از حال هوای این روزام بخوام بگم ،شبا خیلی کلافه میشم چون پسرم مدام بهم وصله،شنیدم بخاطر جهش رشدیه و بعد یه مدت خوب میشه.
گاهی که بهم فشار میاد،توتنهایی مدام با خودم فکر میکنم چرا خودم انداختم تودام مسئولیت به این بزرگی ،اما همین که چشمای پسرم میبینم همه چی از ذهنم میره.
خیلی از لحاظ روحی تحت فشار قرار میگیرم،چون میبینم نمیتونم مثل قبل با شوهرم وقت بگذرونم،دلم میخواد مثل قبل با آرامش مطلق بغلش بخوابم ولی الان همش چشمم به مهدیاره که یک موقع تو خواب براش مشکلی پیش نیاد.
شبا کلا با مهدیار سرگرمم و خواب درست ندارم،روزا هم نمیتونم بخوابم
حس میکنم خیلی ضعف جسمانی دارم،حالت تهوع ومعده دردو گر گرفتن ولرز های یهویی،تازگیا درد وسوزش پایین تنه وتیر کشیدن دنبالچه و مقعد،گرفتگی زیر دل و چشمای دائم خواب آلود
تو شرایط عادی اگر اینجوری بودم که کسی نمیتونست اخلاقموتحمل کنه ولی از فواید مادر شدن همین صبور شدن توچیزهایی که قبلا خیلی اذیت میشدی بابتش
استرس ونگرانی برای خواهرمم که به کنار،که اگه بخوام ازش بنویسم اشک امان نمیده ...
دلم میخواد تو خونه خودم تنها باشم اما موقعی که تنهام همش گریون وخستم
خونه مادرشوهرمم با اینکه خیلی راحتم ولی سریع خسته میشم

۸ پاسخ

عزیزم بعد ۴۰ روز خیلی شرایط بهتر میشه
من از ۷ روزگی خودم به خونه زندگیم رسیدم
شوهرم البته غذا درست میکرد خیلی وقتا اوایل

اما الان دیگه نه و خودم میرسم
بچه به مرور بهتر میشه.استراحتت بیشتر میشه
نگران نباش
حالتو کامل درک میکنم
من همش اوایل حس میکردم حسم به بچم کمه چقدر
شوهرم اولویت تر بود
بعد بچت به روت بخنده ناخودآگاه حالت بهتر میشه
الان نمیبینتت واکنش نداره برا همین یکمم خسته تر میشه
ولی صبحا از خواب پا میخواد بشه وقتی تو رو دید روت بخنده
اونوقته میبینی چقدر قشننگه این خستگیا

یه لحظه حس کردم خودم متن و نوشتم 🙂🥲

دقیقا حال وهوای این روزای منم همینه ،بعضی وقتا به دخترای مجرد حسادت میکنم ،ولی وقتی صورت کوچولوی دخترمو میبینم همه چیز یادم میره ،خیلی دلم میخواد برم بیرون ،برم بازار ولی ....
بازم خدایا شکرت که طعم مادر شدن را چشیدم انشالله بتونم مادر خوبی باشم وفرزند صالحی بزرگ کنم

عزیزممم منتتجربه ای ندارم ولی بنظرم یکی دوماه دیگه عادت میکنی به شرایط زیاد به خودت سخت نمیگیری ، تحمل کن اخه فقط ۱۳روز گذشته .
درمورد بیرون رفتن بقیه راست میگن اخه چشم که هیچی ۱۳روز زوده واسه بردنش توشلوغی .
اگه میتونین که شبا با ماشین برین بیرون هیئت رو تماشا کنین که دلت نگیره تو خونه
ان شاءالله همه ی سختیاش زود میگذره و خودت دلت برای این موقعها تنگ میشه

الهی عزیزم
این روزا برای همه مادرا سخته اما شیرینیش به همینه که به فرشته کوچولو تو بغلمونه😇 منم خیلی وقتا از خستگی میشینم گریه میکنم با گریه های پسرم گریه میکنم ولی چه میشه کرد.. مادر بودن همیناش قشنگش کرده

