وقتی مجرد بودم وقتی یه زن با دوتا بچه میدیدم یه نگاه خاصی بهش داشتم نمیدونم چجوری بیان کنم یه حسی بودم مثلا یه جورایی توی دلم باخودم میگفتم بیچاره این زنه دوتا بچه داره و دیگه جوان نیست کم کم سنش رفته بالا و میدیدم که بعنوان یه مادر صدشو داره میزاره برای بچش حتی اگه چیزی داشت خودش نمیخورد میداد به بچش و مدام حرص و وش میخورد و بیخوابی میکشید و استرس و عصبانیت را به دوش میکشید بخاطر بچه هاش بخاطر زندگیش و بخش دیه ی زندگیش هم متعلق به همسرش و کارهای مربوط به اون بود و لباس ای اون اتوزدن و غذاشو اماده کردن و انجام کارای اشپزخونه و منزل و قسط و اجاره و این چیزا...
خلاصه، میدیدم که یک زن بودن و یک مادر بودن چقد از خودگذشتگی داره. و حس میکردم توی اون سن بودن و مادر دوتا بچه بودن یعنی یه سنیه که برای خیلی از کارها دیکه دیرشده. اون دیگه فقط باید خودشو وقف بچه هاشو زندگیشو شوهرش بکنه و دیگه وقتی برای خودش نداره. دیگه فکرش راحت نیست. توی دلم میگفتم وای مادربودن و زن بودن و پا به این سن گذاشتنم سخته ها خوبه که من جای اون نیستم. خوش بحالم که فعلا دخترکی هستم ازاد و رهااااا. تنها دغدغه ام خوراکی های خوشمزه و خوشکل بودن اتاقم و عروسکامو بازی با بیرون رفتن با همکلاسیام و هم دانشگاهیامه. شب بافکرراحت سرمو میزارم زمین و فرداشم تا لنگ ظهر بدون هیچ دغدغه ای میخوابم. خلاصه خودمو خودم هستم.
.....
.....
خلاصه الان باورم نمیشه که خودم شدم همون زن همون مادر با همون فکر و دغدغه های اون زن...
عروسکامم همش مال دخترمه...
بعضی موقع ها که ب عمق این افکارم میرم ناراحت میشم میگم هعی روزگار کی سنم رفت بالا و شدم ۳۵ ساله...

۷ پاسخ

و تو چقدر منی🥲🥲🥲

عزیزم تنها نیستی من گاهی وقتا به خودم میگم واییییییییییی این یعنی افسردگی گرفتی همش یاد گذشته میفتم و جوانیم ۲۰تا ۳۰سالگی،

منم مث شمام هنوزم تفکرم همینه، واسه همین بچه دوم رو اصلا نمیخام، شوهرمم میگه ن اینطوری نیس باوحود دوتا بچه بازم ب خودت میرسی میری همه جا خوشگل میکتی وقت داری واسه خودت، اما داره خرم میکنه🫡🤣چون الان با ۲۵ سال سن و یک بچه پسر ۲ ساله شدم مث کسی ک ۵ تا بچه داره، چن شبه فکرم داغونه دگرگون شدم

اللن زندگی لذت بخش فقط ما مامانا خسته میشین نیاز ب کمک داریم متاسفانه خودم مثال بزنم دست تنها هستم و همسرم شبانه روز در حال کار دیگه وقتی برای ما نداره

دقیقا منم همینطور فکر میکردم
همیشه فک میکردم وقتی یکی مادر میشا دیگه خودش تموم میشه و...
حالا خودمم مادرم....

