نمیدونم واقعا از کی گله کنم واسه این حال و روزم از خودم که محتاج توجه و حمایت دیگران یا اینکه اطرافیانمو مقصر بدونم که بهم اهمیت وتوجه نشون نمیدن .. دقیقا بعداز ۱۱روزگی پناه. معنا واقعی تنها بودن رو درک کردم وقتی با اون حال داغون پا میشدم پناه رو که از دل درد جیغ میکشید تو خونه ۳ساعت تمام توی تاریک مطلق تنها تکونش میدادم با گریه وعذر و خواهش از ی نوزاد ۱۱روز میخاستم دیگه گریه نکنه ..
درسته بعدش مامانم برای درست کردن غذا روزا دوساعتی میومد اما من تنها بودم. و هیچ کی اون لحظات رو ندید هیچ کی درکم نکردی حتی مامان خودم می‌گفت نون و آبت که آماده است، خیلی خوبه دیگه ن؟ دیگه چی میخای
میپرسید خب بچه امروز خوب بود میگفتم ۴ساعت تمام نخابید از صبح کلی گریه کرد می‌گفت خوبه دیگه بچه همینه (.. نمی‌گفت ی زنگ میزدی من میومدم پیشت ) شایدم من زیادی خواهم ....
لحظه شماری میکرد واسه تموم شدن ۴۰روز. هر روز می‌گفت کاشکی زودتر تموم بشه خسته شدم ..و هر روز ناراحتی هایی ک تو خونه پیش میومد و میاورد خونه من
من و بگو نمی‌دونستم غصه کیو بخورم خودمو مامانم زندگیشو چیووو خدا خدا میکردم تموم بشه ۴۰روز. حقیقتا درسته بهترین غذا فراهم بود برام ب لطف مامانم اما. اون ۴۰ روز بدترین دوران عمرم بود تنهایی بخیه های لعنتی باز شد کولیک و رفلاکس پناه گریه های هر روزش و گله و شکایت کردن مامانم از زندگیش از بابام از پسرش ... ادامه پایین

تصویر
۱۴ پاسخ

به نظر من تا حدی از خانواده میشه توقع داشت
کلی میگم من فقط از شوهرم توقع دارم نه از هیچکس دیگه
کلا به نظرم زیاد حتی خانواده نباید توقع داشته باشی چون خودت بیشتر از همه اذیت میشی
و اینکه بازم ناشکری نکن حتی هستن کسایی ک مادرشون پیششون نیست و خیلی سخته

عزیزممم،‌ شرایطتت خیلی شباهت داشت به من، منم ۱۴ روزگی دخترم، با یه بچه کولیکی و به شدت ضعیف با مامانم دعوام شد و رسما منو از خونه انداخت بیرون😅 تازه ناراحتم بود از دستم و تا مدتها قهر بود باهام، حالا هم گذشت، ما از پسش براومدیم

تموم شد ۴۰روز اما از اون موقع هر روز حس تنهایی بیشتری میکنم اینکه درعین حال کسی رو داشته باشی اما بازم هیچکسو نداشته باشی درد مامانم دوتا خیابون اون. ور تر اما شاید هفته ایی ی بار بیاد و اونم ی سر بزنه. یاد حرفش میفتم وقتی چندین ماه تمام کارای زن داداشمو که تازه زایمان کرده بود رو انجام میداد می‌گفت خودم دردبی کسی زیاد کشیدم مخصوصا بعداز زایمانم اونم مثل دخترمه دلم نمیخاد شما مثل من بشید اما کجاست که ببینه دختر خودش از همون اول حس بی کسی اومده سراغش.
نمیگم خانوادم بدن ازم حمایت نمیکنن
چرا اتفاقاً کلی پشتمه بابام و هزاران بار خداروشکر میکنم واسه داشتنشون اما من دلم میخاد بیشتر بهم توجه کنن. من تنهایی نمیتونم امااا از نظر اونا من خودم از پس کارام بر میام و این درد
این وسطم حس حسود بودن اومده سراغم ک خانوادم اونطور که نوه پسری شونو دوست داشتن دختر منو دوست ندارن.

