گپ زدم دیگع

من دکترم گفت ۳۸ هفته و ۷ روز که شدی جمعه ۱۵ تیر بیا بچتو درمیاریم ( چون من بشدت از درد و طبیعی زاییدن میترسیدیم از قبل بش ۱۲ تومن زیرمیزی داده بودم که سزارینم کنه )
بعد من اصرار داشتم دو روز قبل زایمان برم سونوگرافی وزن جنین رفتم ساعت ۱۲ شب ۱۳ تیر نوبت سونوم شد
نوار قلب ضعیف بود مایع ام کدر شده بود
پزشک سونو کف بگو دکترت فردا صب بچتو دربیاره احتمال پی پی کردنش هس
هیچی منم صب دوش گرفتم زنگ زدم دکترم گف بیا سریعتر چرا همون دیشب نیومدی گفتم فک کردم خوابین شما
انقد دعوام کرد
ساعت ۱۱/۵۰ دقیقه آمپول بیحسی زد ۱۲/۱۰ ظهر پنجشنبه ۱۴ تیر بهارم بدنیا اومد
بعدش هم تا ۱/۵ تو ریکاوری بودم بیحسی پرید دردم شروع شد که پمپ درد فعال کردیم راحت شدم دیگ درد نداشتم تا جمعه شب که اومدم خونه یه شیاف زدم بازم دردم کنترل شد
درکل من از زایمانم راضی بودم خیلی

سلاام
از 40هفته منتظر بودم دردام شروع شه ولی دردی نداشتم ماما همراه گرفته بودم.ی شب با شوهرم بحث کردیم ک من احساس کردم بچه تموم نمیخوره.کلی چیز شیرینم خوردم ولی تکونی نخورد.نگران بلند شدم با شوهرم رفتیم بیمارستان.نوار قلب گرفتن و دکتر زایشگاهم گفت ک 40هفته هستی باید زایمان کنی .منم درد نداشتم ولی کلی می ترسیدم حتی نزاشتم معاینه ام کنن.نوار قلب بچه هم خوب بود خلاصه با رضایت خودم و همسر از بیمارستان اومدیم.صبح ساعت 8 توخاب خارش شکم گرفته بودم شکمو خاروندم در حین خاب.بعد یهو احساس کردم ک مایع قهوه‌ای قرمز ازم اومد مث آب.فوری رفتم زایشگاه معاینه کردن گفتن کیسه اب سوراخ شده.خلاصه منو بستری کردین.ی قرص فشارم بهم دادن.مامام اومد بهم تمرین داد با توپ هی رفته دردام شدید شدن.با خانومی ک اونم صبح ساعت9 با من اومد تو زایشگاه.بستری شدیم. اون تا ظهر زایمان کرد من نه
تا عصر اینقدر دردام شدید شده بود ولی تا 3سانت بیشتر باز نشده بود رحم
هی میرفتم دوش آب گرم می‌گرفتم با مامانم کل راهرو قدم میزدم دردا هی می‌گرفت ولمیکرد‌.
تا دکتر اومد ساعت6 دکتر معاینه کرد کیسه ابمو پاره کرد با دستش.اونجا کلی جیغ کشیدم و گریه کردم.
اندازه دهانه رحم شد 6سانت مامام اومد کلی ماساژ داد دردام خیلیییییی زیاد شده بود بقدری ک‌ دلم میخواست فرار کنم از بیمارستان
کلی ماما و پرستار هر دقیقه می اومدن معاینه میکردن.خیلی ترس داشتم خیلیم درد داشتم در آخر هر چی زور میزدم بچه نمی اومد پایین.یهو بعد دیدم هی میرن بیرون حرف میزنن باز میان هی گفتم چی شده به من بگین
بعد مامام گفت بچه مدفوع کرده باید سریع سزارین شی.

من ۸ صبح وقت سزارین داشتم ۳۸ هفته و ۶ روز
بعد روز قبلش انقدر تمیز کاری کرده بودم و کرفس سرخ کرده بودن و ترشی و ...😂

خلاصه ۱۲ونیم شب یهو کیسه آبم پاره شد . رفتیم بیمارستان ساعت ۲و ۲۰ دقیقه هم بچم دنیا اومد
سه سانت بودم معاینه کردنی ...

