۹ پاسخ

وقتی بارداری شکم بزرگ و سفت میشه
ولی در موارد دیگه ممکنه شکم بزرگ بشه ولی سفت نمیشه مثل بارداری
و اینکه تنبلی تخمدان باعث بزرگ شدن شکم نمیشه ‌.
و در آخر ۲۷ هفته دیگه کامل شکم جلو اومده و سفته و کاملا تکونا بچشه حتی از رو لباس معلومه!جالبه ک شما نمیدونستی

دقیقا الان من خداروشکر راضی هستم از زندگیم از خانوادم ولی اون زمونه که دیگ وقت نوجون بودنم بودم وقت دیگ عشق حال بود ک ازدواج کردیم هنوز چیزی از ازدواج نمدونستیم

اره من خودمم ۱۴ازدواج کردم ۱۶دخترم به دنیا امد الانم ۱۹هستم که تودلیم پسره

منم ۲ماهم بود چون یکمی شکم داشتم نمیدونستم باردارم چون کیست و. تنبلی تخمدان داشتم🫠

وای چ قشنگ

چطور نفهمیدی تکوناش پس چی ؟اصلا شک نکردی ؟

عزیییییزززززم😍💋❤️

تکون خوردنشو متوجه نشدی؟

چ قشنگ
ولی تنبلی ک بزرگی شکم نمیاره اونقدر

سوال های مرتبط

مامان حلما🎀🩷 مامان حلما🎀🩷 روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم زایمان سزارین 🫧💛
انقدر استرس داشتم فقط چشامو بستم یه لحظه خواب رفتم که صدای گریه بچه رو شنیدم خیلی کوتاه بود بعد دکتر گفت چرا بچه گریه نمیکنه بعدش حالم بد شد و دوباره تو حالت خواب رفتم.یهو به خودم امدم موقع بخیه زدن به پرستاری که بالا سرم بود گفتم حالم خوب نیس نفسم نمیاد گفت اکسیژن داری گفتم نفسم نمیاد بر دار اکسیژن رو .اونم گرفت دیدم حالم داره بده میشه حالت تهوع و استفراغ بهم دست داد بهش گفتم سرمو کج کرد به سمت چپ گفت سرت و مستقیم نزار رفتم یه ظرف اورد توش بالا بیارم ولی هرچی زور میزدم بالا نمیاوردم حالم بد بود خیلی.بعدش بهش گفتم بچم بدنیا امد گفت اره حالت بد بود نیاوردیم ببینیش میخوای الان ببینیش گفتم نه خیلی حالم بده.بعد گفتم کی کارم تموم میشه حالم خوب نیس گفت اخراعه دیگه تموم شده که دکتر رفت و پرستارا امدن منو گذاشت رو تخت دیگه و بردن یه بخش دیگه که پرونده بچه و تاریخ و ساعت و اطلاعات و داشتن مینوشتن.منم یواش یواش لرزم شروع شد بود تمام تنم میلرزید و سردم شد کل تنم داشت میلرزید
مامان 👧🏻🍓❤️ مامان 👧🏻🍓❤️ ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت۴
خلاصه دکتر اومد رفتم تو اتاق عمل و سلام و خوش بش گفتم خانم دکتر من استرس دارمم گفت که میخای برگردیم دیگ همه خندیدن و شوخی شوخی خابوندنم رو تخت😂 هیچی اولش سوندو بهم وصل کردن ی دختر بود برام وصل کرد خیلیم مهربون بود اصلااا سوند درد نداشت اصلاا میگم بعدش نشستم روی تخت برام بیحسی رو زدن و اولش پریدم بعد پای راستم پرید بعدش پای چپ یهو گر گرفتن پسره ک پرسنل بود گفت پاهات گر رفت گفتم اره سریع خابوندنم و پرده رو کشیدن و عملو شروع کردن حالا درباره خرید و تیپای بعد زایمانو رژیمو اینا حرف میردن من استرس نگیرم میگی من استرس زیادی نداشتم ولی بود تا اینک یهو دکتر گفت کمککک بچه بالاعه در نمیاد اصلا دستگاه وکیومو اماده کنین دستگاهو اوردن بچه در نیومد یهو استرس گرفتم حالم بد شد ب پسره توی اتاق عمل گفتم حالم بدهههه خیلی. سریع ماسکو گذاشت روی صورتم. و توی سرمم ی چیزی تزریق کرد توی همین حسن یهو دیدم ۷-۸نفر افتادن روی شکمم و دارن قفسه سینمو فشار میدن جیق زدمم که اییی دردم میاددد دوباره فشار دادن. یهو صدای گریه دخترم پیچید توی فضای اتاق 🥹🥹یه ان همههه چی رو فراموش کردم گفتم خانم دکتر سالمه گفت از خودت سالم ترهه خودت شکمت پارست ولی اون فسقلی سالم سالمه😂
هیچی دیگ گفتم بیارین ببینمش اوردنش دیدمش وای چقد حس عجیبییی بود ی دختر کوچولو کپییی بچگیای خودممم 🥹بعدم سریع بردنش ی تماس پوستی کوتاه داشتیم و هیچی دکتر داشت شکم منو میدوخت و درباره استایل مهمونیش با پرسنل اتاق عمل حرف میزد منم دیگ استرسم رفته بود این اخرا داشتم نظر میدادم😂😂😂
مامان kyanam💕✨ مامان kyanam💕✨ روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمانم

