آهو جان تقریبا ده روز پیش بود که گفت مَه مَه (به من می‌گفت چون من خیلی زیاد باهاش صحبت میکنم میگم ماااا ماااان ) و من از ذوق مثل بچها فقط جیغ میزدم میپردیم هوا 🥹
و اما سه چهار روزه که دست و پا میزنه میره جلو باورم نمیشد فکر میکردم اشتباه میبینم تا اینکه امششششب🥹🥺دیییدم آرررره رفت اونم به عشق فین گیر باورتون میشه ؟ حالا چرا وقتی میخام بینی شو تمیز کنم کلی باهاش بازی میکنم که اذیت نشه کلی میخندونمش باهاش صدا در میارم وقتی می‌شنوه کلی مشتاق میشه که میخام باهاش بازی کنم (معتقدم که باید جوری کارهای بچه هارو انجام بدیم که باعث فوبیا نشه واسشون حالا چرا من خودم هنوز که هنوزه با این سن وقتی لباسم گیر کنه سرم داخل لباس باشه بیرون نبینم احساس خفگی میکنم احساس میکنم دارم میمیرم اون لحظه فوبیا دارم و فکر میکنم شاید تو کودکی اینجور اتفاقات واسم افتاده باشه که اینقد میترسم واسه همین دوست ندارم آهو تجربه کنه ) و حالا وقتی غلت زده بود رو شکم بود با فاصله گذاشتم جلوش که دستش نرسه با یه هیجانی دست و پا میزززد تلاش می‌کرد تا خودشو رسوند پیشش🫠 این روزا همش دارم تغییراتشو میبینم هم خیلی ذوق میکنم و میبینم بزرگ میشه این روزا دیگه نیست بغضم میگیره کنار این روزایی که واقعا تنهایی خیلی دارم اذیت میشم و اونقد خسته میشم اونطور که باید از لحظه به لحظه بزرگ شدنش لذت نمی‌برم ناراحتم می‌کنه (خانوادم شهرستانن کسی کمکم نیست همسرم خیلی کمک میده سرکار که میره خسته میشه یه وقتایی کل این مسئولیت میفته رو دوش من ) یه وقتایی واقعا دوست ندارم بگذره و تو همین زمان بمونیم 🥹🫠💖

تصویر
۱۰ پاسخ

ماشالاا بهش❤

منم همش میگم همین جوری شیرین تره کاش همینطوربمونه

تنش سلامت باشه
ب ی چشم ب هم زدنی دارن بزرگ میشن و البته خوشمزه تر و تو دل برو تر

چقدر خوب آفرین بهت ، من بچم متاسفانه از پوار بینی ترسوندم ،چون هر بار بزور این کار کردم و گریه کرده

واقعا اون لحظه که سخت میگذره انگار زمان هم نمیگذره
اما در عین حال مثل چشم به هم زدن تا اینجا اومدن
فسقلیا زود بزرگ میشن
خدا حفظش کنه 💖

ای جانم ماشاالله بهش عزیزم

انشالله به سلامتی

امیدوارم حالتون خیلی عالی باشه و از تک تک لحظاتتون لذت ببرید

ای جانم خدا پشت و پناهش
میشه بیشتر از تجربیات خودت برا من بگی منم یاد بگیرم ممنون♥️😘

