«««هیییییچ بچه ای کامل نیست»»»
من بچه های زیادی رو دیدم
وصف بچه های زیادتری رو هم شنیدم
خیلی هاشون رو تحلیل کردم
تا به این نقطه برسم که بهتون بگم:
«بچه همه چی تموم نداریم!»
نگرد،نیست.
💭بچه ۷/۸ساله میشناسم بشدت مسئولیت پذیر در قبال بچه کوچیکتر،کمک مادر توی کار خونه،زرنگ و خانوم اما بشدت خجالتی و بدغذا و مضطرب.

💭بچه یازده ساله دیگه ای هست سرزبون دار،خوش مشرب و گرم اما سطحی نگر، معتاد به مجازی و با رفتارهای پایین تر از سن

💭بچه ۹ساله میشناسم مستقل،محجبه،بااعتماد به نفس،درس خون اما تندخو و زودجوش

💭بچه ۵ساله میشناسم گرم،باحال،مستقل،دوست داشتنی،صبور،اما مقاوم نسبت به دستشویی رفتن...

خلاصه عزیزدلم اینا رو گفتم که بگم اینقدر تصویر به اصطلاح «بچه مردم» تو ذهن مون پررنگه که حواسمون به خوبی ها و نقطه قوت های فرزندمون نیست،
نقطه ضعف هایی که بخشی شون نیاز به گذر زمان داره،برخی شون ریشه در طبع و مزاج،برخی شون رهایی و گیر ندادن ما رو و...
و البته گاهی هم داریم والدین با اعتماد به نفس کاذبی که اونقدر به روش غلط خودشون مطمئنند که حواسشون به دست و پا زدن بچه شون در مرداب اضطراب نیست
و بیاید به تعادل برگردیم✋🏻
و آگاهانه مادری کنیم.

✍️#زهرازینی_وند (مشاورکودک و خانواده)
🆔 @maman_moshaver
#نشرباذکرلینک☝🏻

تصویر
۶ پاسخ

و در نهایت هر جور ک هستن بپذیریم و عاشقشون باشیم😅💕

واقعا همینه. ولی واقعا مادر کردن سخت ترین کار دنیاست. من یه مدت خیلی درگیر بودم با دخترم خیلی رفتارای عجیب قزیب نشون میداد از خودش همش انگار پس رفت داشت یه روز واقعا کلافه بودم با خودم گفتم دیگه عصبی نمیشم همونقدر که قربون صدقه کوچیکه میرم قربون صدقه اونم میرم باهاش راه میام واقعا بهتر شده. اما خودم خیلی خسته میشم هیچکی ام نیست یکم حال منو خوب کنه و بفهمم این میشه بعد یه مدت دیگه این حوصله میره

درسته عزیزم
ممنون از حرفاتون واقعا یه تلنگری برای من بود 🩷🩷🩷

👌🏻👌🏻👌🏻♥️♥️

آفرین خیلی دقیق وزیبا بود دستت درد نکنه ک ب اشتراک گذاشتی ممنون عزیزم ♥️♥️👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

بله کاملا درسته، مامان مشاور عالیه🌹🥰

سوال های مرتبط

مامان پویان🩵فرهان💚 مامان پویان🩵فرهان💚 ۶ سالگی
پیرو تاپیک قبلی،بماند که چقد اون پسره امیرعباس به بچه من نه گفته و گفته نمیام و مامانم نمیذاره، یه روز یکی از همکلاسی های پسرم اومده بود دم خونه مون با پسرم بازی کنه، بعد پسر منم دیگه رفته پیش دوستش، این امیرعباس هم بهش برخورده و رفته به مامانش گفته پویان بیشتر با امیرعلی همکلاسیش هستش تا من،بعد که همکلاسی پسرم میره، پسرم همین امیرعباس همسایه مونو صدا میکنه ولی مامانش نمیذاره بیاد میگه اون موقع که رفتی با همکلاسیت فکر الانو میکردی 🙄🙄 اینارو امروز مامانش خودش بهم گفت، نگا توروخدا چیارو یاد بچه شون میدن و کینه و دشمنی رو، بعد اون پسره اینقد به حرف مامانش گوش میده که حد نداره ولی بچه من مارو به هیچی حساب میکنه، من وقت نکردم همون لحظه جوابشو بدم چون بچه نوزادم تو خونه بود و تنها، حالا به نظرتون به مامانش بگم ازت ناراحت شدم که بچه تو شیر میکنی که سمت بچه من نیاد چون یه بار بهش گفته همکلاسیم اومده، اینهمه خودتو و بچه ت به پسر من نه گفتین و گفته نمیاد، میدونید عادت کردن از بس بچه ساده من رفته سمتشون و صداشون میکنه،
بگم به مادره یا نه اصلا اهمیت ندم و به روی خودم نیارم؟
متاسفانه هر چی به بچه م میگم نرو سمتش، صداش نکن انگار به دیوار میگم
مامان پسرك🧸 مامان پسرك🧸 ۶ سالگی
فردا
اولین روزیه که بچه هامون ،
میخوان اولین قدم هاشون رو برای پیشرفت به سمت اینده بردارن ..😍

