۲۲ پاسخ

خدا لعنت کنه هرچی خونواده شوهر بد رو جات بودم ازونجا میرفتم بزرگترین اشتباه زندگی با خونواده همسر مرد و زن هستش البته چاره چیه منم تو اپارتمان مادرشوهر زندگی میکنممم

برو بچه ات را بیار پایین با بچه خودت لج نکن گناه داره سرشکسته میشه عزت نفسش میاد پایین به فکر اون باش بهشون بگو چه جور آدمی هستین با بچه این جوری میکنید اگه بچه خودتون باشه این جوری میکنید بیار اصلا هم نزار بره برای بچه و خودت عزت بزار با شوهرت هم اتمام حجت کن ابن جوری میکنن من نه میرم نه بچه را میزارم.

تو برو بچه تو بیار دیونه منم مادر شوهرم پایین زندگی میکنه ول من تا خودم نخاسته باشم اصلا نمزارم بره پایین درو قفل میکنم بخاد گریه هم بکنه میزنمش ترسی هم ندارم چون نمخام عزت نفس بچم خورد بشه ک اونا درو باز نکنن بعضی وقتا هم ک پایینه یهو میبینم گریه میکنه یا پیله یه چیزی هس صدامو میبرم بالا میگم ماهلین بیا بالا مادر شوهرمم میگه ن کاریش نگیر چیزی نشده

ما هم همسایه دیوار به دیوار هستیم. خیلی سخته
پدرشوهرم کلید داره میزنه میاد تو حیاط اصلا حریم نداریم

خدا نگذره ازشون با بچه چیکار دارن چه جوری دلشون میاد چقدر ظالمن خدا جوابشونو بده

ایشالا جدا بشین ازمادرشوهرت از شرشون راحت شین

اینجور وقتا وردار بچه تو ببر بیرون نمون خونه

مقصر شوهرته که باباشه نمیاد ببره پیش خودش اگه اون طرفش باشه اونا هیچ غلطی نمیکنن

چقدر احمقن بچه داره گریه میکنه راه نمیدن

گناه داره بچس نمیفهمه فق
ط بازی دوس داره بچه خب

ما هم طبقه بالاییم تا حالا یکبارم نذاشتم بره اصلا هم نمیزارم یا خودم یا شوهرم باید باشیم

کاملا درکت میکنم چون منم همینم ولی خدایی پدرشوهرم بچمو دوس داره اما مادر شوهر نباشه ایشالا امروز جلو خودم بچمو نفرین کرد بچهای دختراش ک میان پسرمو کلی دعوا کنن اینم هیییی گریه میکنه

نذار شوهرت بچه رو بزنه خیلی کوچیکه اجازه هم نده اونا بزنن

مث خانواده همسر من
من میرفتم خونشون جلو همه میوه و چایی میاوردن من انگار اونجا مجسمه بودم واسه من چیزی نمیاوردن
هر موقع میرفتم اونجا با غم میومدم خونم
با این که بدون دعوت نمیرفتم تا مبگفتن بیا من میرفتم
چند ماه این جوری گذشت تا این که اون رومو گذاشتم کنار یه دعوا باهاشون کردم
دیگه نرفتم خونشون همسرم هفته ای یبار میره بچمم میبره یه ساعته و برمیگردن
تا حالا هزار بار گفته بیا بریم ولی من میگم دیگه تا عمر دارم نمیام مگه دلم کم محلی میخواد که بیام‌
منم مادر شوهرم طبقه پایینه خیلی سخته
ولی سعی کردم بچمو مدیریت کنم پیششون نره نه مواظب بچمن نه دلسوزش

برو بچه رو بیار ببرش پارکی جایی سرش گرم بشه یه چیزیم براش بخر

دخترخواهر شوخرم چشم دیدن پسرمو نداره فقط میاد خونمون سرو گوش آب بده راه ميره سوال میکنه 8 سالشه

اینا دیگه بیشعوری رو رد کردن .آخه اکثرا با عروس نمی‌سازن.نه اینکه نوه خودشون رو اذیت کنن.مهد ببر.پارک ببر تا حواسش پرت شه از اونا.با شوهرت هم حرف بزن .مستاجری بری بهتر از اینجاست.

