می‌خوام یکم حرف بزنم بلکه صدای مغزم ساکت بشه
خانواده شوهرم آدم سرد و بی محبتی ان
شایدم اسمش محبت نیست ولی من بشدت فراری ام از این جور آدما از شانسم گیرم اومده
مثلا وقتی زایمان کردم با همه سختی پدر شوهرم که نیومد مادر شوهرم اومد اونم دست خالی دریغ از یه آبمیوه یا شیرینی و گل تخت بغلی کل بیمارستان شیرینی دادن ولی برای من هیچ خبری نبود
پدر شوهرم که روز سوم که بیمارستان بودم یه سر اومد اونم دست خالی بعد سه چهار روز که مرخص شدم بازم دست خالی با اینکه اولین نوه شونه فقط سه تومن داخل پاکت گذاشتن با هزار تا منت دادن
تا تقریبا یه ماه که دعوت مون نکردن بعد که دیدن خودمون نمیریم مجبوری دعوت کردن
برای اولین بار که رفتم خونشون هیچ هدیه ای به پسرم ندادن هیچ
همش هم بچه رو ازم می‌گرفتن
تو کل بارداریم فقط یه بار یه لباس دست دوم که پاره بود مادرشوهرم داد گفت برات خریدم
درحالی که مشخص بود کهنه اس پرز داده یه لباسی که برای سن بالای چهل سال بود
هیچی برای پسرم نخریدن مامانم اون همه سیسمونی داد حتی یه دست لباس نخریدن براش
نمی‌دونم شاید من حساسم اما واقعا بد برخورد می‌کنند شاید بخاطر اینکه هیچی نمیگم به روی خودم نمیارم ادامه میدن اما واقعا دیگه صبرم لبریز شده امروز که دیدم خالم برای عروسش که امروز زایمان کرده چه کارا می‌کنه بیشتر دلم گرفت
این اخلاقای سرد شوند یکمی به شوهرمم ارث دادن
از بعد زایمانم یکمی سرد شدم نسبت به شوهرم
هعیییی ...حرف زیاد دارم دلم پره اما اینجا جایش نیست..

۱۸ پاسخ

مثل خانواده شوهر من خسیس و گشنن

عزیزم همه همینن
منم پدرشوهر هیچی نداد ب بچم
درصورتی خونوادم سیسمونی خریدن
بابام گوسفند قربونی کرد مامانم ابجیم داداشام طلا خریذن ولی خب چ میشه کرد
هر کی عرضه خودشو نشون میده
البته من خونه پدرشوهرم زندگی میکنم بیشتر خرجمون با اونه
مامانم میگه عیب نداره چون مخارجتون میده دیگه نیاز نیس هدیه بده
ولی واقعیتش من دوس داشتم هدیه بخرن برا بچم که نگه دارم نشونش بدم بزرگ شد

پدر شوهر و مادرشوهر منم همین هستن ولی من هروقت که ناراحت بودم حرفمو رک بهشون زدم و بعدش دیگه اون کاری که منو ناراحت میکرد رو انجام نمی‌دادن البته مادرشوهرم یکم آدم تره پدرشوهرمه

والا من در تعجبم در طول ۹ ماه بارداری خونه پدرم بودم مادرشوهرم حتی یبار زنگ نزد حالمو بپرسه حتی سرکلاژم کردم عیادتم نیومد زنگم نزد البته یه اختلافی هم باهم داشتیم ولی من انتظار داشتم چون نوه اولشونه بیاد ولی نیومد گور پدرش امروز زایمان میکنم دیشب شوهرم پیام داده که مادرمم صبح میاد باهام زنیکه میخواد ثابت کنه بهم که اگه دارم میام واسه دیدن نوه م هست تو مهم نیستی که برات نیومدم

مادر شوهر من تو اوج سختیه بارداری بودم‌اومد خونم نشستم ب شامپو فرش کشیدن و تمیزی چن شبانه روز با شکم‌هشت ماهه نه ماهه ...اومد ی روز نشست با دخترشو دامادش منتظر بودن من غذا بزارم براشون دادم ب خواهرم چن جور غذا پخت فرستاد ...ابرا بار اول بود بعد ۴ سال اومد خونمون ی چش روشنی نیاورده بود ی پاکت شیرینی کوچیک گرفته بودن اوردن بچمم ک دنیا اومد ب اصرار پدر شوهرم اومده بود دو تومن دادن ب پسرم تنها نوه پسریشونه ....تا الانم ی تار مو ازشون ب من نرسیده .ی شب موند و صب هم رفت خونش حتی ی روزم نموند کمک کنه پسرمو بگیره ....جنسش خیلی خرابه .منم تو روش میارم از این ببعد .با ششوخی و خنده حرفتو بزن .