ساعت ۹ شب دلدرد و کمر درد داشتم اما میگفتم از خستگیه ... نگو درد زایمانه😂

اینم از زایمان من اما سز بعدش خیلی سخته من درد زیاد کشیدم 😭

منک خیلی طولانی حوصله نرارم😂
فقط یچیزی ببخشید ولی بابات چرا اینطوری گفت 😐اخه این چ لحن صحبت

دیگ خودمم برگه را امضاء کردم پرستار امد اصلاحم کرد سون بهم وصل کردن مامانا فرستادن رفت لباس اتاق عمل گرفت پشیدم رفتم اتاق عمل سوزن بحسی را زدن ک دیگ پام داشت داغ می‌شود دیگ چیزی نفهمیدم بعد 15 دقیقه فرشته کوچولو را گذاشتن تو بغلم من انقدر خوش حال بودم داشتم گریه میکردم بعد سریع بچه را بردن منم کارم تموم شود داشتم میبردن تو بخش ک شوهرمم امد گفتن بچت رفته تو دستگاه بعد دوساعت اوردن بچه را گفتن خداروشکر همه چیزش خوبه

بعد رفتم اصفهان گفتن تو ک همه چیزت خوبه برا چی امدی اون یکی پرستاره گفت نه فشارش بالاس نوارشم خوب نیس ب منم مامانم گفتن لباس بچه را بده من فکر کردم ک الان دیگ میرم برا زایمان طبیعی بستریم کردن گفتن هنوز حالت خوبه زایمان نمیکنی منم خوشحال شدم یاعت 4 صبح بود ب شوهرم گفتم تو برو جا نیس بخابی اذیت میشی خلاصه ک شوهرم برگشت من موندمو مامانم صبح شود فشارم پایین نیمد حتا با سرمم خو ب نمیشود بعد ساعت 3 ضهر بود ک گفتن باید بری اتاق عمل منا بردن برو تخت زایمان طبیعی ب مامانم گفتن برو ب شوهرش بگو بیاد امضاء بده گفتم شوهرم اینجا نیس تا بیاد دو ساعت راهه

من بخام بگم دو صفحه میشه 😂چون دوتا زایمان داشتم یکی طبیعی یکی سزارین ولی هردو با درد

35 هفته از دکتر برمیگشتیم که تصادف کردیم و توی مسیر توی آمبولانس کیسه آبم ترکید مارو رسوندن نزدیکترین درمونگاه و اونجا شانس گوه من دکتر نبود یه ماما بود و گفت شرایط بچه خطرناکه نباس جا بجا بشی و طبیعی بچمو بدنیا آوردم

خوب بعدش چی شد

خب؟

دیگ حال نمیکنم بقیشا بنویسم 😂

سوال های مرتبط

مامان محمد مامان محمد ۱۵ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘
مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱ سالگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان داریا تاقانه مامان داریا تاقانه ۱۲ ماهگی
پارسال این موقع داشتم از تب و لرز میمردم کنار بخار دو پتو روم بود بازم سردم بو. ساعت 3و 15 دقیقه ی بامداد احساسی خیسی کردم بعدش دردی مثل پریودی اول فکر کردم ادرار ولی بعدش ک درد هی میومد و ولی می‌کرد و او ابه بعضی وقتا بود فهمیدم ک وقتشه باید برم بیمارستان تقریبا نزیک 5 رسیدم بیمارستان بعد از معاینه و اینا گفتن سه سانت باز شدی لباس مخصوص بهم دادن و بردنم یه اتاق واسه نوار قلب و اینا دردم هی شدید تر میشد خدا شاهده انگار داشتن استخونامو خرد میکردن هی ماما و پرستار. میومدن تو اتاق معاینه و اینا تا نوار قلب دیگه عادی نبود کند میزد یه بار دیگه معاینه کردن ک گفت شده هفت سانت وقتشه وسایلو آماده کردن آوردن هی میگفتن زور بزن زود باش فقط زور بزن و نفس عمیق جیغ نکش منی ک از درد داشتم میمردم فقط خدا رو صدا میزدم تا اینکه انگار دردم دیگه کم شد نموند و پسرم بلاخره تو ساعت 6،45 دقیقه 25 آذر 1403 ب دنیا اومد و من خوشحال ترین آدم دنیا بودم انگار اصلا من نبودم ک درد کشیدم وقتی بوسیدمش وای چ حسی قشنگی داره جگر گوشه تو بغل بگیری خدایا ممنونم ازت ک پسرم و ک داریا کوچولو مو بهم دادی و الان ک دقیق یه سالش و یا اومدنش دنیام و رنگی کرده ممنونم ازت ک منو لایق دونستی و بهترین نعمت تو بهم دادی هر چی شکر گذاری کنم بازم کمه ...پسر قشنگم نفس مامان نور چشمم تو با اومدنت دنیا مو قشنگ کردی تو با اومدنت امید ب زندگی زو بیشتر کردی دلیل نفس کشیدنم پاره ی تنم درد ب جونم پسر کم امیدوارم صد و بیست ساله بشی و هر سال تولد تو جشن بگیرم بمونی برام نفسم....
مامان شاهان مامان شاهان ۱۳ ماهگی
تجربه زایمان سخت# پارت دو