عزیزم دنیا از اول برای همه همین بوده ،، مادر بزرگ و مادر خودم در نظر بگیری همین روزا گذروندن

چه قشنگ گفتی🥲🤌🏻

سوال های مرتبط

مامان mah مامان mah ۲ سالگی
جز اینجا جایی برای حرف زدن ندارم..
روز به روز که میگذره حس میکنم افسرده تر میشم.اینو درونی حس میکنم که دارم نابود میشم.بی هدف تر و بی ارزش تر پیش خودم.نمیدونم چرا.درحالی که من کار ارزشمند مادر بودن رو کم کم دارم انجام میدم.بااینکه سرکار میرم .بااینکه همش مشغولم توی خونه حتی وقت کم میارم.اما انگار به دنبال خودمم توی این شلوغی ها.اینکه کی ام..هدفم اززندگی چیه..حس میکنم افسردگیم حاد شده..قرض مصرف میکردم اما یروز میخورم یروز نه.قرص که میخورم ارومم.به چیزی زیاد فکر نمیکنم امابازهم احساس تهی بودن رو میکنم.کنار همسرم میشینم فیلم ببنیم ..ماهانو پارک میبریم باهم قدم میزنیم ..میگیم لذت میبریم مثلا از باهم بودن.اما حس میکنم همش تصنعیه..حداقل از سمت من.من فقط بخاطر ماهان خودمو شاد میگیرم اما از درون خالیم...حتی نمیتونم الکی درونی خودمو شاد بگیرم.البته خیلی هم غمگین نیستم.خنثی ام.بی حس...بلاتکلیف.دلم مرده دیگه شاد نیست.دیگه نیستم مثل قبل .یه دختری که باوجود غم هاش به دنبال کوچیک ترین روزنه ی شادی بود...دیگه نیستم..نمیدونم چیکارکنم حالم خوب شه.دلم میخواد برم مشاوره.اما مشاوری که ۷۰۰تومن فقط یه جلسشه بدتر افسردم میکنه 😅
مشکلات مالی هم که هست..
خلاصه خیلی ناامیدم.خیلی..
مامان 🩵کیانم🩵 مامان 🩵کیانم🩵 ۲ سالگی
مامانا بچه های شما هم خیلی لجبازن؟؟؟؟
کیان که دیوونم کرده تازگی ها هم که به حدی اذیت هاش زیاد تر شده که مخم نمی‌کشه بقران
شوهرم که همیشه منو واسه دعوا کردن کیان دعوا میکنه ببینین دیگه به چه مرحله ای رسیده و این بچه ادیت میکنه اونم که خودشم چند روزه اعصاب و روان نداره
کیان ماشالله خیلی شر بوده به حدی که یه مدت با قرص اروم میکردم خودمو ولی الان اگه بگم پوستمو کنده دروغ نگفتم
به شوهرم میگم از بچه ترسیده شدم
خواهرشوهر من سالی یکی دوبار میاد خونه مامانش که طبقه پایین مایه
یک روز اومده بود این کیان رو بغل کرد رفت پایین ینی فکر کنین یک بعدازظهر تا شب ۱۰بار گفت این چه بچه ایه من سه تا پسر دارم اذیت های سه تاشون روی هم اندازه این پسره نمیشه
ینی سرشو گرفته بود از درد
تعجب کرده بود
منم واقعا دیگه نمیکشم خیلی خسته شدم
بدتر این که تازگی ها خیلی بدتر شده خیلی هاااا از وقتی که دیگه تقریبا ۲سالش شد
البته میدونم توی این سن بیشتر بچه ها همینن ولی میخوام بدونم شما چجوری کنار میاین من که توی سرم هم فولاد بزارن از دست این بچه کم میارم باز
مامان یونا کوچولو مامان یونا کوچولو ۲ سالگی
