من دوران بارداری پرخطر و تقریبا سختی داشتم ، پدر شوهر و خواهرشوهرم حتی یک بار هم حالی ازم نپرسیدن ، حتی یه زنگ هم بهم نزدن ، فقط مادرشوهرم ۵ بار بهم زنگ زد و حالمو پرسید ، میدونستم طبق روال گذشته شون هر هفته میرن بیرون و از بهترین کترینگها غذا میگرفتن یا میرفتن رستوران یا بستنی آبمیوه و .... میگرفتن ولی حتی یک بار به من تعارف نکردن که باهاشون برم یا هرچی که میخریدن برای من نیاوردن با اینکه خونه ی من پنج دقیقه با خونشون فاصله هست ، مادرشوهرم خورد زمین لگنش شکست ، ولی من با اون وضعیتم چهار بار رفتم ملاقاتش و دو سه بار براش غذا بردم ولی اونا هیچکاری برای من نکردن ، توی این چهارسال هیچ محبتی بهم نکردن ولی هیچ بدی هم بهم نکردن ، کلن انگار من تو زندگیشون نیستم با این تک عروسم
حالا که بچم که اولین نوه شونه به دنیا اومده همش میگن بچه رو بیار ببینیم ولی من اصلن دلم نمیخواد برم خونشون دلم از دستشون شکسته
در عوض خانواده ی خودم همه کار واسمون کردن
مثلا دوران اول بارداری چهل روز کامل خونه خواهرم بدم بعد ده روز رفتم خونه اون یکی خواهرم ، همه چی واسم میاوردن از غذا میوه آبمیوه و .... زایمانم که کردم بیست روز خونشون بودم و همه نوع پذیرایی کردن ، الانم که بچم گریه میکنه به خاطر کولیک ، هر روز میام خونشون تا آخرشب بچمو نگه میدارن ، ولی دلم اصلن با خانواده ی شوهرم صاف نمیشه با اینکه هنوز دوستشون دارم
چکار کنم که دلم باهاشون صاف بشه ؟

۴ پاسخ

حق داری عزیزم کسی ک ت بارداری سراغت نگرفت الانم زنگت زدن بچه بیار ببینیم نبر. بگو خودم بدم بچم خوبه

بهت حق میدم .حس خیییییلی بدیه
،پیشنهادم فقط دوری و دوستی .
من زنداداشام تو بارداری هییییچ سراغم نگرفتن تو اون حال بدم تو خونه تنها فقط اشک می‌ریختم، با حرف حرف و حسادت کاری کردن یه دونه خواهرم ازم دور شد.
مجبور میشدم با اون حالم برم خونه مامانم یا مادر شوهرم بلکه روحیم یکم تغییر کنه.
مادرم تو ۷ ماهگی بارداریم فوت کرد😔 بد افسرده شدم.
از سر عذاب وجدان و اینکه مامانم مرتب تو خواب بقیه میومد میگفتن مامانم گفته هوای دخترم داشته باشین، زنداداش بزرگم و خواهرم باهام خوب شدن ولی اون دوتا زنداداشام بیخیال...
دوماه بعد از زایمانم خونه این دوتا موندم ، حق حلال بهم همجوره رسیدن.
اما اون دوتا زنداداشام هیییچ.
فقط یکیش گفت بیا پیشمون بجای اینکه خودش بیاد. اونم برا خودنمایی و حسادت به زنداداش بزرگه و آبجیم. که فقط ۳ بار اومد دیدن الان بعد از ۴۰ روز اومدم خونم دریغ از یه تماس که بیا یا بیام.خونه اش هم نزدیکه . دلم باهاش صاف نشده چون عامل فتنه بود تو اون زمان خیلی دلم شکوندن و بابتش افسرده شدم .

نبایدم صاف بشه عزیزم
بعدشم اونا باید بیان دیدن بچه نه شما بری
کلا از خانواده شوهر نباید توقع داشت
من اینو دیگه بعد از به دنیا اومدن بچه ی اولم فهمیدم

منم همینطور نمیرم اونجا بچم دنیا اومد ی چش روشنی بش ندادن هر دقه میزدن تو سرم ک بلد نیستی ما بلدیم فقط با من دعوا داشتن ۱۰ روز خونم بودن ب جنون رسوندن منو مامان بیچارم از دسشون فرار کرد الانم ک هر دقه میگن دعوت کن مهمونی بده منم نمیدم اصلا پامو خونشون نمیذارم خودشون میان میبیننشون من نمیرم

سوال های مرتبط

مامان آدرین مامان آدرین ۲ ماهگی
امشب شدیدا دلم گرفته و کلی گریه کردم
دوران بارداری شوهرم هر بار بحث مون میشد فقط میگفت بچم بچم
همیشه نکرانیش بچه بود اگه هم بهم رسیدگی میکرد فقط بخاطر بچه بود
از روزی که دنیا اومده
همون روز اول تو بیمارستان همه توجهش به بچم بود اصلا سراغ من نمی آمد حتی نیومد بوسم کنه بغلم کنه که براش بچه آوردم تو این چند روز همش رو اعصابمه حتی منو نمیبرع خونه بابام میگه بچم آب به آب میشه
یه حرفایی مسخره میزنه من مادرم و این مدت ندیدم چون عمل شده و استراحت مطلقه
نیاز دارم مادرمو ببینم ولی این میگه نمیبرمت تا بچه بزرگ بشه
تو‌خونه اصلا بهم کمک نمیکنه خودم شب تا صبح بیدارم این تماما خوابه
به اطرافیانش اقوامش بیشتر از من اهمیت میده کارای اونا رو انجام میده ولی کنار من نیست
واقعا حالم بده
حسودی نمیکنم به بچم ولی دارم از این حس بی ارزش بودن متلاشی میشم
حتی سزارینی بودم دستمو نمی‌گرفت کمکم کنه واسه بلند شدن خودم دستمو به زمین می‌گرفتم و بلند میشدم حتی حمام رفتم پانسمانم باز کنم نیومد کمکم کنه در صورتی که حالم بد بود به زور ایستاده بودم تا اینکه خودم ازش خواستم بیاداینحوری از خودش نمی‌فهمه که باید کمک حالم باشه
مامان فندق مامان فندق ۱ ماهگی
مامان دلانا مامان دلانا ۳ ماهگی
یکم درد و دل کنم از حال و روز روزای سختی که گذشت و تبدیل به بهترین دوران زندگیم شد🤱🏻❤️
هیچ وقت فکر نمی‌کردم که مادر شدن مسئولیت به این سنگینی باشه ، دارم از دل روزایی می‌نویسم که دلم لک زده واسه یه ساعت خواب بیشتر ولی تا یه ساعت بیشتر می‌خوابم تموم وجودمو استرس و عذاب وجدان میگیره که نکنه بچم گرسنه بوده و من خوابیدم
دلانایِ من ،قندِ روزای تلخِ مامان ، با اینکه اونقدررر عجله داشتی که زود به دنیا بیای و توی ۳۲ هفته وجود پاکتو به آغوش مامان هدیه بدی ، با اینکه توی NICU کلی روزای سخت با هم داشتیم ولی مامانه تو شدن ارزششو داشت
هنوزم کابوس شبایی رو میبینم که با بابایی تا خود صبح گریه میکردیم تا حالت خوب بشه و این باعث شده اگه توانم برای نگهداری ازت ۱۰۰ هست من هزارمو بذارم برات و روزی هزاربار خداروشکر کنم به خاطر وجودت 💋🥲
منی که نازپرورده خونه بودم و هیچی از بچه داری بلد نبودم هیچ وقت یادم نمیره که توی دستگاه اولین بار چجوری با لرزش دست خودم پوشکتو عوض کردم ، خودم قطره قطره با سرنگ بهت شیر میدادم
دختر قویِ من مامان به وجودت افتخار می‌کنه
خواستم بگم با اینکه هنوزم استرس و دلهره دارم و یه لحظه آروم نمیتونم بخوابم ولی حاضر نیستم یه لحظه این لحظات قشنگ رو با هیچ چیزی توی تاریخ عوض کنم
#نوزاد نارس
مامان 🩷MAHLIN🧿 مامان 🩷MAHLIN🧿 ۵ ماهگی
خانوما من ک خودتون میدونید بارداریم چطور گذشت شوهرم چطور باهام رفتار کرد گریه کردم بیشتر وقتا فک میکردم بعد اینکه زایمان کنم دیگ کلا عوض میشه و منو خیلی دوست میداره چون زایمان خیلی دردناک و وحشتناکه ولی ولی همه چی برعکس شد شوهرم با اینکه من زایمان خیلی خیلی سختی داشتم ی بار هم چه تو بیمارستان روبرو چه تو گوشی با پیام یا زنگ حالمو نپرسید من بهش گفتم ک مردم زنده شدم گفت باش تموم شد تموم شد بعد زایمانم هم مادرش چند بار منو به گریه انداخت الآنم گ خونه خودم هستم مادرشوهرم ازم مراقبت می‌کنه ولی بخاطر نوه اش نه بخاطر من ک بخورم شیر داشته باشم بچمو سیر کنم وگرنه از من هم مراقبت نمی‌کرد الان میگین مامانت چرا نمیاد مامانم دوره و دو سه بار فقط تونست بیاد ولی واقعا الان ۱۲ روزه انگار اینجا تو زندان هستم و زیر فشار روحی هستم چندین بار منو به گریه انداخت همش ناراحت افسرده هستم شوهرمم شهرستان دانشگاهه یعنی صبح تا شب هم اینو دخترش پیشم میمونن یعنی الان تو ی وضعیتی هستم ک دارم میمیرم
مامان ناز مامان ناز ۱ ماهگی
خانوما یکم درد و دل کنیم
واقعا بچه داری همه ابنقدر سخته؟؟
بعضا با خودم میپرسم همه مادرا با این سختی بچه داری کردن یا فقط منم ؟شاید من بلد نیستم برا اون اینهمه سخته منه
چون نیدونین از اول زندگیم همیشه اره از سختیای بارداری گفتن درداش ویاراش استفراغاش و.. یا زایمان رو همینطور که دردش دوره نقاهتش شیر دادنش همیشه سختی این دوتارو همه میگن
ولی دریغ از یه نفر که از سختی بچه داری بگه هیچکس تاب حال از سختی بچه داری پیش من یه حرفم نزده بود
و من که یهویی وارد این مرحله شدم انقدرررررر سختمه همش بی خوابی بی حوصلگی خیتگی سردرگمی کارای خونه بچه غذا لباس شوهر همه چیزم بهم ریخته و نمیتونم بین این همه کار حتی خودمو پیدا کنم زندگیم تو این مرحله وایستاده و تکون نمبخوره انگار سختی این مرحله موندگاره نمیره الان ۴۰روز گذشته ولی دریغ از عادت کردن من ب این زندگی
تو عمرمم نمیدیدم که بچه دار سخت باشه من از بچه داری فقط یه بچه ۵.۶ماهه که میخنده ماهم پوسکشو عوض میکنیم همبنو میدونستم نمیدونیتم شب تا صبح بیدار صبح تا شب کارو بیداری بچه غذا خونه
چرا هیشکی از سختی بچه داری نمیگه؟؟
درسته شیرینه ولی همونقدر که شیرینه سختم هست بعضا میگم هنوز فرصت داشتم چرا نزاشتم یه سه سال دیگم بگذره