ای جانم خدا حفظش کنه.بچه ها انقد دارن زود بزرگ میشن که اصلا باورمون نمیشه

سوال های مرتبط

مامان آدرین مامان آدرین ۸ ماهگی
دیشب پسرم خیلی نق میزد ،ساعت خوابش بود و نمیخوابید ،من بودم و کلی ظرف نشسته و پسرم که گریه میکرد ،شوهرم از خستگی دراز کشیده بود و نگاه میکرد ... میدونم واقعا خسته بود ،آرایشگره و از صبح تا ۸ شب سر‌پا و دست تنهاست تو مغازه. ولی من از دستش شاکی بودم ،توقع داشتم‌بیاد بچه رو بگیره که من به کارمم برسم و هم اینکه خسته نشم از گریه هاش. شوهرم پاش درد میکرد و تنهایی داشتم حرص میخوردم ،خیلیییی عصبی شدم و یه مامان عصبانی بودم که هی غر میزدم که پسرم بخواب ،خسته شدم ،ای بابا و فلان... با پسرم بداخلاقی کردم تا اینکه گفتم بابا لامصب بیا بگیر بچه رو یه کم مغزم آروم‌بشه من از صبح دارم باهاش کلنجار میرم. اومد بچه رو گرفت یه کم اروم‌شدم‌،بعد میگم خب میدونم خسته ای ولی وقتی میبینی دارم عصبی میشم و خسته ام‌بیا بچه رو بگیر چند دیقه کافیه تا اروم‌بشم. حالا ایناش هیچی ، اصلا با همسرم مشکلی ندارم و درکش میکنم و اونم همیشه درک میکنه منو ،فقط نمیدونم چرا دیشب انقدر عصبانی شدم و از اینکه با پسرم بد اخلاقی کردم و هی غر زدم ناراحتم و عذاب وجدان دارم
مامان آهــو مامان آهــو ۴ ماهگی
یه تغییر قشنگ دیگه از آهو جانم 🫠🤤 یعنی من میمیررررم برات بچههه 🥹 آقا شما بیاین بگین بچهای شما تو چه سنی یاد گرفتن انجام دادن ؟ آهو جون یاد گرفته وقتی بغل باباش یا کسی باشه دستامو دراز کنم بگم بیااا مااامااان خودشو می‌کشه میندازه دستاشو میاره جلو که بیاد بغلم 🥺🥹🤤😍 آیییییی خدااا چقد لذت بخش یکی تو این دنیا باشه که با تو آروم بشه بخاد بیاد بغل تو و ازت آرامش بگیره بشی پناهش و با هر توجهت بخاد برات ذوق کنه 🥺🥰 چقد بچها کم توقعن و از چیزای کوچیک لذت دنیارو میبرن یه روز استادم همین حرفو بهم زد گفتش از بچها باید یاد بگیریم توقع نداشته باشیم تو لحظه زندگی کنیم و از چیزایی که داریم لذت ببریم اون روز من درکی از صحبت هاش نداشتم اما الان با عمق وجودم اینارو میفهمم

این حس قشنگو تقدیم میکنم به همه مامانا و دوستای عزیزم و همه کسانی که چشم انتظارن الهی که این حس های قشنگو در کنار کوچولوتون تجربه کنید که دل آدمو میبره 🤤💗🫶🏻💋✨🌸🌿
مامان اِل آی🩷 مامان اِل آی🩷 ۷ ماهگی
بازی با نوزاد💖

من همیشه دوست داشتم با نوزادم بازی‌هایی کنم که هم سرگرمش کنه، هم به رشدش کمک کنه. تو خونه با چیزای ساده‌ای که داشتیم، بازی‌های کوچیکی درست کردم که به نظرم خیلی براش مفید بود. مثلاً:
• یه بطری پلاستیکی رو پر کردم با یه کم برنج خشک و درشو محکم بستم، بهش دادم تکونش بده و صدای جغجغه رو گوش کنه. این بازی باعث شد صدای اطراف رو بهتر بشنوه و دستاش هماهنگ‌تر حرکت کنه.
• یه آینه کوچیک گذاشتم روبروش وقتی روی شکمش بود. عاشق این بود که خودش رو تو آینه ببینه و با خودش حرف بزنه. انگار کم کم داشت خودش رو می‌شناخت.
• چند تا پارچه نرم و رنگی جمع کردم که بتونه لمسشون کنه و باهاشون بازی کنه. این کار خیلی آرامش‌بخش بود و حس لامسه‌ش رو تقویت کرد.
• یه قابلمه کوچیک و یه قاشق پلاستیکی بهش دادم که روش بزنه. هم سرگرم شد هم یاد گرفت که وقتی کار خاصی می‌کنه، صدایی ایجاد می‌شه.
• بعضی وقت‌ها یه دستمال روی صورتش می‌نداختم و سریع برمی‌داشتم، یا یه عروسک رو زیرش قایم می‌کردم و دوباره نشونش می‌دادم. این بازی باعث شد بفهمه چیزها حتی وقتی دیده نمیشن، هنوز هستن.

این بازی‌های ساده کلی به رشد ذهن و حواسش کمک کرد و من خیلی خوشحالم که با همین چیزای ساده تونستم بهش کمک کنم