من برای اینکه خودم رو نشکنم طلا خریدم گفتم شوهرم برا زایمانم خریده

منم دقیقا تمام اینایی که نوشتی رو تجربه کردم

عزیزم برای منم هیچی نیوردن
سال قبل پدرشوهرم یه وام گرفت به نام شوهرم برای عروسیمون با هرار منت اخرم چندتا قسطشو داد گفت بقیه رو خودتون بدید.یبار یه پولی داد به شوهرم برای قسط
بعد ار تولد بچه ام بعده دو ماه اومد گفت اون پوله که دادم پارسال کادو بچه ات😅بازم با هزار منت

تازه برای من جاریمو دعوت کردن وقتی چله شد ، دختر من الان ۶۰ روزه دعوا نکردن همسرم گفته ، گفتن به هیچ عنوان 😐😐😐😐😐نمیشه با آدما جنگید هر کسی باید خودش قابل بخواد کاری کنه اما من رفتارم رو باهاشون تغییر میدم چون تو ناراحتی هام فقط مادرم کنارم بود از الان وقت خوشی و تولد هم مادرم رو کنارم نگه میدارم نه بقیه

پدر و مادر شوهر من سنشون بالاست، و شهرستانن
تو این مدت فقط یکی دوبار که به پسرشون زنگ زدن، گفتن گوشی رو به منم بدن و حال منم پرسیدن
ولی حسابی اهل مسافرت و این‌طرف و اون طرف رفتن هستن
جاریم همسن مامانم هست و نزدیک بهم، تا حالا یکبار هم زنگ نزده یه حال بپرسه، وقتی من زایمان دخترش رو زنگ زدم تبریک گفتم، اونم بهم گفت برای شما هم مبارکه
خواهر شوهرامم مثل مادرشوهرم وقتی به پسرشون زنگ زدن ، یکبار حال من رو پرسیدن
امروزم یکی از خواهر شوهرام زنگ زد به شوهرم که مامان زونا گرفته و نمیتونه برای زایمان بیاد، منکه زنگ زدم بهش، گفت آره دیگه، انشاالله عکسش رو میبینم.
بعضی وقتا شوهرم میگه حتی یکبار یک کدومشون نمی‌گن کمکی چیزی میخوای ؟ یه تعارف کوچیک
اینا رو گفتم که بدونی هرکی یه مدله.

تا الان مادرشوهر خوب دیدی
خانواده شوهر همینه مهم خانواده هودتو همسرتن با پولای اونا چیزی از ارزش پسرت کم نمیشه
من جاریم زایمان کرد مادرشوهرم کل بیمارستانو شیرینی داد مال من اصلا نیومد
گور پدرشون
مهم اینه شوهرم عاشق منه ودوسم داره وبرام ارزش قائله.از اون وقت قطع ارتباط کردم باتک تکشون وخلاص🙂
خداروشکر شوهرمم گوه حسابشون نمیکنه😂حتی عروسی یه دونه خواهرشم دعوتمون کردن نرفتیم
بهشون رو نده خودت برای خودتو بچت ارزش قائل شو.هیچ وقت بدون دعوت نرو خونشون.بعدشم پسرتو از بچگی اقا پیششون صدا کن تا یاد بگیرن

تمرکزت رو هرچی بذاری صدای مغزت بلندتر میشه عزیزم ، خیلی تو مغزت آدم حسابشون کردی و بزرگشون کردی اونا هم نگاه از بالا به پایین دارن ، سعی کن قاطع باشی و مزگذاری سالم کنی من الان مثل شمام دقیقا اما دارم تلاش میکنم از این وضعیت خودمو نجات بدم ، ببین با خودت کنار بیا که اینا همینن عوض هم نمیشن

هممون عین همیم ولشون کن فایده ندارد من هربار به همسرم میگفتم باعث درگیری میشه مادرشوهر منم بچم رو به من نمی‌داد خواهر شوهرم 12 سالشه به اون میداد به من می‌گفت تو نمیتونی نگه داری بلکه جای من بودی از روز زایمان 20 روز خونم بود خونشم نمیرفت

باز خدا را شکر همون سه تومن بهتون دادن مال من که هیچ ازم خبر ندارن که مردم یا زنده ام در حالی که پسرشون تو زندانه

