۳ پاسخ

ای جونم،چه لحظه ی شیرینیه🥹

شکر عزیزم

الهی شکر الهی خدا همه بنده هاشو یهویی سوپرایز کنه ب اونایی هم ک ندارن دامنشونو سبز کنه

سوال های مرتبط

مامان توت فرنگی🍓 مامان توت فرنگی🍓 ۲ ماهگی
چه روزایی رو گذروندم خدایی🥲از وقتی فهمیدم باردارم همش دکتر بیمارستان استرس اولش که دوقلو باردار بودم یهو شب دردم گرفت ماه دوم بودم رفتم دستشویی یهو ازم کلی خون اومد یه چیزی افتاد نمیدونستم بچس نشون مامانم دادمم گفت بچس سقط شده منو شوهرم نشستم گریه کردیم مامان گریه میکرد اشکاش پاک میکرد من نبینم بهم دلداری میداد ولی من باورم نمیشد امید داشتم🥲گفتم میرم سونو فردا با مامان بابامم رفتم گفتم بقا مونده چیزی نباشه دراز کشیدم گفت خانم قلبشم میزنع گفتم چی گفت قلبش میزنه گفتم مگه سقط نشد گفت اینقد قرتی هستی معلومه دلت بچه نمی‌خواسته نه جاش محکمه سقط نشده فقط دو قلو بود یکی خارج رحم بوده اینا تموم شدو استراحت مطلق شدم تا چهار ماه و بعدش فشار خون گرفتم همش بیمارستان بستری بیمارستان ازمایش داستان تا روز آخر استراحت مطلق بودم چقد معاینع شدم 28هفته گفتن میزایی 34هفته سه سانت شدم24هفته گفتن کیسه اب پاره شد و اینجور شد که تا 38هفته بچه موند خواستم بگم تا خدا نخواد چیزی نمیشد
مامان حلما مامان حلما ۲ ماهگی
مامان ماهلین🤍 مامان ماهلین🤍 روزهای ابتدایی تولد
پارت 1
سلام
بعد 15روز اومدم تجربه زایمان طبیعی مو بزارم،
روزی من 39هفته و 2روز بودم 14تاریخ زایمانم بود هیچ دردی هم نداشتم
صبح همون روز مامانم زنگ زد که بابام بینیش خون ریزی شدید کرده و خون بند نمیاد ،اصلا نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان وقتی رسیدم دیدم پلاستیک پلاستیک دستمال خونی و از گلوش و بینیش عین آب داره خون میاد دیوونه شدم ،اشکم روون شد خلاصه تا ساعت 2یعد از ظهر دکتر اومد و قرار شد عملش کنن من واقعا دیگه نای اشک ریختن نداشتم و ی دلدرد جزئی هم داشتم ک گذاشتم پای زیادی نشستنم ،کم کم دردام داشت شروع میشد و من خبر نداشتم چون گاهی اوقات دلدرد پریودی میگرفت و ول میکرد از اواخر 8ماه ،دیگه تحملش سخت بود اومدم خونه کمی استراحت کنم که بهتر بشم و بابام بستری بود اول درد هام 15دقیقه ای بود شدید میگرفت دیگ اینجا شک کردم ،به شوهرم گفتم
اون کفت بیا بریم بیمارستان اما مان مقاومت میکردم اخه شنیده بودم دردات بگذرونی بری بهتر ، خلاصه دردام سه دقیقه ای شده بود پاشدم با جارو دستی خونه رو جارو کردم ،ظرف هارو شستم ،با هزار بدبختی ی دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان ،ساک بچه رو با پتو و بالشت برداشتیم و رفتیم زایشگاه ،مامانم پیش بابام بود چون قرار بود عمل بشه و من تنها بودم زنگ زدم بهش و گفتم دردام شروع شده
اینقدر اون روز روز پر تنشی بود ک باور نمیکرد میگفت تو که ی چند ساعت پیش دردی نداشتی ،دردام اینجا طاقت فرسا شده بود با ناله گفتم مامان بیا من رفتم زایشگاه ،اونم بین منو بابام گیر کرده بود
مامان رستا مامان رستا ۱ ماهگی
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