من از طریقی که قبلا سزارین شده بودم برای زایمان زودرس باید دوباره سزارین میکردم
رفتم بیمارستان برام نوبت زد برای یکشنبه ۲۳شهریور
ولی من چهارشنبه درد گرفتم هی میگرفت و ول میکرد و منم میدونستم درد زایمانه گفتم خوب میشم ولی هی بدتر شد
جوری که دیگه راه رفتن برام سخت بود منم ساکمو و مدارک پزشکی و چیزا رو جمع کردم با شوهرم و مادرم و مادرشوهرم رفتیم بیمارستان
وقتی رفتم معاینه کرد و گفت دهانه رحمت یک سانت باز شده و دستگاه گذاشت رو شکمم و درد رو ثبت کرد واقعا دردام هی داشت بیشتر میشد بردن آمادم کردن برای اتاق عمل سوند زدن و ازم ازمایش گرفتن و رفتم برای اتاق عمل
حس عجیبی داشتم باورم نمیشد که میخوام زایمان کنم و بچمو ببینم
خلاصه تو اتاق عمل امپول بی حسی برام زدن و وقتی دکتر اومد خیلی کم زمان برد که صدای پسرم رو شنیدم🥹💕
و بخیه زدن شکمم رو
یه ساعتم توی ریکاوری بودم که خیلی میلرزیدم چند دفعه به شکمم فشار اوردن و واقعا برام دردناک بودن وقتی اومدم بخش هم از ساعت ۱۲تا ۷ صبح فقط درد کشیدم در این حد که دیگه گریه میکردم ولی خب بهتر شدم
همه ی این سختی ها ارزششو داشت من بخاطر پسرم گفتم همه ی دردا رو تحمل میکنم
و آقا کیانم ساعت ۲۲:۰۰روز چهارشنبه ۱۹شهریور به دنیا اومد🥹
خدایا هزاران بار شکرت بخاطر وجود این فسقلی من🥹💕🧿
مامان هامین🧿🩵 مامان هامین🧿🩵 ۵ ماهگی
#پارت_چهار_تجربه_زایمان_سزارین
وقتی بخیه زدن پرده رو برداشتن و دوتا سه تا پرستار مرد و زن اومدن و بلندم کردن و گذاشتنم رو تخت و بردن بخش ریکاوری
همین که بردن من من اینقدر سردم بود که کل بدنم می‌لرزید و دندونام میخورد به هم
به پرستار گفتم و روم پتو کشید 🥶
بازم سردم بود
یه پرستار دیک اومد یکم شکمم رو ماساژ داد هیچی نفهمیدم گفتم تا میتونی ماساژ بده که تو بخش نمی‌ذارم دست بهم بزنید 🤣
گفت زیاد هم لازم نیست
رفت بچمو آورد سینمو ماساژ داد یکم شیر اومد گذاشت دهن پسرم
وایییییییی نگم از اولین باری که سینمو گرفت
چقدر حس خوبی بود 😭
اینقدر گشنش بود که سینمو ول نمی‌کرد ولی پرستار گفت کافیه
بازم لرز تو بدنم بود که این بار گفتم برام دستگاه آورد گذاشت بالا سرم ولی واقعا اینقدر سردم بود که هیچ جوره گرم نمیشدم 😩گفتم بخاطر اثر داروهاس
پسرمو بردن گفتن بعدا میایم دنبال توام
ولی دلم میخواست بگم نبرینش 😅
بعد بیست دقیقه نیم ساعت هم اومدن دنبال خودم
وقتی بردنم بخش یهو شوهرم اومد بالا سرم باخنده گفت پسرمونو دیدی😍پرستار ترسید بیچاره 🤣
گفتم آره شبیه خودت بود 😐🤣
