زندگی واقعا خلاصه میشه تو قبل بچه دار شدن و بعد بچه دار شدن ..‌ زندگی زمین تا آسمون فرق میکنه .. همه چییی .. رابطه با همسر ، خانواده .. بدن .. خورد و خوراک .. خواب ... انگار دیگه قرار نیست هیچی مثل قبل بشه .. وقت زیادی که برای خودم داشتم ... زندگی قبل بچه دار شدن خیلی خوب بود ... الان تنها چیزی که واقعا سرپام نگه داشته فقط دخترمه با اینکه کل زندگیم زیر و رو کرد... همش فکرم درگیره .. درگیر اینکه مادرا چقدددددررر زحمت میکشن ولی هیچوقت هیچکس ازشون قدردانی نکرده ... بخصوص خودم که قدر مامانم ندونستم کاش بود و حسابی باهاش درد دل میکردم .. دارم حسرت اینو میخورم که چرا قبلا قدرش ندونستم ... واقعا راسته که میگن وقتی مادر بشی قدر مادرتو میفهمی 🥺🥺🥺
من از وقتی زایمان کردم خیلی تنها شدم خیلی ... غرق خودم و افکارم شدم ... جتی وقتایی که دخترم خوابه و میتونم بخوابم و بخودم برسم ترجیح میدم بشینم و به همچی فکر کنم ... 🥲🥲

۸ پاسخ

خدا رحمت کنه مادرت روحش شاد گلم
منم مامانم تو‌ سن کم از دستش دادیم واقعا خیلی سخته دختر موقع مادر داشته باشه انگاری اعتبار ارزشش بیشتری داره هم صبحت هم راز داری ما دخترای ک مادر نداریم انگاری همیشه ی جای از زندگیمون میلنگه همیشه ی چیز کم دارم ....مثلا دلتنگ میشی یا حوصلت سر میره مادر نداری بری پیشش یا موقع مریضی زایمان مادری نداری ک‌ ازت پرستاری کنه داشتن مادر ی نعمته حیف ک منم قدرش ندونستم کاشکی دوباره برمی‌گشت قربونش میشدم یاد روزای قدیم ک مادر داشتم هیچ فکر غصه ای نداشتم😢😢😢😭😭😭

عزیزم.....اصلا مامان شدی که این دنیا رو هم تجربه کنی و با این سختی‌ها بزرگ تر بشی ...مامان شدن یعنی تجربه ی فداکاری کردن یعنی یکی و بیشتر از خودت دوست داشتن....رابطه ت باهمسرت و بقیه م اوکی میشه بدنت دوباره درست میشه نگران نباش حتی اگرم نشد مهم نیست مهم اینه که یکی هست که تورو ادامه میده

واقعا بعد بچه دیگ هیچوقت مثل قبل نمیشه فرقی هم نداره ۱ بچه باشه یا ۱۰ تا بچه

الهی بگردم عزیزم روح مادر آسمانیت شاد ..
واقعا سخته الانم وقت نمیکنی یک سالن آرایشگاه بری قبل بچدارشدن همیشه ب خودمون میرسیدیم الان وقت نمیکنیم بری یک خرید پاییزه

ماهم همینیم دقیقا همین

دقیقا حق گفتی 🥲🥲

اولشه عزیزم. یه چندوقت بگذره روال زندگیت درست میشه

مامانت کجاست مگه؟

سوال های مرتبط

مامان آقا مهدیار💚 مامان آقا مهدیار💚 ۴ ماهگی
از حال هوای این روزام بخوام بگم ،شبا خیلی کلافه میشم چون پسرم مدام بهم وصله،شنیدم بخاطر جهش رشدیه و بعد یه مدت خوب میشه.
گاهی که بهم فشار میاد،توتنهایی مدام با خودم فکر میکنم چرا خودم انداختم تودام مسئولیت به این بزرگی ،اما همین که چشمای پسرم میبینم همه چی از ذهنم میره.
خیلی از لحاظ روحی تحت فشار قرار میگیرم،چون میبینم نمیتونم مثل قبل با شوهرم وقت بگذرونم،دلم میخواد مثل قبل با آرامش مطلق بغلش بخوابم ولی الان همش چشمم به مهدیاره که یک موقع تو خواب براش مشکلی پیش نیاد.
شبا کلا با مهدیار سرگرمم و خواب درست ندارم،روزا هم نمیتونم بخوابم
حس میکنم خیلی ضعف جسمانی دارم،حالت تهوع ومعده دردو گر گرفتن ولرز های یهویی،تازگیا درد وسوزش پایین تنه وتیر کشیدن دنبالچه و مقعد،گرفتگی زیر دل و چشمای دائم خواب آلود
تو شرایط عادی اگر اینجوری بودم که کسی نمیتونست اخلاقموتحمل کنه ولی از فواید مادر شدن همین صبور شدن توچیزهایی که قبلا خیلی اذیت میشدی بابتش
استرس ونگرانی برای خواهرمم که به کنار،که اگه بخوام ازش بنویسم اشک امان نمیده ...
دلم میخواد تو خونه خودم تنها باشم اما موقعی که تنهام همش گریون وخستم
خونه مادرشوهرمم با اینکه خیلی راحتم ولی سریع خسته میشم