سلام
اومدم درد و دل حس و حال پارسال رو دارم که افسردگی بعد زایمان گرفته بودم
هر روزی که عادی میگذره رو مثل تفریح میکنید
وقتی شب سرتونو و بالشت میزارین با تماااام خستگی روز ولی خانواده تون حالشون خوبه مریض ندارید گرفتار بیمارستان و زندان نیستین خداروشکر کنید
انقد تحت فشارم که نشستم ب گریه کردن
من ی داداش دارم ک ازم کوچیکتره
مامانم عمل کرده باید هر روز برم خونشون کاراشو کنم
ب اضافه شام و ناهار و .....
بخوام هر وعده اونجا بمونم سخته کل روز اونجا باشم موقع خواب معین داداشم مراعات نمیکنه نمیتونه درست بخوابه از طرفی مهمون میاد بچه بغل باید پذیرایی هم کنم
بخوام شام و ناهار بیام خونه خودمون خیییلی فشرده ست هم اونجا درست کنم هم اینجا
کاش ی خواهر داشتم کاش....
خیلی احساس تنهایی میکنم
خیلی سخت میگذره
میگم چرا من قدر شبایی ک میرفتیم خونه مامانم اونم تا دم در باهامون میومد و با خیال راحت می‌خوابیدم رو ندونستم
حالا افتاده رو تخت
اومدم خونمون ک‌فردا صبح برم اما دلم اونجاست
از خستگی دارم جون میدم
پسرمم که اصلا انگار ن انگار وقت خوابه
خیلی دلم گرفته

۸ پاسخ

الهی شکر که تن همتون سالمه ان شاءالله زودتر سرپا بشن عزیزم
واقعا مادر نعمت بزرگیه
خدا تورو حفظ کنه براشون که انقدر به فکری و خدمت میکنی به عزیزانت
میدونم شرایط سخته واقعا
ولی این روزا هم میگذره موندنی نیست سعی کن با نماز به خدا متصل بشی تا روحت بزرگ و قوی بمونه
قدر خودت رو بدون و اینو مطمئن باش خدا داره میبینه زحمت هات رو و همین کافیه

درکت میکنم خسته ای
ولی خداروشکر کن سالمی کارای مامانتو میکنی
اونم طفلک امیدش به توعه
میدونم واقعا سخته
ایشاالله خدا بهت قوت و سلامتی بده
منم مامانم مریضه پاهاش درد میکنه حاضرم هرکاری بکنم براش تا مثه قبل پاهاش خوب بشه
به شوهرت بگو بچه رو بگیره یا کمک کنه بخابونه تا تو استراحت کنی

مثل تفریح بدونید*

ایشالله خدا بهش سلامتی بده و عمر با عزت ایشالله هر چی زودتر خوب بشه

منم دلم گرفته...خیلی🫂🥲💔

😔😔چقد سخت هرکدوممون‌ داریم ی درد بزرگ‌رو‌ تحمل میکنیم.مثه من ک میگم‌ چرا قدر روزایی ک‌بابام‌زنده بود و‌مامانم تنها نبود با خیال راحت میخوابیدمو‌ندونستم😔

عزیزم توسل کن به حضرت زینب انشالله خدا کارتو سبک کنه مادرتون زودتر سرپا بشن

با گوشت پوست درکت میکنم با این تفاوت که میری خونه پدری وپدر نیست هزار فکر وخیال تیروید از سرطان بدتر افسرده دلم داره میترکه

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ هفته بیست‌وهشتم بارداری
#درد ودل
تا همین یه ساعت پیش که پسرم بیدار بود از خستگی و شدت خواب واقعا داشتم بیهوش میشدم... در حدی که وقتی شیر میخورد یکی دودقیقه خوابیدم! ولی همین که بالاخره خوابید تازه کارام شروع شد...
جابه جا کردن ظرفای شام، جمع و‌جور کردن ریخت و پاش ها و اسباب بازی که هر گوشه خونه افتاده بودن، روشن کردن لباس شویی و... و....😢
بماند که صبح چقدر کار کردم و هنوزم بخوام کلی کار تو خونه دارم...🤦
ناشکر نیستما، واقعا خداروشکر که پسرم اینقد شیطونه و اینهمه ریخت و پاش داره ولی خستم... از همسری که هیچ کمکی نمیکنه و عین خیالشم نیس حتی ۱۰ دقیقه پسرمو سرگرم کنه تا کارام رو بکنم...🥲🙂
چقدر سخته زن بودن... چقدر سخته مادر شدن... که هر دردی هم داشته باشی، هر چقدر هم که خسته باشی باید بخندی و پر انرژی باشی...🫠
اینموقع ها که میشه از زندگی و خونه و امید داشتن به اینده و‌همه چی خسته میشم و انگار ناامید ترین ادام دنیا میشم... اما صبح که با صدای پسرم بیدار میشم و مبینم داره نگام میکنه و مبخنده تموم خستگی شب میره و انگار نه انگار....🥺
میخوام چند ساعتی برای خودم باشم ولی از طرفی میگم بخوابم که فردا کسل تر نباشم! دلم چای تازه دم میخواد ولی حال اینکه پاشم چای بزارم و حتی منتظر خنک شدنش باشم ندارم...🙃
این روزا انگار حس جدیدی نسبت به پسرم و دارم و چقدر حسش عجیبه...
حس میکنم یه رفیق کوچولو پیدا کردم که محبت و عشقش تو دلم خیلیییی زیاده... کسی که سرگرمم میکنه و کنار هم از خنده غش میکنیم...وقتی میخندم میخنده و سرگرم کار خودش میشه ولی وقتی حالم خوش نیست میاد و میچسبه بهم تا بازی کنم باهاش...🫠
چقدر خوبه که دارمش!🥲
چقدر حس میکنم سبک شدم....
بمونه اینجا از حال و روز این روزها...🙂

۱۰ ماه و ۲۱روز
مامان محمد مامان محمد ۱۲ ماهگی
قبلنا ک بچه بودم ساعت ۱۲ یا یک شب میدیم مامانم توی تاریکی خونه و نوری ک از پنجره میاد تو خونه نشسته و داره چایی میخوره اصلا درکش نمیکردم چرا همیشه این کار رو میکنه اما الان میفهمم که وقتی بچها خوابن خونه توی سکوته و یه مادر چقدررررر ذهنش احتیاج ب آرامش داره احتیاج ب سوت داره و من الان لحظه شماری میکنم همه بخوابن تا من برم توی خونه نیمه تاریکم چای خرمای آخر شبمو بخورم🥲 چیه این زن بودن ؟ ک با وجود سردرد و کمر درد با یک دست آشپزی میکنیم صبحانه و ناهار و شام حاضر میکنیم مشقای اون یکی بچه رو میگیم ترشی و رب و شیره و سبزی قورمه سبزی درست میکنین عطر میزنیم و آرایش میکنیم چیه این زن بودن حتی با تمام خستگی دوست نداریم شوهرمون شلخته و درب و داغون ببینه مارو و به خاطر اون هم ک شده به خودمون می‌رسیم لباس تمیز می‌پوشید موهامون میبافیم ولی این آخر شبا خود واقعیمون هستیم چیه این زن بودن ؟ اونهمه درد و تحمل میکنیم ولس انگار ن انگار اونقدر دوست داریم تکه از وجودمون رو ک حتی بو کردنش هم برامون لذت بخشه