خلاصه بردنم تو اتاق خودمم همه دورم بودن همش میگفتم پس چرا هامین رو نمیارن نکنه چیزی شده
که یهو پرستار اومد تو گفت بفرمایید اینم گل پسرت 😍
واییییی من همش در تلاش بودم ببینمش
نوبت به شیر دادن رسید
خیلی مرحله سختی بود چون اطرافیانت بلد نیستن خوب بگیرنش که سینتو بخوره توام دراز کش افتادی رو تخت
پرستار گفت یکم بدوش بریز تو قاشق بده بهش
خلاصه اونقدر شیر نداشتم مجبور شدم بعد چند ساعت بهش شیر خشک بدم 😢
مامان مهراد مامان مهراد ۱ ماهگی
#تجربه زایمان
جمعه بود که قصد داشتم برم نوارقلب بگیرم چون دکتر گفته بود هفته ی آخر یک روز در میان برم ، از صبحش هم شکمم سفت بود اصلا شل نمیشد و حرکات قوی حس نمیکردم ، نوارم خوب بود ولی بیمارستان هاجر میگفت باید بستری بشی چون هفته ی آخری ، منم گفتم نوبت دکتر خودم فرداست ، گفتن پس انگشت بزن و امضا بده که خودت رضایت نداری ، اون شب با یکم استرس خوابیدم ، شنبه نوبت دکترم بود صبحش رفتم نوار گرفتم دوباره ، دوباره انگشت شدم و اومدم پیش دکترم ، دکتر محمدی گفت تا امروز خودم هستم بستری شو ریسک نمیکنم ، ماما همراه ام قائدامینی بود بیمارستان پارسیان ، رفتم گفتم یکساعت دیگه بیام ، گفتن امضا بده یکساعت دیگه میای ، ماما ام گفت بیا شیفت خودم الانه بعدش هم میمونم واست ، گفت بیا یه گل مغربی بزارم واست ، گذاشت و انقدر عرق بهم نشست که پشیمون شدم برم خونه ، زنگ زدم که من بستری ام ، گفتم هول نکنید فعلا ، دراز کشیدم آمپول فشار و همه چی وصل کردن و دوباره معاینه تحریکی و چنان ضعفی بهم نشست که فقط زنگ میزدم که واسم خرما بیارید ، مامانم اومد ، شام هم دادن بیمارستان ، سوپ شام رو خوردم ، آب آناناس و خرما و حسابی خوردم و شروع کردم با توپ ورزش کردن ، ماما گفت بخواب معاینه ، وااااای از اون لحظه ، معاینه شدم و انقباض هام شروع شد یهو گفتن بچه مدفوع کرده ، عمل میشی😑 و این پایان قسمت اول
مامان تیارام 🩷 مامان تیارام 🩷 ۲ ماهگی
تجربه سزارین دو ...فرداش شد و دکتر اومد بالا سرم گفتم خانم دکتر شما گفتی حتم احتمالی من امروز زایمان میکنم ؟؟ بعد گفتم خانم دکتر من وزن بچم بالاس نمیتونم طبیعی بیارم میمیرم از درد
.دیدم دکتر گفت سزارین میشی شما ولی الان ن ی هفته وقت داری .. گفتم شکم من دیگ جای امنی برا بچه نیست گفت ۳۷ هفته ای آمپول ریه هم نزدی دیابت داری . نمیشه بچه رو برداریم ی هفته صبر کن .. خلاصه فشارمو گرفت. دید ۱۵ 🫤🫤گفت عجیبه یهو فشارت بالاس ی دستگاه دیگه آورد گرفت اون شد ۱۶.. و دوباره با ی دستگاه دیگه گرفت ۱۶.۹ بود ..