۳ پاسخ

ای جونم،چه لحظه ی شیرینیه🥹

شکر عزیزم

الهی شکر الهی خدا همه بنده هاشو یهویی سوپرایز کنه ب اونایی هم ک ندارن دامنشونو سبز کنه

سوال های مرتبط

مامان آنیکا🎀 مامان آنیکا🎀 ۵ ماهگی
پارت 1
منم اومدم تجربه زایمانم به رسم گهواره بگمم🥹😀
۲۷ فروردین از صبح که از خواب پا میشم حالم بد بود یه جورایی خودم حس کرده بودم از درد گریه میکردم هی به مامانم میگفتم حموم برم بدعد میگفتم ولش کن تا ساع ۵ شد به مامانم گفتم علائم فشار پایین و بالا چیه مامانم ترسید زنگ زد اورانش اومدن دو تا خانم با یه اقا فشارمو گرفتن گفتن ۸ هی بهم نمک دادن خوردم یه عالمه فشارمو گرفتن شد ۹ونیم گفتن خوبه و رفتن تااا رفتن من دیدم حالم خیلی بد شده به بابام گفتمممم منو ببر بیمارستان خونه مامانم اینا اومدم هفته اخر بیمارستان نزدیک خونه مامانم ایناس
خلاصه بابام بیمارستان خودم پارسیان بود حواسش نبود نبرد رفت بیمارستان میلاد تهران رفتم فشار ودوباره چک کنه ان اس تی بدم فشارم یهو گفت ۱۴ونیم گفت سابقه فشار داری گفتم ن همیشه ۱۰یا ۱۱ یه ربع بعد گرفت شد ۱۵ نگران شدم به خواهرم گفتم به دکترم زنگ بزن دکترم با خونسردی و ارامش گفت نگران نباش بخاطر نمکه دو باره تکرار کن بهم بگو یه سونو ان اس تی هم بده
دوباره گرفت شد ۱۶ بیمارستان میلاد که سریع گفت
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
مامان ماهلین🤍 مامان ماهلین🤍 ۵ ماهگی
پارت 1
سلام
بعد 15روز اومدم تجربه زایمان طبیعی مو بزارم،
روزی من 39هفته و 2روز بودم 14تاریخ زایمانم بود هیچ دردی هم نداشتم
صبح همون روز مامانم زنگ زد که بابام بینیش خون ریزی شدید کرده و خون بند نمیاد ،اصلا نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان وقتی رسیدم دیدم پلاستیک پلاستیک دستمال خونی و از گلوش و بینیش عین آب داره خون میاد دیوونه شدم ،اشکم روون شد خلاصه تا ساعت 2یعد از ظهر دکتر اومد و قرار شد عملش کنن من واقعا دیگه نای اشک ریختن نداشتم و ی دلدرد جزئی هم داشتم ک گذاشتم پای زیادی نشستنم ،کم کم دردام داشت شروع میشد و من خبر نداشتم چون گاهی اوقات دلدرد پریودی میگرفت و ول میکرد از اواخر 8ماه ،دیگه تحملش سخت بود اومدم خونه کمی استراحت کنم که بهتر بشم و بابام بستری بود اول درد هام 15دقیقه ای بود شدید میگرفت دیگ اینجا شک کردم ،به شوهرم گفتم
اون کفت بیا بریم بیمارستان اما مان مقاومت میکردم اخه شنیده بودم دردات بگذرونی بری بهتر ، خلاصه دردام سه دقیقه ای شده بود پاشدم با جارو دستی خونه رو جارو کردم ،ظرف هارو شستم ،با هزار بدبختی ی دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان ،ساک بچه رو با پتو و بالشت برداشتیم و رفتیم زایشگاه ،مامانم پیش بابام بود چون قرار بود عمل بشه و من تنها بودم زنگ زدم بهش و گفتم دردام شروع شده
اینقدر اون روز روز پر تنشی بود ک باور نمیکرد میگفت تو که ی چند ساعت پیش دردی نداشتی ،دردام اینجا طاقت فرسا شده بود با ناله گفتم مامان بیا من رفتم زایشگاه ،اونم بین منو بابام گیر کرده بود
مامان آر‌وید🥹♥️ مامان آر‌وید🥹♥️ ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت دوم ♥️