من خورد میکنم دستیو که در روی بچم ببنده خانواده شوهرت خیلی کثیفن اصلا تو هر چقدم بد باشی باهاشون نباید درو روی نوشون ببندن واقعا شوهرت چیزی نمیگ بهشون

من خودم با تمام ترسی که دارم رو ترسام پا میزارم جلو همشون وایمیسم بخاطر بچم. حتی جلوی شوهر عوضیم کارامم اوکی کنم جدا میشم ازش

دستو بچت بگیر برو مردی که ببینه بچشو راه نمیدن ولی خودش اونجا میره پدر نیس بنظرم باید بره بمیره

وای منم چند روز به شوهرم میگم خونه رو بفروشیم بریم با خانواده شوهرم چند طبقه بگیریم . ولی اینجا میبینم هیچ کس راضی نیست

از اونجا بلند شو خونه ت عوض کن

سوال های مرتبط

مامان سیاوش‌وکیارش مامان سیاوش‌وکیارش ۳ سالگی
یعنی متنفر از نزدیک بودن ب خانواده شوهر هم خوار شوهرم نزدیکه هم جاریم
خواهر شوهرم ک پنج دقیقه میاد خونه پدر شوهرم ب چشم بچه‌ها خودشو نشون میده می‌ره اینا زر زر میکنن الان من داشتم خونه پدر شوهرم ظرف میشستم بچه‌هام حیاط بازی میکردن این خانمم ساعت ۳میخواد بره عقدکنون اومده خودشو ب اینا نشون داده خواسته بره اینا گفتن می‌آییم خونتون اینم قشنگ برده کوچه گذاشته جلو در برادرشوهرمینا رفته دختر اونم اینارو حیاط نمیزاشت رفتم دیدم اونجوری دیدم حرصم در اومد از دست دوتاشون گرفتم با گریه آوردم خونه درحالی دختر اون بیست‌وچهارساعته خونه منه من این دختر و انقد دوست داشتم ولی از وقتی بچه‌هام بزرگ شدن انقد اذیتشون می‌کنه ازش متنفر شدم یعنی ی چیزی خوردنی دست بچه‌هام میبینه میاد باهاشون طرح دوستی میریزه میخوره می‌ره میاد خونمون با همه وسایل اینا بازی می‌کنه اینا می‌ره خونشون یا نمیزاره یا اگه هم بزاره بهشون وسایل نمیده برگریه میندازتشون یعنی من فقط از خدا صبر ایوب می‌خوام بتونم اینجا دووم بیارم
مامان آوین❤ مامان آوین❤ ۳ سالگی
سلام مامان..
یمدته خیلی حال روحیم بده اوضاعم اصلا خوب نیست...این وسط لجبازی های آوین واقعا اذیت کننده شده..از خوابش که بخوام بگم یا ظهر می‌خوابه شب دیر می‌خوابه.. یا ظهر نمیخوابه از چهار و پنج غروب شروع میکنه به گریه تت‌ شب ده که بخوابه..خیلی گریه میکنه بزور گریش وایمیسته اشک میریزه چجوری خیلی حس درماندگی دارم حس میکنم اصلا بلد نیستم با چالش هاش کنار بیام خیلی اذیتم
آوین عاشق کرمانشاهه چون اونجا همه کل روز باهاش بازی میکنن..از خونه خودمون خیلی خوشش نمیاد😭😭😭نمیدونم براش تکراری میشه یا چی نمیدونم ..حتی بگی بریم خونه فلان دوستت یا از دوستای خودم کل روز رو میپرسه کی میریم کجا میریم انگار ارزوشه از خونه بزنه بیرون خونه خودمون نباشه و این برای من خیلی سنگینه😭
آبرنگ براش میارم آرد میارم خمیر بازی می‌کنیم میفرستم حموم آب بازی کنه کارهای خونه رو با همکاریش انجام میدم ادویه غذاروبزنه فلان..کل روز سعب میکنم بهش تو جه کنم از سر از خونه فراریه ..خب من چیکار میتونم بکنم..نمیشه که زندگیمو ول کنم برم کرمانشاه..نمیتونمم کل روز باهاش بازی کنم اصلا حوصلم نمی‌کشه از طرفی کلی کار داره خونه آدم غذاس لباسه فلان..خودش و باباش اصلا رعایت نمیکنن یچیزی میخورن کامل و فرش رو کثیف میکنن نمیشه که جمع نکنم میشه؟؟؟
خیلی خستم...بیشترم خستگی تو جونم میمونه چون رابطش لا من و باباش بهم خورده صمیمی نیستیم خونه‌مون رو دوست نداره انگار نمیدونم چیکار کنم..
خونه بازی میبرم کنم. دریا پارک تقریبا هر روز بیرونه..با دوستاش میبرم بیرون نمیدونم سعی میکنم مادر خوبی باشم ولی بک درصد هم حس موفقیت ندارم..داغونم بخدا حالم اصلا خوب نیست..غذا آماده میکنم میزارم جلوش..دستاشو میزاره رو هم نمیخوره