من از دست شوهرم دلم مخاد خودمو بکشم

همه عزیزم از اینجور مشکلاتا دارن

الاهی بگردم خوبه ک تو همون ۳ تومن دادن به بچه من ک باباش باشه حتی گل نیاورد حتی شیرینی نخرید

مال منم همینن والا.برامن ی تومن دادن😅همیشه قرارشون بوده برابچهام طلابگیرن انروزکی میادخدامیدونه

سوال های مرتبط

مامان ماهور مامان ماهور ۵ ماهگی
من دوران بارداری پرخطر و تقریبا سختی داشتم ، پدر شوهر و خواهرشوهرم حتی یک بار هم حالی ازم نپرسیدن ، حتی یه زنگ هم بهم نزدن ، فقط مادرشوهرم ۵ بار بهم زنگ زد و حالمو پرسید ، میدونستم طبق روال گذشته شون هر هفته میرن بیرون و از بهترین کترینگها غذا میگرفتن یا میرفتن رستوران یا بستنی آبمیوه و .... میگرفتن ولی حتی یک بار به من تعارف نکردن که باهاشون برم یا هرچی که میخریدن برای من نیاوردن با اینکه خونه ی من پنج دقیقه با خونشون فاصله هست ، مادرشوهرم خورد زمین لگنش شکست ، ولی من با اون وضعیتم چهار بار رفتم ملاقاتش و دو سه بار براش غذا بردم ولی اونا هیچکاری برای من نکردن ، توی این چهارسال هیچ محبتی بهم نکردن ولی هیچ بدی هم بهم نکردن ، کلن انگار من تو زندگیشون نیستم با این تک عروسم
حالا که بچم که اولین نوه شونه به دنیا اومده همش میگن بچه رو بیار ببینیم ولی من اصلن دلم نمیخواد برم خونشون دلم از دستشون شکسته
در عوض خانواده ی خودم همه کار واسمون کردن
مثلا دوران اول بارداری چهل روز کامل خونه خواهرم بدم بعد ده روز رفتم خونه اون یکی خواهرم ، همه چی واسم میاوردن از غذا میوه آبمیوه و .... زایمانم که کردم بیست روز خونشون بودم و همه نوع پذیرایی کردن ، الانم که بچم گریه میکنه به خاطر کولیک ، هر روز میام خونشون تا آخرشب بچمو نگه میدارن ، ولی دلم اصلن با خانواده ی شوهرم صاف نمیشه با اینکه هنوز دوستشون دارم
چکار کنم که دلم باهاشون صاف بشه ؟
مامان جوجه ی من🐣🩷 مامان جوجه ی من🐣🩷 ۳ ماهگی
مامان امیر 💙 آراد 🩵 مامان امیر 💙 آراد 🩵 ۳ ماهگی
پارت چهارم سزارین یهویی
بعد از اینکه سر شدم یه خانم پرستاری بود بالای سرم بود دکترم بود پرستار نبود خیلی مهربون بود یعنی مهربون‌تر از هر چیزی که تا حالا دیده بودم و هر کسی صورت منو ناز کرد منو بوسید گفت دختر قشنگم تو با این همه ضربان قلبت که بالائه با این تیروئیدی هم که داری این خیلی برات خطرناکه نفس‌های عمیق بکش به چیزای خوب فکر کن یه خورده دیگه صبر کنی پسر کوچولوتو بغل می‌گیریم اسم پسرمو ازم پرسید گفتم که می‌خوام اسمشو بذارم آقا آراد 🩵
همون لحظه یادم افتاد که توی این چند ماه بارداری خیلی کسا بودن که بهم گفته بودن برای ما دعا کن اون لحظه زایمان باورتون نمی‌شه دونه به دونشونو یادم بود حتی اون دست فروشی که ازش دمپایی خریدم که ببرم بیمارستان خانمه که فهمید من برای بیمارستان می‌خوام ببرم بهم گفت من به تو تخفیف میدم
مابین ترس و استرس و دعاهام بود که دیدم صدای پسرم به گوشم رسید اصلاً همه چی یه لحظه یادم رفت انگار اصلاً توی دنیای دیگه‌ای بودم پسرمو اون تا اون چند دقیقه‌ای که بیارنش پیشم کلاً چند دقیقه سه چهار دقیقه شاید طول کشیده بود ولی برای من سه چهار سال گذشت
همین که دیدمش با صداشو شنیدم اصلاً ناخودآگاه اشک از صورتم سرازیر می‌شد ونایی که می‌خوردم متوجه می‌شدم ولی دیگه بعد از شنیدن صداش دیدنش دیگه هیچ چیزیو متوجه نشدم
یه لحظه تماس پوستی و برقرار کردن صورتشو به صورت من چسوندن منم چند تا بوس پشت سر هم کردم لی لذت بخش بود واقعاً واسه همتون این لحظه رو آرزو می‌کنم که بچه‌ها تون رو تو بغلتون بگیرید
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۸ ماهگی
پارت ۳
ولی من اصلا زیربار نرفتم ساعت ۷ رسیدیم بیمارستان تا ساعت ۷ و نیم بستری شدم و بعدش فشارمو گرفتن که شکر خدا ۱۰ بود😂
معاینه کردند که کلا بسته بودم تو ۳۹ هفته کامل بسته بودم😂 اس تی گرفتن که از همشون عالی تر بود 😂یعنی اون روز صبح پسرم
شکم منو با زمین فوتبال یا تالار عروسی اشتباه گرفته بود🤣 تو کل بارداری اونجوری تحرک نداشت که داشت شکممو پاره میکردن فکر کنم از به دنیا اومدنش خوشحال بود 2
دکتر ساعت ۸ و ربع اینا اومد با دیدن دکتر آرامش گرفتم دکتر با چک کردن وضعیت ام گفت من چیکارت کنم تو همه چیزت اوکیه تازه من حرکات و تو نوار قلب نمیزدم که نفهمن بعد نگو خود دستگاه حرکات و ثبت میکرد دکتر گفت پسرت هم که اون تو عروسی گرفته بعد یکم دستگاه ان اس تی رو دستکاری کرد و ضربان قلب جنین
و دیگه نشون نداد و از اون پرینت گرفت برای روی پرونده و به دلیل افت ضربان قلب جنین آماده سزارین شدم استرس داشتم ولی اونقدر همه چی زود اتفاق میافتاد به حالت انگار تماشاگر بودم اومدن سوند
وصل کنن گفتم بعد بی حسی که دکترم گفت دردی نداره بزار وصل کن و واقعا هم راست میگفت دردی نداری سوند ولی یکم حالت بدی به آدم دست میده یه شلنگ به آدم وصله منو روی ویلچر بردند پایین برای سزارین مامانمو و شوهرمو و دخترمو برای آخرین بار دیدم و وارد
اتاق عمل شدم چون اولین بار بود به ترسی تو دلم اومد ولی کادر اتاق عمل خیلی خیلی خوب و مهربون بودند راستی یادم رفت دکترم تو بلوک زایمان گفت که فیلمبرداری اتاق عمل دارند اینجا ولی هزینه اضافی من خودم میدم با گوشیم برات فیلم بگیرن برات میفرستم واقعا دکترم فرشته بود بعد گفت پمپ درد هم چیز اضافیه نگیر من برات مخدر تجویز میکنم به مقداری که درد و حس نکنی بعد عمل اصلا
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۶ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان آریا 👶🏻🩵 مامان آریا 👶🏻🩵 ۸ ماهگی
روزت مبارک پسرک خونه👶🐣