بد اون دختره رو معاینه کردن کیسه آبشو ترکوندن هم زمان با اون کیسه آب منم ترکوندن😑گفتن بعضی ها بعد از ترکیدن کیسه آب دهانه رحمشون باز میشه،اقااا دیگ نگم براتون ک چقد داد میزدم ..دونفری بیمارستانو گذاشته بودیم رو سرمون😂بعدش ی توپی آوردن ک رو اون نشستیم گفتن کمک می‌کنه دهانه رحم زودتر باز بشه تنها جایی ک یکم دردم آروم میشد موقعی بود ک رو توپ مینشستم بعد نیم ساعت اومدن بردن توپو هر چی گفتم بزارین بشینم روش نزاشتن😑🙁خلاصه انقد گریه داد کردیم من از اون ور هر کسی ک ت فامیلتون مادر شده بودو دیگ اسمشو صدا میزدم🤣🤣ک چجوری زایمان کردن اون دختر خانومه ام اردبیلی بود اردبیلی ناله میکرد از یه طرف خندمم گرفته بود همینجوری دردمون زیاد تر میشد تحمل کردیم تا 11نیم شب ک اون دختر خانومم زایمان کرد وای تنها شدم بدتر استرس منو گرفته بود بعدش دیگ اصن بهم سر نمیزذن انگار من آدم نبودم هر چی ناله میکردم داد میزنم تورو خدا بیاین یه نگا کنین. ببین چند سانت شدم یه خانومه بداخلاق اومد گفت چ خبره داد میزنی چیکار کنیم باید زایمان کنی دیگ😒تا دکترم اومد گفت چرا انقد داد میزنی بش گفتم تورو خدا منو سزارین کن دیگ نمیتونم تحمل کنم گونه هر کی دوس داری 😅😥😂گفت باشه یکم دیگ بمون نتونستی می‌برمت یک دیگش شد ساعت یک شب انقد دیگ داد میزدم آخر دیدم نمیتونم از تخت اومدم پایین نشستم رو زمین گفتم یا منو سزارین میکنین یا میرم یه بیمارستان دیگ هر چی گفتم بلند شو بلند نشدم😂😂یادی کنم از اون پرستار بداخلاق ک چپ چپ نگام میکرد سرشو تموم می‌دادید گفتن دکترا رفته یکم بمون الان میاد بد رفتم ت سرویس آب گرم باز کردم میریختم رو کمرم ی لحظه دردم آروم میشد س چهار بار خدماتی لباسامو عوض کرد🥹😍😂
خیلی مهربون بود
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۲ ماهگی
خب منم رفتم بخش اورژانس تا دیدنم گفتن بابا ول کن زایشگاه گفتم شما ما رو ول کنید بابا ومیخندیدن واذیت میکردن بهشون گفتم جیشم بند نمیاد .پد گذاشتم خیسه حالا همه میدونستن کیسه آب پاره شده و.مدام دارن زنگ خواهرم میزنن وخواهرم خاموشه یه عالمه پیامک فحش فرستاده بودن برای خواهرم مامان بدبخت منم پاها خراب کمر نابود رفته بود پرونده تشکیل بده سواد هم نداشت نمیدونست چیکار کنه تا یکی از دوستای خواهرم مامانمو دیده بود گفت جی شده گفت دخترمو آوردم فکر کنم کیسه آبش پاره شده توروخدا کمکش کنید بچش خفه نشه نمیره این بچه نور امیدشونه خیلی روش سختی کشیدن خلاصه دوست خواهرم رفته بود پرونده تشکیل داده بودو منم گفتن باید معاینه بشم
تا اون موقع اصلا معاینه نشده بودم خلاصه سفارشی معاینه شدم گفتن سه سانت بازم و کیسه آب پاره شده .فوری لباس دادن و همه همکارای زایشگاه اومدن دورم وکمک.کردن ازشانس اون شب تنها من بودم توزایشگاه زایمانی نداشتن. ماما ها زنگ زده بودن دکترم که بیا که مریضت کیسه آبش پاره شده وسه سانت هستش چیکار کنیم دستور داد نوار قلب بکیرن
