۱۰ پاسخ

چ چیزا همون بهتر ک نیستن خداروشکر همین ی نعمت خیلی بزرگه 😆😆😆منم کلا شوهرم قطع ارتباط شده با خونوادش و من خوشحال ترینم

حالا کسی نظر بخواد من میگم ولی تحمیل نظر هرگز بی خیال بهتر ک نبستن اعصابت آروم تره
انشالله گل پسرت نامدار باش ودر پناه خدا

چ پررو 😀

همدردیم بهم گفتن اگه پسر شد کامران اگه دختر شده یاسمن

همون بهتر قطع رابطه کردن وگرنه از بعد به دنیا اومدن بچت بیشتر دخالت میکردن که چرا شکرت کمه مبادا شیرخشک بدی جرا بچه لاغره چرا اینجوره چرا اینجوره والا هیچکس دلسوزتر از مادر نبست
من اسم جفت بچهامو خودم انتخاب کردم شوهرمم موافق بود خانواده شوهرم میگن حق پدرو مادر انتخاب کنن خدابیامرزه مادرشوهرمو میگفت تو میخوای زایمان کنی دردشون تو بکشی پس خودت اسمشو بزار

واسه اونا چه ربطی داره بچه خودته نه ماه تونستی کشیدی ولشون کن بابا

یا خداا
اول و آخر نظر مادر بچه مهمه یکم بابای بچه
والسلام

واقعا به خاطر اینکه اسم بچه‌تو به سلیقه‌ی خودت گذاشتی باهات قطع ارتباط کردن🙄😐
ببخشید ولی چه انسان‌های نفهمی😐😂

چ خواهرشوهری . منم خواهرشوهرم پیشنهاد اسم میداد میگفت این قشنگه این زشته اینو نزلریم مثلا ولی نمیگفت حتما حتما این کارو بکنین واقعا نارحت میشدم از حرفاش تو دیگه چ دلی داری

بخاطر یه اسم قطع کردن ؟ همون بهتر نباشن

سوال های مرتبط

مامان نیک 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۵ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

اسمت رو انتخاب کردیم. نیک؛ مثل یک نشونه‌ی خوب و مبارک. پسر نیک و مهربون من و بابا.
روزای آخر خیلی حال خوبی نداشتم. ضعف زیادی داشتم.
بابای مهربونت تمام تلاششو می‌کرد که حالم بهتر باشه. وقتی کنارم بود، دنیام آروم بود. چقدر خوشحالم از انتخابم، چقدر دوست دارم زودتر باباتو بشناسی و باهاش وقت بگذرونی. خوشحالم که الگوی زندگیت، مردیه که هر روز بیشتر از قبل بهش افتخار می‌کنم.

روزای آخرم گذشت؛ انگار دقیقه‌ها کش می‌اومدن.
دردام شروع شده بود. بابات سر کار بود، زنگ زدیم بیاد.
مامان بزرگ مهربونت، عمو جون و زن عموی قشنگتم با من اومدن بیمارستان.
از سختی‌هاش نمی‌نویسم؛ اونا برام مثل بافتن یه قالیچه‌ی پرنقش‌ونگار بود که آخرش به زیبایی تو ختم شد.
همه‌ی سختی‌های دنیا رو به جون می‌خرم برای بودنت.

دنیا اومدی؛ ماه بودی نیک، یه تیکه از بهشت.
خاطرات اون روز رو با دنیا عوض نمی‌کنم. از همون لحظه‌ای که توی بغلم گذاشتنت، زندگیم رنگی شد.❤
مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۱۵ ماهگی
بیاین یه چیزی رو براتون تعریف کنم
پارسال که من به خاطر دفع پروتئین تو بیمارستان بستری شده بودم دقیقاً صبح تولد آرتا مادر شوهرم رفته بود شیرخوارگان علی اصغر اونجا یه دونه پارچه سبز که به دست بچه می‌بندن بهش دادن اونم به همه می‌گفت برای عروسم و بچه تو شکمش دعا کنید بعد از ظهرش اون پارچه رو داد به شوهرم برام آورد بیمارستان
به علی میگفت نگران نباش من امام حسین رو به علی اصغرش قسم دادم که هردو صحیح و سلامت باشن
من کلا ادم مذهبی نیستم
ولی اونموقع که مادرشوهرم این پارچه رو فرستاد خدا شاهده یه انرژی سمتم اومد
از لحاظ مذهبی بودن نمیگما
اینکه واقعا علی و ما براش مهمیم و دوسمون داره
اینکه ادمایی رو دارم که نگرانم باشن
این قرانم کلا برای ارتا خریده بودم که تو ساک بیمارستانش باشه
بعد که اومدیم خونه من اون پارچه ی سبزو گذاشتم لای قران پسرم
الان که دیدمش یادم اومد گفتم واسه شماهم تعریف کنم
خلاصه که درسته اگه یه حرفی بزنه بهم برمیخوره ولی خب دلیل نمیشه محبتاشم یادم بره🥺
مامان آلما مامان آلما ۱۷ ماهگی
«مادر شدن یعنی دوباره متولد شدن... اما این بار، با قلبی که بیرون از بدنت تپش می‌زنه.»

وقتی دخترم به دنیا اومد، حس کردم یه فصل تازه از زندگیم باز شده. فصلی که پر از عشق بود، اما بی‌نقشه. هیچ کتابی، هیچ جمله‌ای تو رو برای لحظه‌هایی که مادری قرارت می‌ده، آماده نمی‌کنه.
کاش یکی اولش بهم می‌گفت:

*اینکه خسته‌ای، طبیعیه. اینکه بعضی روزا فقط دلت می‌خواد یه ساعت سکوت باشه، یعنی آدمی، نه اینکه مادر بدی‌ هستی.
*مامان کامل وجود نداره. اونی که فقط شیرخودشو می‌ده، اونی که شیرخشک می‌ده، اونی که کار می‌کنه یا خانه دار هست، همه‌شون مامانای خوبی‌ان.
*غذا نخوردن بچه، خواب پاره‌پاره‌ش، گریه‌های بی‌دلیلش... همه‌ش یه فازن. می‌گذره. تو فقط کنارش باش.
*خودتو فراموش نکن. ناخن‌هات، یه لیوان چای داغ، یه دوش چند دقیقه‌ای، حتی یه صفحه کتاب — اینا نجاتت می‌دن.
* هیچ‌کس اندازهٔ یه مادر، عاشق و شکسته و قوی نیست. خودتو تحسین کن. چون داری عالی عمل می‌کنی.
الان که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر تو لحظه‌ها بزرگ شدم. چقدر قوی‌تر، صبورتر، و عاشق‌تر شدم.

تو هم اگه مامانی، برام بنویس:
کاش یکی به تو چی می‌گفت...؟