آریای کوچولوی مامان…
هنوز فقط یه ماهه که اومدی توی دنیای ما،
ولی انگار هزار ساله که دلم با تو گره خورده…
امروز روز پسره، و چه افتخاری بالاتر از این‌که من حالا مامان یه پسرم…
یه پسر به اسم "آریا"
که نفس‌هامو به خودش بند کرده.

آریا جانم،
تو فقط یه نوزادی کوچولویی که تازه داری دنیا رو کشف می‌کنی،
اما برای من شدی یه دنیای کامل…
با هر حرکت دست کوچولوت،
با هر خمیازه‌ی شیرینت،
با هر بار که چشماتو باز می‌کنی و نگام می‌کنی…
دلم ضعف میره.

من هنوز باورم نمیشه
این همون موجود کوچولویی که یه روز با لگد هاش دلمو میلرزوند
حالا تو بغل من، یه تکه از قلبم داره نفس می‌کشه.

آریا جانم،
مامانت قول میده همیشه کنارت باشه
تو غم‌هات، تو شادی‌هات،
وقتی که راه میری، می‌دوی، حرف می‌زنی، شیطنت می‌کنی،
و حتی وقتی فقط تو خواب، آروم تو بغلمی…

تو شدی دلیل قشنگ‌ترین خستگی‌هام
و من از خدا فقط سلامتی‌تو می‌خوام،
که بزرگ شی،
آدم خوبی بشی،
و هیچ‌وقت لبخند از لب‌هات نیفته.

پسر قشنگم،
روزت مبارک عشقم
ممنونم که اومدی،
و دنیای منو برای همیشه عوض کردی.🥲❤️