دیدم سریع از اتاق زد بیرون منم گفتم بیخیال گرفتم خابیدم ... یهو دیدم کلی پرستار ریختن سرم .. واااای دیدم یکی اومد رگ بگیره ازم رگمو زد پاره کرد کل تخت با خون شد یکی فقط میگفتن باید الان سزارین بشی مسمومیت بارداری گرفتی برا بچه الان خطرناکه ..خیلی ترسناک بود یکی رگ می‌گرفت یکی اومد سوند گذاشت ک حالممممم از سوند بهم میخوره تو سزارین گوه ترینش همین سوند هست آخ خیلی سوزش داشتم سوند گذاشتن بعد سرم سولفات برام زدن اصلا تجربه خوبی نبود اون سرم بدنم داغ شده بود و میسوختم ‌‌..
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۵ ماهگی
من خیالم راحت شد و بعدش ماما و یه پرستاره اومد گفت دراز بکش گفتم باز چیه گفت باید یه ذره دیگه تحمل کنی دیگه تمومه منم دراز کشیدم ماما همراهم شکممو چند بار فشار داد و حجم خیلی خیلی خیلی زیادی خون ازم رفت و واقعا درد داشت و من فقط جیغ میکشیدم ، بچه رو بهم دادن تا وقتی تو اتاق زایمان بودم سه بار شیر دادم و گفتم اروغشو نگرفتم گفتن نمیخواد که بعد بخاطر همون بچم کلی نفخ کرد و شبش کامل نخوابید و فرداش دکتر اطفال اومد بهش گفتم گفت خانم بچت نفخِ خالیه ، و سرش بخاطر دستگاه خیلی بد شده بود حالت اتوبوسی گرفته بود و پشت سرش نرم نرم که چند بار اومدن سایز گرفتن و تغییر سایز نداد و خداروشکر خوب شد و فرم سرش قشنگ شد ، دوستام فورا تو بخش اومدن پیشم و بعدش مامانم اومد ک من بخاطر مامانم هیچی نگفتم و گریه نکردم ولی دلم خیلی پر بود ، رفتارشون تو بخش افتضاح بود ، من اصلا جون نداشتم ، یه تخت و یه گهواره بچه بود و هی میرفتن و میومدن میگفتن این چه وضعیه جمع کنید برای ما فقط یه لیوان یه بار مصرف رو میز بود اومدن کلی صدا دادن ک جمع کنید انگاری تو روستا هستید ک همه چی ریختید گفتم خو جمع کنم کجا بزارم داریم توش اب میخوریم
مامان هامین🧿🩵 مامان هامین🧿🩵 ۵ ماهگی
#پارت_سه_تجربه_زایمان_سزارین
اومدن برام سرم وصل کردن گفتن سوند هم بزنیم گفتم نه اتاق عمل توروخدا
گفت اونجا بی حس بشی نمیتونی پاتو باز کنی ها دوتا مرد میاد باز می‌کنه دوست داری منم ترسیدم گفتم نه نه بزنید برام 😅
وقتی وصل کردن برام اصلا متوجه نشدم فقط بعدش سوزش داشت یکم همش احساس جیش داشتم انگار می‌ترسیدم بریزه 😂
خلاصه رسید به زدن بی حسی
من خودمو خیلی سفت گرفته بودم شیش هفت بار سوزن رو زد تو کمرم همش می‌گفت شل بگیر خودتو
خلاصه بعد چند بار امتحان کردن یهو احساس داغی کردم تو پاهام
که دکتر گفت سریع دراز بکش 😩سریع دراز کشیدم
اومد میزان سر بودن رو تست کرد
گفتم سر نشدم حس میکنم قشنگ گفت نگران نباش فعلا شروع نمیکنن 😅