#پارت دوم. خلاصه بعد ۳ ماه بهم گفت کیت تخمک گذاری هر روز بزار و ببین که چه روزی تخمک گذاری می کنی و من این روند رو یک ماه ادامه دادم و ماه دوم تخمک گذاری دو روز قبل تخمک گذاری بهم گفت دو شب پشت سرهم و دوروز بعد از تخمک گذاری هر یک شب در میون اقدام کن برای دختر و من طبق دستور دکتر انجام دادم و اینکه نباید خودم تحریک میشدم خلاصه این ماه هم اینطوری گذشت تا اینکه دو هفته بعد دیدم هی گور می گیرم هی خوابم میاد هی حالم بد میشه تست گرفتم منفی بود و اینکارو چندبار انجام دادم و منفی و میزدم زیر گریه تا اینکه یه شب تست زدم و منفی شد و من با بغض امدم و پسرمو شوهرم سعی کردن ارومم کنن دیگه نا امید شده بودم بعد یک ساعت رفتم دستشویی و خاستم تست رو بندازم دیدم یه حاله داره با جیغو داد گفتم من باردارم ولی چون حاله بود می ترسیدم خلاصه فرداش رفتم ازمایش دادم و بتام بالا بود و دکتر گفت بارداری دو روز بعد رفتم لاهیجان پیش دکتر خودم ازمایشات رو نشون دادم و گفت بله بارداری و با هزارتا امید و خوشی برگشتم خونه
مامان پندار مامان پندار ۱ ماهگی
تجربه زایمان(سزارین ) پارت اول
روز دوشنبه ۱/۱۱بود مثل هرروز باید میرفتم نوار قلب میگرفتم (چون بچم iugrبود ینی خونرسانی بهش ضعیف بود وزنش ۴هفته عقب بود )وقتی از خواب پاشدم دیدم شوهرم تب داره و سرما خورده اصلا حال نداشت گفتم خودم تنها میرم نوار قلب میگیرم و زودی برمیگردم برای ناهار سوپم درست کردم تا برگردم آماده بشه من از دنیا بی خبر اسنپ گرفتم راهی فاطمیه شدم تو تریاژ فشارمو با دستگاه گرفت ۱۶ بود من تعجب کردم چون من همیشه فشارم رو ۱۱ یا ۱۲ بود ب ماما گفتم دستگاه خرابه از این فشار سنج دستیا بیار فشارمو بگیر طفلک رفت آورد با اونم فشارم رو ۱۶ بود سریع فرستادم پیش دکتر شیفت دکتر فشارمو دوباره گرفت سونوهامو نگا کرد دید وزن بچم تو ۳۰ هفته اس در صورتی ک خودم ۳۴ هفته و ۳ روز بودم سریع گفت بستریش کنن منو میگی همینجور هاج و باج مونده بودم میگفتم نمیخوام بستری بشم من خوبم هنوز زوده زایمان کنم گفت کی گفته زایمان میکنی بستری میشی بخش تحت نظر باید مانیتور دائم باشی ینی کلا نوار قلب رو شکمت باشه منم گفتم خوب باشه بستری میشم خودم رفتم کارای بستریمو انجام دادم😂همش میگفتن همراهت کو میگفت تو راهه داره میاد زنگ زدم خواهرم گفتم بیا بیمارستان هرچقدم زنگ میزدم شوهرم رو بی‌صدا بود گوشیش منم گفتم ولش کن خواهرم بهش خبر میده لباسامو گوشیمو تحویل خواهرم دادن و منو با ویلچر بردن بالا بخش زایشگاه یا همون تحت نظر...
مامان احمدرضا🤍ونی نی مامان احمدرضا🤍ونی نی ۱ ماهگی
شب اول زایمانم بچم تنفسش مشکل داشت بردن ان آی سی یو
من بخش زنان بستری بودم
از شب بعد رفتم پیشش (اینجا مادر باید پیش نوزادش بمونه تو بخش مراقبت اطفال)
تا ۱۲ روز اونجا بودم .تک و تنها .چه قدر اشک ریختم گریه کردم‌
یه احساس غربت وحشتناکی داشتم.پسر پنج سالم پیش مادرشوهرم بود.فکرم پیشش بود.ولی چاره ای نبود
هفته پیش جمعه همین موقع ها از بیمارستان ترخیص شدیم
و رفتم خونه مادرم.
امروز برگشتم خونه خودم.
ولی الان اصلا حالم خوب نیست
شوهرمم شغلش جوریه تا ۱۰ شب خونه نیست.
خودمم و دوتا بچه.
پسر بزرگم مظلوم یه گوشه نشسته خمیر بازی میکنه.پسر نوزادم سینممو نمیگیره همش گشنشه.دوتا مک میزنه گریه سر میده.شیر هم دارم.ولی نمیدونم مشکلش چیه.نمیدونم شیر خشک بدم شیر خودمو بدم
از اونطرف حال روحیم خرابه
اون حس غربتی ک تو بیمارستان داشتم
آوار شده سرم.حس ترس .حس بدبختی.
میگم فردا دست از پا درازتر برگردم خونه مامانم.
از طرفی خجالت میکشم.
از طرفی حالم خوب نیست.
نمیدونم چمه
شاید افسردگیه بعد از زایمانه
انگار اینجا خونه من نیست
احساس میکنم اولین بار اومدم اینجا.
دلم مامانمو میخاد.اونجا هم که هستم مامان و بابام رو اعصابمون.
اصلا انگار هیچ جا آرامش ندارم
ب نظرتون چیکار کنم ؟
مامان شاهان👶🏼🫀 مامان شاهان👶🏼🫀 ۱ ماهگی
سلام صبح بخیر مامانای عزیز 🌹

تجربه زایمان...🙂
۹ فروردین صبح من وقت دکتر داشتم رفتم بعد فشارمو گرفتن گفتن ۱۴ روی ۱۰ فشارت باید بستری بشی بعد نوشتن آزمایش گفتن برو آزمایش بده تا جوابش بیاد بیا کارای بستری رو انجام بده منم هم استرس داشتم هم میترسیدم بعد رفتم کارو کردم تموم شد جواب آزمایش اومد بردم پیش دکتر گفتش دفع پروتئین داری بعد منم ک ب شوهرم گفتم میگن باید بستری بشی قبول نکرد گف زود بر اومدن بچه بعدشم تورو اینجا ازیتت میکنن وقتی درد نداری چون طبیعی بود زایمانم...
خلاصه شوهرم رضایت داد اومدیم خونه دکتر ب شوهرم گفت داری خانومتو میبری خانومت فشارش بالاس حر لحظه امکان دارع تشنج کنه ب خانومت یا بچه چیزی بشه خلاصه خیلی گفتن دکترا ولی این گفت ن که ن
اومدیم خونه هرکی ی چیزی ب شوهرم میگف ک چرا بستری نکرد یعنی اینم بگم یکم آمادگی نداشتیم دیگ موندم ۱۱فروردین رفتیم بیمارستان ک منو بستری کنن ساعت 1 ظهر بود که منو بستری کردن و از ساعت ۳ظهر شروع کردن ب وصل کردن سرم و آمپول اینا بعد دکتر اومد معاینه کرد گفت اصلا دهانه رحمش باز نیس آوردن سوند رحمی گذاشتن با سوند رحمی معاینه ۳ سانت باز شد تا ساعت ۱۲ شب دیگه پدرمو در آوردن رفته رفته درام بیشتر میشد ولی هیچ تغییری نمی‌کردم دهانه رحمم همون ۳ سانت مونده بود
بعد هرکی میومد میزایید می‌رفت من میموندم دکترا دیدن ترسیدم بعد توی زایشگاه هم کسی نبود رفته بود بیرون دیده بود مامانم آبجی بزرگم شوهرمو مادر شوهرم جلو در زایشگاه بعد بهشون گفت بود کسی نیس اگ میخایید بیایید ببینیدش بعد همشون اومدن پیشم نشستن تا همشون برن ساعت شده بود ۲ اینم بگم به قول پرستار تنها کسی بودم ک خانواده اش اومده بودن داخل زایشگاه 😂🥲