۱۶ پاسخ

مادرشوهرا موقع بارداری عروساشون عزا میگیرن از حسودی
انگار دلشون میخاد خودشون حامله باشن

😐😐من مادر شوهرم دوره ازم وگرنه کمکم‌ می‌کرد همش زنگ میزنه حالمو‌ میپرسه میگه اینو خریدم برا نوم اونو خریدم میخوام النگو بگیرم براش 😂
حالا من مامانم زنداداشم‌ حاملس اصلا منو نمی بینه فقط زنداداشمه‌ غذاشونو‌ میپزه میبره میده میره خونشونو‌ جاروبرقی‌ میکشه کلن دیگ زنداداشم هیچکاری نمیکنه

همه همینن بخدا
بخاطر شوهرت کوتابیا فداتشم

به این چیزا فکر نکن. لذت بچتو ببر، بذار روی حساب نفهمیدنش

حق داری؛ محلش نذار و بچتم نده بغلش

حق داری
ولی کلا مادرشوهرا اینجورین برا منم هعی میگفت تو ناز میکنی ادعا در میاری من بچه آوردم اینجوری نبودم😐💔

زیاد خونه نمون
برو خونه مامانی خاهری
هرروز برو خونه مامانت
نیاد

مادرشوهرمن نه توبارداری کاری واسم میکنه فقط اعصابم خوردمیکنه زایمان هم بکنم دست به بچه نمیزنه انگاربچه شون نیست منم ازالان به همسرم گفتم زایمان کردم کلانیاد

عزیز نمیدونم چرا وقتی مادرشوهر میشن بدجنس میشن مادرشوهر من تو بارداری یک سر به من نزد گفته بود یک جوری میشه میگه من ترسوندمش منتظر بوده برام اتفاقی بیفته بعد زایمان کردم همسرم زنگ زد بیام دنبالت بیایی خونمون شیرینی بخوری نوه ات را ببینی گفت نه بعد که بچه من ۴۸ روزه شده اومده با یک سرهمی که دیگه تن بچه من نمیره میگه خبر نداشتم زایمان کردی منم تحویلش نگرفتم

کاری‌نمیتونی بکنی گلم‌باید بسوزی و بسازی🤧😅

مادرشوهرمنم همین الانکه نزدیک زایمانم شده همش میگه بچمون بچمون انقد حرصی ام

حق داری عزیزم.

وا
تو روزای سخت بهش نیاز داشتی کاری نکرده الان همش اونجاست خوب رویی داره

توهم خودتو دور بگیر
ولی اهمیت ندی بهشون خودشون دور میشن

خدا لعنت کنه اینجور ادما

لعنت به همشون

سوال های مرتبط

مامان ماهلین مامان ماهلین ۲ ماهگی
من دوران بارداری پرخطر و تقریبا سختی داشتم ، پدر شوهر و خواهرشوهرم حتی یک بار هم حالی ازم نپرسیدن ، حتی یه زنگ هم بهم نزدن ، فقط مادرشوهرم ۵ بار بهم زنگ زد و حالمو پرسید ، میدونستم طبق روال گذشته شون هر هفته میرن بیرون و از بهترین کترینگها غذا میگرفتن یا میرفتن رستوران یا بستنی آبمیوه و .... میگرفتن ولی حتی یک بار به من تعارف نکردن که باهاشون برم یا هرچی که میخریدن برای من نیاوردن با اینکه خونه ی من پنج دقیقه با خونشون فاصله هست ، مادرشوهرم خورد زمین لگنش شکست ، ولی من با اون وضعیتم چهار بار رفتم ملاقاتش و دو سه بار براش غذا بردم ولی اونا هیچکاری برای من نکردن ، توی این چهارسال هیچ محبتی بهم نکردن ولی هیچ بدی هم بهم نکردن ، کلن انگار من تو زندگیشون نیستم با این تک عروسم
حالا که بچم که اولین نوه شونه به دنیا اومده همش میگن بچه رو بیار ببینیم ولی من اصلن دلم نمیخواد برم خونشون دلم از دستشون شکسته
در عوض خانواده ی خودم همه کار واسمون کردن
مثلا دوران اول بارداری چهل روز کامل خونه خواهرم بدم بعد ده روز رفتم خونه اون یکی خواهرم ، همه چی واسم میاوردن از غذا میوه آبمیوه و .... زایمانم که کردم بیست روز خونشون بودم و همه نوع پذیرایی کردن ، الانم که بچم گریه میکنه به خاطر کولیک ، هر روز میام خونشون تا آخرشب بچمو نگه میدارن ، ولی دلم اصلن با خانواده ی شوهرم صاف نمیشه با اینکه هنوز دوستشون دارم
چکار کنم که دلم باهاشون صاف بشه ؟
مامان هایلین💛لیا مامان هایلین💛لیا ۱ سالگی
بچه ها
رفتم خونه مادرم من دیگ ماما همراهم گفته باید پیاده روی کنم منم رفتم اونجا وقتی رفتم دخترمو بغل کردم و یه کیف هم دستم بود با پیاده رفتم تقریبا ۱۰ دقیقه با پیاده فاصله داریم
رفتم اونجا اصلا محل ندادن خواهرمم هی حرف ب دخترم میزد تازه پا گرفته دوس داره هی راه بره
بعد چند روزیه با پیاده میرن پارک منم گفتم امروز میرن منم باهاشون میرم بعد مامانم هی من رفتم میگ من نمیرم و بچه بغل نمیگیرم و از این حرفا منم چیزی نگفتم گفتم من نمیام شما برین
خواهرمم آمد گفت اون یکی خواهرم نمیاد برا همین نمیره پارک
بعد از خودش اومده میگ تو اصلا بحث شوهر نکن شوهر تو بدرد هیچی نمیخوره و بیکار نمیشه شما رو ببره جایی هرچی از دهنش در اومد بهش گفت اصلا شوهرم ازشون شانس نداره من حتا خودمم ازشون شانس ندارم آنقدر حرف زد تا به گریم انداخت هیچی نگفتم دخترمو بغل گرفتم و برگشتم خونه سه چهار کوچه و یه خیابان بزرگ فاصله خونه هامونه با یه پارک تو پارک داشتم برمیگشتم یه زن و مردی وایستادن گفتن بیا برسونیمت منو دیدن گریه میکردم آنقدر خجالت کشیدم ک نگین گفتم ن ممنون گفتن بچت آفتاب اذیتش میکنه با دروغ گفتم نه خودم میخوام بهش آفتاب بخوره و برگشتم یعنی آب شدم ک اون زن و مرد خواستن منو برسونن 😔 الانم دخترم خوابش برد لابد صورتش کاملا قرمز شده