منم دیگ شروع کردم گیفت شمع ها رو سفارش دادم و اسم آروید و تاریخ تولدش رو روش زدم برای جمعه ۲۴ مرداد هم وقت ناخن و مژه گرفتم که حسابی خودم رو خوشگل کنم برای پسرم - پنجشنبه شب یعنی ۲۳مرداد با دوستامون رفته بودیم فرحزاد که من اصلا حالم خوب نبود و نمی تونستم بشینم شام رو ک خوردیم به همسرم اشاره کردم ک پاشو بریم من حالم اوکی نیست شبش هم تا خود صبح من بیدار بودم و فقط ناله میکردم از درد خیلی حالم بد بود - صبح که بیدار شدم رفتم دستشویی و اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم داشتم باهاش حرف میزدم ک احساس کردم باز دستشویی دارم به مامانم گفتم و تلفن رو قطع کردم داشتم میرفتم سمت دستشویی که یهو یه عالمه آب بدون اختیار ازم خارج شد اصلا هول نکردم به شوهرم گفتم وحید من کیسه آبم پاره شد میرم دوش بگیرم ( شیو اینا نکرده بودم نگه داشته بودم دوشنبه برم ک برای سه شنبه تمیز باشم) تو فقط کیف اینا و وسایل رو جمع کن به مامانمم زنگ بزن ک بیاد دم خونه و بریم ( خونه من و مامانم خیلی نزدیکه شاید دو سه دقیقه هم نشه)
مامان my lovely baby مامان my lovely baby ۷ ماهگی
خاطره بارداری #قسمت ۳
فرداش با یه کمردرد حسابی بیدار شدم و دیدم نه باز خبری از لکه‌ام نیست دیگه پا شدم شال و کلاه کردم رفتم با شوهرم آزمایشگاه آزمایش دادیم و اومدیم خونه جوابش قرار بود هفته بعدش آماده بشه چون آهن و کم خونی و ادرار و چند تا چیز دیگه هم بود . دو شب بعدش شوهرم زود اومد خونه هی به من گیر داده بود که پاشو برو از تو یخچال میوه بیار بخوریم منم می‌گفتم خودت برو بیار. دیگه انقدر گفت که پا شدم رفتم سر یخچال و دیدم بله یه کیک خریده گذاشته اونجا چون فرداش تولدم بود اینم از مدل سورپرایز کردن همسر منه 😄 گفتم حالا که کیک گرفتی فردا بریم چند تا عکس باهاش بگیریم رفتیم مت ناژنون که اصفهانیا می‌دونن چقدر سرسبز و قشنگ یه چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم خونه منم دیدم لباس پوشیدم و آماده‌ام ماشینم بیرون هست گفتم برم جواب آزمایشمو بگیرم پا شدم رفتم آزمایشگاه. مسئول آزمایشگاه آزمایش دستمو گفت ۴ ۵ هفته ای، گفتم بله؟؟؟؟؟ گفت دعوام نکنیا بارداری با چنان ذوقی گفتم نه بابا دعوا چیه مرسییییی که همه همکاراش جمع شدن گفتن چه خبره گفت که این خانم بارداره و خلاصه همشون برام ذوق کردن و بهم تبریک گفتن. گفت آخه خیلیا میان اینجا وقتی بهشون میگیم باردارن ناراحت میشن گفتم نه من اصلاً اینجوری نیستم خیلی هم خوشحال شدم. اصلاً باورم نمی‌شد چون انقدر پریودم عقب افتاده بود دیگه بیبی چکم اطمینان نمی‌کردم یک عالمه اززمایش داده بودم و همیشه منفی بود و این سری مثبت .نشسته بودم تو راهرو ازمایشگاه و گریه میکردم اینم عکس اون روزه
خلاصه که بهترین کادو رو خدا روز تولدم بهم داد🥹🥹🥹🥹
مامان نیل مامان نیل ۱ ماهگی
تجربه زایمان ۳
دکترم کلی باهام حرف میزد شوخی می‌کرد لحظه ای بچه رو آوردن بیرون واااااای من با صدای بلند فقط گریه میکردم طوری که حالم بد شد
چنددقیقه بعد بچه رو گذاشتن کنار صورتم گرمای لپاش نفسش هیچ وقت یادم نمیره بس ک شیرین بود
بعد بچه رو بردن وادامه عمل….
وقتی تو ریکاوری بودم بچه تو بغلم بود ‌شیر خورد بعدش رفتم تو اتاق خودم چندساعت بعد اومدن کمکم و باید راه میرفتم خیلی خیلییییی رسیدگی شون خوب بود و هزاربار دعاشون میکنم دردام شروع شده بود با پمپ درد هم آروم نمیشدم یکم سخت گذشت بهم
فرداش گردن و کتفم دردش شروع شد با اینکه سرمو تکون نداده بودم نسکافه هم خوردم خودشون مبومدن ماساژ میدادن بهتر میشد وقتی رسیدم خونه تا روز ۵من از درد ناله میکردم و داد میزدم توخونه خیلی لحظه های سختی بود
