کاش میشد در عرض یک هفته بچه ها زود بزرگ میشدن، دیگه نیازی به خوابوندنشون و پوشک کردنشون و غذا دادنشون نبود. خودشون همه کاراشون رو میکردن، ناشکری نمیکنم، واقعا خداروشکر که ی کوچولو نصیبم کرد، ولی از وقتی بچه دار شدم خیلی شوهرم ازم فاصله گرفته، انگار دیگه ننو نمیشناسه، دیگه مثل قبل نیست دیگه تغییر کرده، حتی یک لحظه بدون من نمیتونست تنها بخوابه اما الان ۵ ماهه راحت جدا میخوابه و درو حتی میبنده، همه چیو فراموش کرده محبت و .......
اون موقعی که می‌خواستیم بچه بیاریم اون نمیخواست گفت من دوست ندارم تو مادر بشی و دوست دارم همینطوری بمونی، اما من فکر کردم داره شوخی میکنه و جدی نیست حرفش حالا میفهمم که خیلی جدی بوده حرفش انگار از وقتی مادر شدم دیگه از من بدش میاد. حتی یکی دوبار هم بزبون آورد و با خنده نگاه به چشم کرد و گفت نمیدونم دیگه چرا هیچ حسی بهت ندارم.🥲
بعد دید ناراحت شدم گفت شوخی کردم جدی نگیر.
ولی میدونم شوخی نبود از صدتا حرف جدی جدی تر بود😭🥲
من چه گناهی کردم که با کلیییییییییی عذاب نه ماه رو گذروندم و با کلیییییییییییی عذاب زایمان وحشتناک رو پشت سر گذاشتم و همش هم اصرار خودش بود برم زایمان طبیعی ولی چه بلاها که سرم نیومد تو تجربه زایمانم هست تو تاپیکام، بعد حالا انگار نه انگار که منم اصلا وجود دارم. خیلی ناراحتم خیلیییییییی🥲😭

۱۹ پاسخ

عزیزم الان تایپیکتو خوندم
قشنگ برامنم همینه
منم حس وحال تورو دارم
ولی فک میکنم طبیعی باشه
الان تایپیکای چندین نفرو که خوندم مثل منو شمان
نگران نباش خوب میشه کم کم
منکه اصلا عین خیالمم نیست
به خودم خییلی میرسم درکنار نگهداری ازبچه
چون میدونم این روزا موندنی نیست
یچه که بزرگ شه اون حس وحال هم برمیگرده نگران نباش

یبار یشین منطقی باهاش صحبت کن اخه اینجوری ک نمیشه

خواهر جان هر چه سریعتر با یه مشاور صحبت کن و زندگیتو حفظ کن.
من سر بچه اولم این چیزا رو داشتم و متاسفانه از کم عقلی فقط وایسادم نگاه کردم و زندگی خیلی بحران‌ها رو پشت سر گذشت و .... ولی اگر همون اول پیش یه مشاور خوب رفته بودم بهم میگفت خیلی چیزا رو آلان وضع خیلی خیلی بهتر بود.
یسری حساسیت‌هات بخاطر ترشح هورمون شیردهی هست. شاید اوضاع اینقدری که شما فکر میکنی ید و وخیم نیست. بعد اینکه خیلی از جزئیات ها رو که ما خبر نداریم الان بخوایم بهت مشاوره بدیم ولی با یه مشاور وقتی صحبت کنی سوالات لازم رو میپرسه و وقتی آگاهی پیدا کرد به کل مسئله بهت راهکار پیشنهاد میکنه. پس با زندگیت بازی نکن و راه درست رو هر چه زودتر پیدا کن.

چرا گلم از خودش علتشو پرسیدی

عزیزدلم به چیزای خوب فکر کن شب میاد خونه به خودش برس اشکال ندارد اون پیشت نمیخوابه تو وقتی بچه خوابید برو بغلش کن بگو من دلم خیلی برات تنگ شده اون نمیاد پیشت خودت برو تنها نزار بخوابه

عزیزم درکش کن مردا ب اسم مرد هستن ولی عین یه بچن دلش برات تنگ میشه من خودمم مادرم ازوقتی پسرم ب دنیااومده کمترب خودم مبرسم قبلاباشوهرم همش حرف میزدیم فیلم میدیدیم الان من فقط مشغول پسرمم زیادوقت نمیکنم درکش کن سعی کن بیشترکنارش باشی ❤️کاملادرکت میکنم غصه نخور

گروه تلگرام چطور بیایم دیکه

zan78909

بیا گروهمون تل-گ_ر-ا-م همه خانم هستن

اره بابا توجه نکن ی مدت تا حساب کار دستش،بیاد چ ازخود راضی هم هست

شوهر منم جدا می‌خوابه ۲ ماهه بیخیال
یادمه یه زمان می‌خواستیم بخوابیم یکم ازم فاصله گرفت در حد ۷ ۸ سانت چه دعوایی راه انداختم ولی الان کلا یه جا دیگه میخوابع اصلأ برام مهم نیست 😂 چکار کنم تا کی ما دنبال اونا راه بیفتیم

پس تکلیف چیه اینطور ک نابود میشی خدایی نکرده

این ک جدا میخابه یکم مشکوکه در هم میبنده لابد ؟

پس چشع دیگه بچه هم ک براش آوردی و عاشق بچه هم هست پس درد ش چیه

شوهرتون بچه رو دوستداره

من بعضی وقتا دوستدارم جدا بخوابم ازهمسرم ولی نمیزاره من دیکه از این بابت خستم و بیحوصله

انشاله ک چیزی نیست

ب بچت توجه میکنه

اون موقعه رو ول کن الان سرد شده ازت لابد کسی داره باور کن

ب نظر من واسه خودش لابد کسی تور کرده

سوال های مرتبط

مامان مهبد مامان مهبد ۹ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم