سلام میشه لطفا یه راهنمایی کنید و کار درست چیه؟ یه همسایه داریم پسرش یه سال و نیم از پسر من بزرگتره، مغازه شون و خونه مادربزرگ مادری این پسر بچه روبروی خونه ماست و خونه خودشون کوچه کناری خونه ماست، بعد اون به خاطر مغازه شون خب هر روز دم در مغاره شون و خونه مادربزرگشه،بعد اون دورش شلوغه و پسر دایی دختر دایی دختر خاله و پسرخاله و کلی هستن دورش، مادرشم همش تو کوچه ست و باهمه سلام و علیک، پسر منم 24ی لای در وایمیسته که اون پسره که اسمش امیر عباسه رو ببینه و هی پشت سر هم صداش میکنه که بیاد باهاش بازی کنه، البته فک کنم اینکه پسر من تنهاست بی تاثیر نیست و من و باباش هم کلی باهاش وقت میگذرونیم و بازی می‌کنیم ولی اصلا بیخیال اون پسره نمیشه و هی میره امیرعباس امیرعباس صداش میکنه، اونم گاهی میاد باهاش بازی میکنه وقتایی که دورش خلوت باشه و گاهی هم میگه نه نمیام و نمیدونم مامانم نمیذاره و این، بعد پسرم گریه میکنه که نمیاد باهام بازی کنه، هر چی هم میگم دیگه صداش نکن ولش کن وقتی نمیاد و نمی‌ذارن چرا هی صدا میکنی ولی این بچه من اصلا و ابدا حرفمونو گوش نمیده و یه ذره رفتارای اونا روش تاثیر نمیذاره و بی عاره، خیلی این موضوع اذیتم میکنه که اینقد این پسر من آویزون اونه و هیچی از جانب اون بچه و مادرش بهش برنمیخوره، باباش از سرکار میاد دنبالش اون ساعتا که بیا ببرمت پارک، ببرمت بیرون و یا پیش خودم، ولی بودن و موندن و منت کشی اون پسره رو ترجیح میده

۲ پاسخ

به نظر من تو اون مواقع وقتی اون پسر نمیاد پیش شما
شما پسر تو ببر پارک یا خانه بازی ک غصه نخوره الآنم تابستون میاد چن تا کلاس واسش ثبت نام کن ک سرگرم بشه

بچت ی هم بازی میخاد حق بده بهش کاش بتونی رابطتشون جوش بده مثلا پیش قدم شوباخانومه پسرتم ببر

