جز اینجا جایی برای حرف زدن ندارم..
روز به روز که میگذره حس میکنم افسرده تر میشم.اینو درونی حس میکنم که دارم نابود میشم.بی هدف تر و بی ارزش تر پیش خودم.نمیدونم چرا.درحالی که من کار ارزشمند مادر بودن رو کم کم دارم انجام میدم.بااینکه سرکار میرم .بااینکه همش مشغولم توی خونه حتی وقت کم میارم.اما انگار به دنبال خودمم توی این شلوغی ها.اینکه کی ام..هدفم اززندگی چیه..حس میکنم افسردگیم حاد شده..قرض مصرف میکردم اما یروز میخورم یروز نه.قرص که میخورم ارومم.به چیزی زیاد فکر نمیکنم امابازهم احساس تهی بودن رو میکنم.کنار همسرم میشینم فیلم ببنیم ..ماهانو پارک میبریم باهم قدم میزنیم ..میگیم لذت میبریم مثلا از باهم بودن.اما حس میکنم همش تصنعیه..حداقل از سمت من.من فقط بخاطر ماهان خودمو شاد میگیرم اما از درون خالیم...حتی نمیتونم الکی درونی خودمو شاد بگیرم.البته خیلی هم غمگین نیستم.خنثی ام.بی حس...بلاتکلیف.دلم مرده دیگه شاد نیست.دیگه نیستم مثل قبل .یه دختری که باوجود غم هاش به دنبال کوچیک ترین روزنه ی شادی بود...دیگه نیستم..نمیدونم چیکارکنم حالم خوب شه.دلم میخواد برم مشاوره.اما مشاوری که ۷۰۰تومن فقط یه جلسشه بدتر افسردم میکنه 😅
مشکلات مالی هم که هست..
خلاصه خیلی ناامیدم.خیلی..

۷ پاسخ

همسرم به من میگفت علی بی غم واقعا هیچی برام مهم نبود نزدیک یکی دو ساله حال روحیم بده
درکت میکنم بخاطر شرایطی هست ک توش قرار داریم. چون تایمی برای خودمون نداریم. شایدم برای شما مرحله. ی خودشناسیه ولی برای من میدونم ناکافی بودنه به اهدافم نرسیدم و بچه داری ی نخ نامرئی انداخته دور بدنم ولی امیدوارم سریع از این مرحله رد بشم

عزیزم همه ما مشکل داریم ناراحتی داریم زندگی همین ی بار غم ی بار شاذی ی بار بی پولی باید همه شرایط زندگی بپذیریم پذیریش درخودمون زیاد کنیم واینک شاید شماهم مثل ماها وقت ندارید برای خودتون تنها باشید این خیلی تاثیر میزاره امتحان کن و رابطت با خدا خوب کن

به خودت برس کارای زیبایی رو ک دوست داری انجام بده با دوستات وقت بگذرون کافه برو اگ خواهر داری باهاش وقت بگذرون. منم افسردگی دارم چند وقت میرم یوگا خیلی حس خوب بهم میده حتما تجربش کن. و سعی کن ب چیزایی ک ناراحتت میکنن زیاد فکر نکنی

عزیزم با خدا بیشتر ارتباط بگیر قران بخون یا صوتی گوش کن بهش وصل شو
دلتو اروم میکنه

منم دقیقا همینم،حال دلم خوش نیست خبری از اون دختر شاد و سرحال نیست دیگه،اصلا نمی‌خندم ، دلم هیچوقت شاد نیست،وتقعا نمی‌دونم چیکار کنم،امشب داشتم به مشاوره فکر میکردم، از ورژنی که هستم حالم بهم میخوره

هیچ کس نمیتونه به اندازه خودت به خودت کمک کنه قرص اعصاب خوب نیس همه زندگی ها ناراحتی داره من خودم با دو تا بچه امشب اینقدر داد زدم که احساس کردم سرم ترکید

آدم ۷۰۰ تومنو برای خودش هزینه کنه روحیه ش بهتر میشه 🤦‍♀️

سوال های مرتبط

مامان آدامس بادکنکی مامان آدامس بادکنکی ۲ سالگی
وقتی مجرد بودم وقتی یه زن با دوتا بچه میدیدم یه نگاه خاصی بهش داشتم نمیدونم چجوری بیان کنم یه حسی بودم مثلا یه جورایی توی دلم باخودم میگفتم بیچاره این زنه دوتا بچه داره و دیگه جوان نیست کم کم سنش رفته بالا و میدیدم که بعنوان یه مادر صدشو داره میزاره برای بچش حتی اگه چیزی داشت خودش نمیخورد میداد به بچش و مدام حرص و وش میخورد و بیخوابی میکشید و استرس و عصبانیت را به دوش میکشید بخاطر بچه هاش بخاطر زندگیش و بخش دیه ی زندگیش هم متعلق به همسرش و کارهای مربوط به اون بود و لباس ای اون اتوزدن و غذاشو اماده کردن و انجام کارای اشپزخونه و منزل و قسط و اجاره و این چیزا...
خلاصه، میدیدم که یک زن بودن و یک مادر بودن چقد از خودگذشتگی داره. و حس میکردم توی اون سن بودن و مادر دوتا بچه بودن یعنی یه سنیه که برای خیلی از کارها دیکه دیرشده. اون دیگه فقط باید خودشو وقف بچه هاشو زندگیشو شوهرش بکنه و دیگه وقتی برای خودش نداره. دیگه فکرش راحت نیست. توی دلم میگفتم وای مادربودن و زن بودن و پا به این سن گذاشتنم سخته ها خوبه که من جای اون نیستم. خوش بحالم که فعلا دخترکی هستم ازاد و رهااااا. تنها دغدغه ام خوراکی های خوشمزه و خوشکل بودن اتاقم و عروسکامو بازی با بیرون رفتن با همکلاسیام و هم دانشگاهیامه. شب بافکرراحت سرمو میزارم زمین و فرداشم تا لنگ ظهر بدون هیچ دغدغه ای میخوابم. خلاصه خودمو خودم هستم.
.....
.....
خلاصه الان باورم نمیشه که خودم شدم همون زن همون مادر با همون فکر و دغدغه های اون زن...
عروسکامم همش مال دخترمه...
بعضی موقع ها که ب عمق این افکارم میرم ناراحت میشم میگم هعی روزگار کی سنم رفت بالا و شدم ۳۵ ساله...