یهو احساس تهوع کردم گفتم می‌خوام بالا بیارم چیکار کنم
گفت وایسا الان برات دارو می‌زنیم
که خداروشکر یهو کل تهوعم رفع شد 🥲
گفت پرده رو بکشید
باز استرس اومد تو جونم 😐
دکتر کارو شروع کرد یکم باهام حرف زد که آروم باشم
یهو دستشو زیر سینم حس کردم که داره فشار میده 🤕یکم جیغ زدم گفت داریم به دنیاش میاریم نگران نباش
یهو صدای گریه بچم تو کل اتاق عمل پیچید 🥹🥹چقدر حس شیرینی بود همش میگفتم نشونم بدید توروخدا 😂گفت وایسا تمیزش کنیم
آوردن گذاشتن کنار صورتم کلی بوسش کردم چشاش باز بود 🥹کلی برای همتون دعا کردم که صحیح و سلامت بچه هاتون رو بغل بگیرید و هرکس بچه میخواد دامنش سبز بشه 💚🙏🏻
مامان فاطمه مامان فاطمه ۲ ماهگی
سلام مامانای گل
منم بالاخره زاییدم ولی با کلی درد
یعنی مرگ رو ب چشمم دیدم
نمیخاستم بیام تجربه مو بگم اخه شاید خیلی هاتون استرس بگیرین ولی خیلی باخودم کلنجار رفتم و اخر گفتم بیام بگم
هر کی دوست داشت بخونه
من ۱۴مرداد رفتم بیمارستان میلاد بستری شدم و دوتا ازمایش خون و نوار قلب ازم گرفتن و بهم گفتن از ۱۲ شب ب بعد چیزی نخور ک صبح ساعت شش صبح عمل داری
ساعت پنج و نیم صبح اومد لباس اتاق عمل داد و گفت بپوش میام دنبالت
بهش گفتم عملم بی حسی هست دیگ؟
گفت اره
ساعت شش شد و اومد منو برد اتاق عمل
خیلیییییی استرس داشتم و پرستاری ک داخل اتاق عمل بود منو دید کلی باهام حرف زد ک حواسمو پرت کنه و از استرس هام کم کنه
از امپول بی حسی اگ بگم اصلا درد نداشت هیچی نفهمیدم
سوند رو هم وقتی بی حس شدم بهم زدن ک بازم نفهمیدم
وقتی کمرمو بی حس کردن و خوابیدم دوتا دکتر بالاسرم بودن و دکتر خودم و دوتا پرستار دیگ بالای شکمم بودن
ب دکترم گفتم من بی حس نشدم چون دارم پاهامو تکون میدم
گفت میدونم کم کم بی حس میشی
یه دو دقیقه گذشت دیدم دارم جای بخیه قبلی مو تمیز میکنن ک بخان تیغ بزنه
وقتی تیغ رو کشید دردشو حس کردم و جیغ زدم و کلا تکون خوردم ک دکتر بی هوشیم ب دکترم گفت بی حس نشده که داره پاشو تکون میده
دکترم ب دکتر بی هوشی گفت تو باید بگی ک چرا ب حس نشده
منم اینقدر درد داشتم هی جیغ میزدم ک میخام برم ولم کنین
خیلی درد داشتم و فقط داشتم الماسشون میکردم ک ولم کنن
دکتر بی هوشی گفت عزیزم چرا ترسیدی چیزی نیست الان بی حس میشی گفتم درد دارم رو شکمم گفت چیزی نیست الان خوب میشی
یه دفعه دیدم صورتم و سرم هی داره بزرگ و بزرگتر میشه و میخاد منفجر بشه حالم بد شد و دست و پاهام کرخت
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 ۴ ماهگی
*پارت پنجم*