سوال های مرتبط

مامان پویان جان و 🫄 مامان پویان جان و 🫄 ۶ سالگی
پیرو تاپیک قبلی،بماند که چقد اون پسره امیرعباس به بچه من نه گفته و گفته نمیام و مامانم نمیذاره، یه روز یکی از همکلاسی های پسرم اومده بود دم خونه مون با پسرم بازی کنه، بعد پسر منم دیگه رفته پیش دوستش، این امیرعباس هم بهش برخورده و رفته به مامانش گفته پویان بیشتر با امیرعلی همکلاسیش هستش تا من،بعد که همکلاسی پسرم میره، پسرم همین امیرعباس همسایه مونو صدا میکنه ولی مامانش نمیذاره بیاد میگه اون موقع که رفتی با همکلاسیت فکر الانو میکردی 🙄🙄 اینارو امروز مامانش خودش بهم گفت، نگا توروخدا چیارو یاد بچه شون میدن و کینه و دشمنی رو، بعد اون پسره اینقد به حرف مامانش گوش میده که حد نداره ولی بچه من مارو به هیچی حساب میکنه، من وقت نکردم همون لحظه جوابشو بدم چون بچه نوزادم تو خونه بود و تنها، حالا به نظرتون به مامانش بگم ازت ناراحت شدم که بچه تو شیر میکنی که سمت بچه من نیاد چون یه بار بهش گفته همکلاسیم اومده، اینهمه خودتو و بچه ت به پسر من نه گفتین و گفته نمیاد، میدونید عادت کردن از بس بچه ساده من رفته سمتشون و صداشون میکنه،
بگم به مادره یا نه اصلا اهمیت ندم و به روی خودم نیارم؟
متاسفانه هر چی به بچه م میگم نرو سمتش، صداش نکن انگار به دیوار میگم
مامان پسرك⚽️🚘🚀 مامان پسرك⚽️🚘🚀 ۶ سالگی
پنج روز گذشت ..
حالم اصلا خوب نیست…
خستم از قضاوت ها…
از سرزنش ها ..
از حرفایی که به زبون اوردنشون راحته و شنیدنشون سخت تر از اون چیزی که فکرشو‌میکنید …
خدا بچه ی منو دوباره بهم داد ولی به همون خدایی که واسمون معجزه کرد قسم ،
نه من مادر بی فکر و بی خیالی بودم نه پدرش !!
نه بچمون‌رو واسه بازی فرستاده بودیم جای خطرناک
نه اصلا تاالان توو این ۶سال جایی بدون پدرومادرش رفته یا مونده
فقط با پدرش رفته بود که کولر رو راه بندازن
بچم روی سکوی درز انقطاع که زیرش به ظاهر با سیمان پر شده بود میشینه ولی بخاطر پایانکار گرفتن غیرقانونی یه عده بی وجدان بی شرف که درز رو خوب نپوشونده بودن و فاصله اش چندین برابر بیشتر ازاون چیزی که باید باشه بود پسرم از ارتفاع ۹متری سقوط کرد و فقط خدا بود که نگهش داشت …
کاش یه سری حرف هارو به زبون نیاریم
کاش اینقدر راحت قضاوت و سرزنش نکنیم
بخدا که هیچ کس‌‌برای فرزند دلسوز تر از پدرومادرش نیست ..
اتفاق ممکنه واسه هرکسی بیفته و بعدش تموم میشه و شاید کمی فراموش ،
ولی اون حرفا هیچ وققققت از ذهن و روح ادم پاک نمیشه !!
میشه برای ارامشم دعاکنید ؟؟😭😭😭
مامان النا مامان النا ۶ سالگی
مامانا از دست دخترم دارم دق میکنم بخدا از وقتی وارد پیش دبستانی شده یه بچه دیگه شده انگار چند بار تو کلاسشون عکاسی بوده اونجا بچه ها خواهر برادر هاشون اومدن دخترم هر دیقه میگه من تنهام من خواهر ندارم برادر ندارم شام نمیخوره نهار نمیخوره عصبی شده‌ 😭😭 همش میگه باید با من بازی کنی درس کار میکنم بازی میکنم باهاش گوشی میبینه کارتون تفریحش‌ به راهه خوب من الان بیام اقدام کنم خدا میدونه کی بچه دار شم تا بیاد همبازی این بشه بزرگ میشه دخترم 😭😭 از حرفاش افسردگی گرفتم قصد داشتم هشت سالش بشه باردار بشم تو خونه فرمانروایی میکنه همه کار میکنه باز گله‌ داره من جوری شده به شوهرم وقت نمیزارم به زندگیم وقت نمیزارم ظرفای نهار شام میمونه تو سینک غذا از بیرون میگیرم اینقدر که خودمو وقفش‌ میکنم . 💔💔 تو سن ۲۹ سالگی رسما مثل زن ۷۰ ساله شدم بخدا شوهرم میگه من فقط بخاطر ویار شدیدت‌ راضی نیستم اذیت شی وگرنه بچه می‌آوردیم تا الان‌ من باردار بشم از لحطه اول تا زایمان استراحت مطلقم‌ گفتم دخترم یکم بزرک بشه بتونه کارهاشو‌ بکنه درسش بنویسه خودش کسی تو شرایط من بوده یکی بیاد منو آرووم کنه حرفای دخترم مثل تیر میره تو قلبم😭😭 .