رسالت و کار اصلی تو الان فقط مادری کردنه،شک نکن از هیئت رفتن ثوابش بیشتره گلم
میگذره همه اینا
میدونم سختته، ولی خب میگذره
به ورژن قوی تر و صبورتر خودت تبدیل میشی
خدا قوت عزیزم❤

خدا قوت مادر مهربون

هنوز نتونستم یه وعده غذا برای خودم و شوهرم درست کنم،نمیتونم مثل قبل به خونه و زندگیم برسم
این شبای محرمم که خونه نشین شدم،سال های قبل مدام هییت وکار فرهنگی ولی الان کار فرهنگیم مادر شدنه
اگه پسرم زودتر دنیا اومده بود باهم می‌رفتیم هیئت ،ولی الان میگن خیلی کوچیکه،با خودم میگم هیئت که تو فضای بازه پس چرا انقدر عذاب وجدان میدن ،بعد خودشون میگن بچه رو چشم میزنن،به چشم زخم اعتقاد دارم ولی به محدودیت و حبس کردن خودمون برای چشم زخم نه ...
تنها چیزی که داره اذیتم میکنه این خستگی دائمیه که دارم که البته وقتی مهدیار بیدار میشه کلا یادم می‌ره...
البته این وسط بی تجربگی و نگرانی بابت اشتباه رفتار کردن با بچه هم دخیله که خیلی بهش نمیپردازم که حساس تر بشم روش
خدایا شکرت بابت نعمت مادر شدن،کمکم کن بیشتر و بهتر لذت ببرم از این حس شیرین...

سوال های مرتبط

مامان دنیز👶🩷🌊 مامان دنیز👶🩷🌊 روزهای ابتدایی تولد
مامان آقا پسر🩵 مامان آقا پسر🩵 ۷ ماهگی
درد دل #موقت

امشب میخوام بچه بچه حرف بزنم، سر چیزای الکی دلم گرفته اشکم جاریه، لطفا قضاوتم نکنید
شاید مسخره باشه، ولی برای اولین بار حس میکنم محبتی به بچه ندارم دلم نمیخواد بغلش کنم،میخوام بزارم برای خودش گریه کنه ، وقتی بغلش میگیرم میخوام بهش شیر بدم اینقدر قیافشو تو هم میکنه و شدید گریه میکنه که از خودم بدم میاد اصلا شیرمو دوست نداره.. حس میکنم الان این بچه رو بدم همسایمون هم بخواد بزرگش کنه براش فرقی نمی‌کنه،چون نمیفهمه خب مامانش کیه باباش کیه،میفهمم بچه اس ولی بازم یجوری میشه آدم دلش
حتی یذره ام چهره اش شبیه من نشده که خوشحال باشم شبیهمه کلا شبیه باباش شده باباشم ازین موضوع خب خیلی خوشحاله باهمدیگه حال میکنن
حس یه زن زائو دارم که اومده فقط زاییده، الان بقیه با بچه اش حال میکنن، اما خودش داغونه
جسمش داغون شده بخاطر زایمان، عفونت و خونریزیای غیرمعمول که دکتر گفته باید سونو بدم ببینم چیه، شکم افتاده
از خودم بدم میاد دلم میخواد هی برم حموم خودمو بسابم چون شیر دارم ولی بچه نمیخوره بدش میاد، شوهرم بخاطر اینکه خب مثلا شیرده ام ، مثل قبل باهام نیست و الانم چون بخیه دارم نمیشه ام جور دیگه بود..عملا حکم یه زنی رو دارم که فقط راضی کننده اس،درحالیکه میفهمم فشار رومه ..
خونه خانوادم فعلا به دلایلی نمیتونم برم، خونه کسی دیگم دوست ندارم برم، دانشگاهمم رو هواست، همینطوری تو خونه انگار حبسم با این بچه دل و دماغ هیچکاریم ندارم
شاید شمایی که داری اینارو میخونی بنظرت مسخره بیاد و عادی باشه، ولی من دارم با اشک اینارو مینویسم..روحم خیلی آشفته شده ،دلم میخواد این بچه رو بدم دست یکی از اعضای خانوادم چند روز بزرگش کنن..قطعا اونا بیشتر با اون حال میکنن