بعد بهم گفتن دیگه سرتو تکون نده که بعدا سر درد نشی..
دیگه از اونجا به بعد هیچی نمیفهمیدم اصلا نفهمیدم کی برش دادن کی شروع کردن فقط خیلییی سنگین شده بودم چون بی حس بودم و اینکه فقط شکمم تکون میخورد حس میکردم..

منم خیلی ریلکس بود جالبه دیگه ترسی نداشتم فقط منتظر صدای بچه بودم🥹🥹

بعد یهو شکممو از معده هول دادن به پایین یهو ترسیدم... و بعدش...
صدای جیغ بنفش هامین درومد😍🥹🤣
اینقهههه اینقههههه....
نمیدونستم گریه کنم یا بخندم..
چون فیلمبردار داشتم سعی کردم گریه نکنم
خیلی سریع پیش رفت..
بعد بچه رو بردن پاهاشو مهر بزنن و تمیز کنن و عکساشو بگیرن...

بعد یه دکتر اومد بالا سرم گفت ارامبخش برات زدم هروقت خواستی میتونی بخوابی..
گفتم نهههههه نزن هنوز بچمو ندیدم گفت عجول صبر کن الان میارنش ، دوزش کمه خب نخواب!😂

یهو دیدم یه فندوق کوچولوعه لای پتو پیچیده ی سرخ و سفید آوردن کنار صورتم و چسبوندن بهم..
پوستش خیلی گرم و نرم اومد...
خیلییی حس خوب و قشنگی بود نمیدونم چجوری توصیفش کنم ...
انشالله همه این حس قشنگو تجربه کنن🥹😍😍
وای خیلییی خوب بود🤩

دیگه گفتن بچه رو می‌بریم ریکاوری اونجا میاریمش پیشت...
دیگه شروع کردن دوخت زدن بخیه هام ولی من فقط منتظر بودم برم ریکاوری بچمو باز ببینم چون سرمو تکون نداده بودم خیلی قیافشو ندیده بودم🥹

که دیگه عملم تموم شد و روم پتو انداختن و چون سنگین بودم دوتا مرد زور دار اومدن و بلندم کردن و گذاشتن رو یه تخت دیگه و منو بردن بخش ریکاوری...
مامان علی و ابوالفضل مامان علی و ابوالفضل ۲ ماهگی
به دکترم زنگ زدن گفت اماده سزارین کنین دارم میام‌ تا پرستار ها منو اماده کنن دکتر اومد سوند گذاشتن من هیچی نفهمیدم یکم فقط احساس میکردم اونجام چیزی هست منو زود بردن اتاق عمل خوابندن رو تخت بعد گفت بلند شو تا امپول بزنم بلند شدم نشستم اصلان نعمیدم بازم امپول فقط یه لحظه احساس کردم پاهام داغ شد دکتر شروع کرد به برش زدن خودم که برش میزد درد نمیفهمیدم ولی احساس میکردم برش میزنه‌ بعد برش هاش تموم شد دکتر پسرم اورد بیرون دکتر فقط‌میگفت وای خدارو شکر گفت سه دور بند ناف دور گردنش بوده بعد پسرم گریه کرد داد به پرستار گفت ببر تمیزش کن من دیدم داره تمیزش میکنه یهو پسرم سیاه کبود شد خفه شد دکتر انقد بهش نفس داد از پشتش زد تا گریه کرد بچم وای انقد الان گریه کردم حالم خراب میشه بعد من انقد تو اتاق عمل گریه کردم دیدن حالم خرابه نمیدونم چیکار کردن من خوابیدم بیدار شدم دیدم پسرم اونجا نیس از پرستار پرسیدم‌ گفت برد اتاق ریکاوری منم بردن اونجا سینمو انداختن دهنش انقد مک میزد اخرش پرستار کشید از زیر سینم برد همنوجور گریه میکرد برد انور اونجا گفتن بستری نفسش کمه بعد گذاشتن تو دستگاه‌ و من بردن بخش شب ساعت ۱۰ بود منو دادن بخش صبح ساعت ۸ اومد گفت میتونی چیزی بخوری و بلند شی راه بری و اونجا پرستار اومد یوند برداشت انقد راحت شدم صبحونه خوردم بلند شدم راه رفتم کم کم همین تمام و من نظرم فقط روی طبیعی هست