مامان 🍯🍫Hamin🍫🍯 مامان 🍯🍫Hamin🍫🍯 ۱۷ ماهگی
اومدم یچیزی بگم 😊😊
من بعد زایمانم فوق العاده افسردگی گرفتم،و تنهاااا چون مامانم از بیمارستان ک اومدم خونه ظهرش رفت ☹️
چون ک بابامو و نمیتونست تنها بزاره دلش نمیومد🫤🫤🫤
و اینکه من بودم و همسرم و تنهایی تا اینجا بچمونو بزرگ کردیم بدون هیچ تجربه ای بدون هیچ‌کمکی من تا ۹ماعگی بچم یک شبم نخابیدم همش بیدار بودم
خدا خیرش بده شوهرمو واقعا کمک بود واقعاااااا تنهام نزاشت کارتی بچه بیشترش رو دوشش بود من عصبی شدم حالم بد شد انقدری کحتی الان ب جرغت میگم داغونم و واقعا حالم دیگ از بچه و بچه داری بهم میخوره و یک ساعت بعد باز خوب میشم ،شوهرم میدونست افسردگی بعد زایمان گرفتم و هیچوقت تو دعوا ها چیزی بهم نمیگفت و رعایت میکرد منم ک داغون هر روز باهاش دعوا میکردم
دوستام هی میگفتن برو دکتر فلان بهمان منتهاش من واقعا دوست نداشتم برم تصمیم گرفتم با دخترخالم مشورت کنم(پزشکه)چون مث خواهر بزرگ شدیم همه چیو براش گفتم و قرص اسنترا رو شروع کردم (طبق دستور با دوز خیلی کم
انگار انگار ک بهتر دارم میشم
شماهام دعا کنین واسم ک بتونم این افسردگی رو پشت سر بزارم🥹🥹
مامان فسقلی🧿 مامان فسقلی🧿 ۱۵ ماهگی
باورم نمیشه فردا یکساله ک پسرم امده توزندگیم باهمه سختیا بازم خداروشکر ک دارمش پارسال همین شب من فقط توبیمارستان گریه میکردم چون اخرین سونوگرافی رو ک دادم بهم گفت ک اب شکمت کمه وحتماباید بری دکتر منم سریع رفتم بیمارستان پیروز و اونا منونگه داشتن البته شوهرمم رضایت داده بود چون ماروترسونده بودن ک اگ توراه بچت بدنیابیادچی بچت خفه بشه چی شوهرمم ترسید گفت باشه و من اونجادوستداشتم خفش کنم کلی گریه کردم به دکترخودمم زنگ میزدم جواب نمیدادقراربود بیمارستان میلاد برم بگذریم ک اون شب تاصبح گریه کردم وفقط باپسرم حرف زدم تنهاتویه اتاق بدون گوشی واینک نمیتونستم کسیم ببینم تازه اون تخت لعنتی ک برای زایمان طبیعی پاهاتو باید بزاری بالا هم جلوتختم بود و من اصلا دوستنداشتم ک طبیعی زایمان کنم دولتیم جوری بود ک باید درد طبیعی رو بکشی نتونی ببرنت سزارین. دکترشیفت امدمعاینم کنه نزاشتم 😂فقط قیافه دکتره ک گفت پس چرا هستی گفتم اینانمیزارن برم ک پرستارابازمنوبردن سونو فهمیدن اب بیشتر کم شده ففط موندم من اصلا هیچ ابیم ازم خارج نمیشد یه پرستاراونجا فامیل بابام اینابود کلی باهام حرف زد ک بزارم معاینم کنه کرد دید خیلی بچه امده پایین و دستکشش خیس شده بود برای چنددقیقه امپول فشار زد بهم بعدزنگ زد دکتر ک ببرنم برای سزارین و من خیلی خوشحال بودم گل پسرمو بدنیااوردم درسته بعضی وقتا خیلی اذیتم میکنه ولی عاشقشممممم