امشب یه اتفاقی افتادکه الان میگم براتون وخیلی دلم سوخت برای خودم نمیدونم چرا.من چندروزپیش رفتم ارایشگاه وناخاسته حرف شد ازهمسرم باارایشگر که خیلی باهاش اوکیم بعد یه خانومی اونجا بود گفت چراهمسرت پی ار پی نمیکنه من شوهرم اینکارو کرده خوب شده کلا خلاصه من ادرس دکترش گرفتم امشب رفتیم پیش اون دکتر که دکترعمومی بود خیلیم سرش شلوغ بود منم ازهرمریضی میپرسیدم خیلی راضی بودن حتی سن بالاهم اومده بودن که مشکل همسرمنو داشتن وخوب شده بودن خلاصه نوبت ماشد رفتیم داخل دکترmriشوهرمو دید وچندتاسوال پرسیدو گفت بخاب معاینه کنم شوهرمن الان دوماهه پاشو یکسانتم نمیتونه بگیره بالا امادکتر که معاینه کرد درکمال ناباوری پاش تابالااومد بدون درد خلاصه دکتر گفت مشکل چیه وگفت فعلا نیاز به عمل وحتی پی ارپی هم نداری اصلا بااین امپولایی که میدم و قرص وداروها خوب میشی کامل اگه یک درصد بی حسی پات خوب نشد بیااونوقت پی ار پی کنم منم خیلی نگران بودم داشتم چندتاسوال میکردم ازش که بهم گفت
مامان هدیه خدا مامان هدیه خدا ۲ سالگی
من همیشه با پسرم میریم پارک نزدیک خونمون اما دیروز با همسرو‌ پسرم. رفتیم یه جای دورتر از خونمون تقریبا از شهر دوره ، بعد من پسرم رو بردم سرسره بازی کنه یدفع چندتا موتوری اومدن که همشون پشتشون بچه مدرسه ای سوار کرده بودن بچه‌ ها از مدرسه تعطیل شده بودن با دوست پسراشون اومده بودن پارک بعد هممممممه سن پایین دخترا کلا بچه بودن، بعد یه نیم ساعتی گذشت من بین سره سره ها بودم تنها بودم زیاد مشخص نبودم بعد موتوری ها هر کدوم پارک کردن یه طرف نشستن ، یدفع یکیشونو نکاه کردم دیدم رفتن تو بغل هم دختره سرش تو خشتک پسره بود پسره هم سر دختر رو محکم گرفته بود، بالا و پایین میکرد ، منم خو فقط نگاه کردم 😁تعجب کرده بودم بچه های سن پایین اینکارارو بکنن اونم تو روز روشن تو پارک ولی خب خلوت بود،، پیش خودم گفتم اینا از خانواده هاشون نمی‌ترسن مثلا نمیگن الان خونوادمون یا اشنامون مارو میبینن یا خونواده ها نمیگن بعد از مدرسه تا الان کجا بودی؟؟؟؟خلاصه بقیش و بگم تو کامنت می‌زارم
مامان نیکا مامان نیکا ۲ سالگی
الان که قراره برای پاییز دخترکم لباس بخرم خییییلی دلم گرفته چون دیگه دوسالش شده و سبک لباس پوشیدنش نوزادی نیست🥲🥲🥲🥲🫠
تا همین الانم بادی و سرهمی تنش میپوشم ولی دیگه از الان به بعد باید مث ادم بزرگا براش لباس بخرم و از این قضیه حقیقتا دلم گرفته🥲
چقدر زود داره بزرگ میشه
درسته دارم پودر میشم ولی نمیخوام به این سرعت همه چیز بگذره🥲
من هنوز دلتنگ نوزادیشم مخصوصا وقتی تازه از بیمارستان اورده بودیمش خونه اون بوی نابش اون چسبندگیش به ادم اون صدای بامزه ش اون نفی نفس زدن برای شیر خوردنش اون دستوپاهای کوچولوش اون تکون خوردناش انگاری که باد با سرعت ۲۰۰ کیلومتر درساعت میوزید و این جوجه رو تکون میداد😄🥲وووو
خییییلی دلم تنگه اون روزاشه و همش دارم عکسای قدیمیشو نگاه میکنم چون نفهمیدم چجوری گذشت اینقدر که این بچه اذیت شد و ماهم پا به پاش اذیت شدیم از کولیک وووو
خلاصه که یه غم بزرگی نشسته رو دلم حالا باید براش عزاداری کنم و به قسمت خاک خورده مغزم بفرستمش چون مجبوریم فصل جدیدی از زندگی رو شروع کنیم
فصلی که هر روز داره سختتر از قبل میشه🥴
شمام از این حسای من دارید؟ یا من فقط اینقدر عمیق به این فسقل نگاه میکنم؟🥺