بچه هایی که انگارهمین دیروز داخل بیمارستان توی بغلمون گزاشتن و فهمیدیم واقعنی مادر شدیم🥹
این ۶سال به چشم برهم‌زدنی گذشت ..
خیلیامون از همون نوزادی بچه هامون باهم اینجابودیم و
قد کشیدن و بزرگ‌شدن بچه های همدیگرو‌ دیدیم‌🥺
چه شب هایی که بچه هامون تب‌میکردن و اینجا از هم‌کمک‌میگرفتیم و از‌همون موقع گهواره شد یه تیکه از‌ وجودمون ..
انگار تا به یه مشکل برمیخوردیم سریع میدوییدیم‌میومدیم‌اینجا‌تا ببینیم‌‌چاره چیه …
امشب واسه ما مامان اولی ها یه شب دیگه‌اس 🥹
شبی که واقعا میفهمی‌بچه‌ات‌بزرگ‌شده‌و‌دیگه‌وقتشه مستقل بشه
وقتشه واسه اینده اش قدم برداره
وقشته پیشرفت کنه
وقتشه یادبگیره به تنهایی‌بتونه از‌پس کارهاش بربیاد
وقتشه دیگه یه قدم از‌مامان‌و بابا فاصله بگیره
امشب وقتی داشتم وسایلشو‌ اماده میکردم همچنان با لبخندی که‌گوشه ی لبم اومد یه بغض خاصی هم گلومو گرفت 🥲
ان شاالله خدا پشت و پناه همه ی بچه ها باشه و همیشه خودش در پناه خودش همه ی بچه هارو حفظ‌کنه ♥️
بیاید شماهم اینجا از‌حس‌قشنگتون‌ بنویسید😍🥹
ک
مامان پویان🩵فرهان💚 مامان پویان🩵فرهان💚 ۶ سالگی
سلام میشه لطفا یه راهنمایی کنید و کار درست چیه؟ یه همسایه داریم پسرش یه سال و نیم از پسر من بزرگتره، مغازه شون و خونه مادربزرگ مادری این پسر بچه روبروی خونه ماست و خونه خودشون کوچه کناری خونه ماست، بعد اون به خاطر مغازه شون خب هر روز دم در مغاره شون و خونه مادربزرگشه،بعد اون دورش شلوغه و پسر دایی دختر دایی دختر خاله و پسرخاله و کلی هستن دورش، مادرشم همش تو کوچه ست و باهمه سلام و علیک، پسر منم 24ی لای در وایمیسته که اون پسره که اسمش امیر عباسه رو ببینه و هی پشت سر هم صداش میکنه که بیاد باهاش بازی کنه، البته فک کنم اینکه پسر من تنهاست بی تاثیر نیست و من و باباش هم کلی باهاش وقت میگذرونیم و بازی می‌کنیم ولی اصلا بیخیال اون پسره نمیشه و هی میره امیرعباس امیرعباس صداش میکنه، اونم گاهی میاد باهاش بازی میکنه وقتایی که دورش خلوت باشه و گاهی هم میگه نه نمیام و نمیدونم مامانم نمیذاره و این، بعد پسرم گریه میکنه که نمیاد باهام بازی کنه، هر چی هم میگم دیگه صداش نکن ولش کن وقتی نمیاد و نمی‌ذارن چرا هی صدا میکنی ولی این بچه من اصلا و ابدا حرفمونو گوش نمیده و یه ذره رفتارای اونا روش تاثیر نمیذاره و بی عاره، خیلی این موضوع اذیتم میکنه که اینقد این پسر من آویزون اونه و هیچی از جانب اون بچه و مادرش بهش برنمیخوره، باباش از سرکار میاد دنبالش اون ساعتا که بیا ببرمت پارک، ببرمت بیرون و یا پیش خودم، ولی بودن و موندن و منت کشی اون پسره رو ترجیح میده