وقتی دراز کشیده بودم خوب بود به محض نشستن یا بلند شدن انگار یه کیسه ۲۰۰کیلویی رو گردنم بود دیگه نا نداشتم همسرم و مامانم میومدن بچه رو نگه میداشتن رو سینم که شیر بخوره فقط گریه میکردم بی جون شده بودم تا ب پیشنهاد دوستم ساعت ۱۲شب اومدن خونه واسم سرم زدن
آب رو آتیش بود دو سه ساعت بعدش عرق سرد کردم و صبح که بلند شدم دیدم حالم خیلی خوبه و تمام دردام رفت اگه مثل من داروی بی حسی چنین واکنشی رو بدنتون داشت حتما سریع سرم بزنید نسکافه و قهوه زیاد نخورید بچه بی خواب میشه
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
تجربه زایمان من پارت اخر
و بله یهو گفتن رحم شل شد و خونریزی سه تا امپول پشت سرهم از شونم زدن و سه تا قرص زیر زبانی که با اون تهوع بهم دادن پسرم رو سینم بود گفتم بردارید برداشتن
کلی شکمم قفسه سینمو فشار میدادن و من جیغ میزدم تا جایی که میدونم عمل نیم ساعت نمیشه عمل من دو ساعت شد و دکترم رفت من از رو دیوار میدیدم یه اقا داره ادامه میده عملو و اینکه خیلی بد عذاب میکشیدم حالم خوب نبود دکترم که میخاست بره گفت پمپ درد براش یادتون نره الان وصل کنید و همونجا اتاق عمل پمپ درد رو برام زدن عمل تموم شد و منو جا به جا کردن و بردن ریکاوری من از شروع عمل خیلی شدید حس سرما داشتم بعد عملم در حد یخ زدن بودم و جیغ میزدم پتو میخام تا رسیدم ریکاوری دوتا پتو کشیدن و دوتا بخاری روم که گرم بشم و یه امپول زدن برام حس کردم خیلی خوابم میاد یه خانم کنارم بود گفت درد داری گفتم خیلی و چون عملم طول کشیده بود من تو ریکاوری بی حسیم رفته بود و دردام شرو شده بود اون گفت من هیچ حسی ندارم نه درد نه چیز دیگ بچشم رو سینش شیر میداد به من گفتن توام میخای بیاریم گفتم نه من خوب نیستم خودشون همونجا نگه داشتن جیگرمنو و من خابیدم و یه ساعت بعد دادن بخش و دردام کم شده بود و حالم خوب بود با پمپ و مسکن و شیافی که پشت سر هم میزاشتن خیلی اوکی بودم عصر اومدن گفتن میتونم مایعات رو شرو کنم که تلف میشدم از تشنگی پشت سرم هم نسکافه و اب خوردم پاشدم راه رفتم راه رفتنم خیلی راحت بود با کمک همسر راحت پاشدم اصلا درد زیادی نکشیدم کلا درد سزارین در حد یه پریودی گذشت برام خداروشکر از انتخابم راضیم و صدبار برگردم عقب سزارین میشم🤌🏻🙂
مامان زارع کوچولو مامان زارع کوچولو ۶ ماهگی
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
تجربه زایمان من پارت چهار
رفتم که رفتم😅🤦🏻‍♀️
حالا بیان منو بگیرن رفتم بیرون زنگ زدم همسرم بدو‌ بیا بریم اون بیچاره هم زایشگاه بود بدو بدو اومد رفتیم گفنم برم خونه دوش بگیرم لباس بردارم مامانمم بردارم بیاییم که همسرم گفت دیر نشه بچه چیزیش بشه شک افتاد ب دلم ولی باز گفتم نه بریم خونه من از اینجا مستقیم برم زایمان از استرس میمیرم فقط ساک همراهم نبود واگرنه حموم اینا رفته بودم از ترس میخاستم زمان بکشم نرم بیمارستان
رفتیم خونه به مامانم زنگ زدم با گریه توضیح دادم اونم فورا با بابام اومد همشون ترس تو چشاشون بود حتی مامانم گریه میکرد ولی به من دلداری میدادن چه این هفته چه هفته بعد نترس
البته بگم که من بعد سونو به دکترم خبر دادم گفت بمون الزهرا زایمان کن خیلی ناراحت شدم گفتم خانم دکتر من ۹ ماه اومدم پیش شما اخرش اینجا زایمان کنم اونم طبیعی گفت اونجا همشون دکترای باسواد و حرفه ایی نترس منم که گوش ندادم و همسرمم از حرفش عصبی شده بود که چه دلیلی داره حتی اگ وقت زایمانتم باشه باید بیاد بیمارستان و اون عملت کنه اینم بگم دکترم فقط بین المللی میرفت الزهرا نمی اومد