پس من چی میگم سزارین بودم بادوسه تابچه روز سوم بلندشدم خونه تمیزکردم نهارپختم بیهوش روسرم رفت ازسردرد داشتم میمردم بچم میبرم بهداشت خونه مامانم روبروی خونمونه میادبچه میبینه ومیره نمیگه نهارخوردی یانه حتی بخیهام اب میومد ازشون گریه میکردم تا۱۵ روز کشیددکترالتهاب کرده بودن خونه آبجیم هم کنارخونمونه خواهرمجردهم داشتم فقط میومدن نگا میکردن ومیرفتم خداروشکر اون روزاهم گذشت ولی بهشون گفتم دیگه اگه بمیرین نمیام کمک کنم

و منی ک برای بچه اولم مامانم ۱۰ روز موند خونه ام و بعدم با خودشم رفتم خونش ولی از ۱۶ روزگی دخترم دیگه خودم بودم
و برای پسرمم ۱ ماه خونشون بودم
و بازم راضی نبودم با اینکه کل شب مراقب دخترم بود و پا ب پام بیدار بود

شاید خودتو قوی نشون دادی که فکر میکنن از پیش راحت برمیای
مادرته غریبه که نیست...ازش بخا درد دل بکن🥲🥲

هی خواهر باز خدا روشکر کن که لاقل تا ۱۰روز پیشت بودن من از ۷روزگی تنها هیچ کس نبود بنده خدا شوهرم اگه بخوایم سخت بگیریم سخت میگذره فقط باید شکر خدا کنیم و یاد این روزهامون بیوفتیم که همه فقط تو خوشی ها هستن هر وقت که دوست داشته باشن اینم میگذره عزیزم

40 روز مامانت خونتون بوده؟عزیزم این روزا واقعا سخته و بعدشم فراموش نمیشه . واقعا ای کاش مارو درک کنن قوی باش عزیزم زایمان روپشت سرگذاشتی این روزاهم تموم میشه.

وای چجوری دلش اومده با اون حالو روز تنهات بزاره من ۴۲ روز خونه مامانم بودم هیچی از بچه نگه داشتن نفهمیدم مامانم هم به تقویت کردن من رسید هم دخترمو نگه داشت واقعاً اون نبود من سرپا نمیشدم چون خیلی ضعیف شده بودم

من حتی برا زایمانم شوهرم نبود.کسی نبود یه امضا بزنه.کمیسیون تشکیل دادن از طرف پزشکی قانونی برام.فکر کنم تا تهشو بفهمی که بیکس ترین بودم و هستم.

حقیقتا مادرت کمی کوتاهی میکنه یا شایدم متوجه نیس شرایطت چقد سخته، ولی مطمین باش شرایط رفته رفته بهتر میشه قلق بچت دستت میاد راحت تر نگهداری میکنی
منم همین بودم باور من با وجودی که کمکم داشتم اما خیلی سخت بود ۴۰ روز اول اما کمی ک گذشت خودم راه و چاه دستم اومد با سختیای بچه داری اوکی شدم

منم دیشب به شوهرم میگفتم بهم توجه نمیکنی
با اینکه خیلی حواسش بهم هست خونه باشه بچه کلا میگیره
من کارام میکنم
ولی زن نیاز به توجه داره

اللن بهتر شده اوضاع؟

مامان منم همینطوریه ولی اصلا نیوند پیش دخترش یا بگه بیا پیشم😔😔

سوال های مرتبط

مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۵ ماهگی
تقدیر پناهم شد بستری شدن 11 روز تو بیمارستان اونم نه بخاطر مشکل خودش بلکه بخاطره مشکل امیرعباس چون میگفتن تو یک بچت اینجوری بوده ما باید آزمایش های لازم رو انجام بدیم روی دخترت.
دخترمو قرار بود 1 روز بستری کنن اما بردنش به بخش ان ای سی یو همانا و اجازه ندادن حتی ترخیص کنیم همانا.
از پزشک قانونی 3 بار اومدن بالا سرش اما دکتر پناه میگفت این بچه به هیچ عنوان به هیییییچ عنوان نباید حتی با رضایت شخصی پدر ترخیص بشه بچمو سوراخ سوراخ کردن یک هفته بهش شیر ندادن منم از روز اول تو بیمارستان بودم حتی درد بخیه و سلامتی خودم یادم رفت لحظه ای که شوهرم اومد تو بخش زنان بهم گفت قراره پناه بیشتر از 1 روز اینجا بمونه جیغ زدم طوری که صدام به گوش خدا برسه فقط زجه زدم گریه کردم از خدا گله کردم گفتم یا بهم برگردون دخترمو یا خودمو میکشم میدویدم تو سالن و با وجود بخیه هام فقط جیغ میزدم همه به جای شکایت بابت داد و هوارم به حال و روزم گریه میکردن و دلداری میدادم اما اون لحظه من مثل دیوونه ها هیچی حالیم نمیشد هیچی
مامان کایان مامان کایان ۷ ماهگی
#تجربه زایمان طبیعی
پارت سوم
دردام غیر قابل تحمل بود و فقط گریه میکردم و میگفتم من دارم میمرم لطفا منو ببرین سزارین و واقعا تو حال خودم نبودم مث اینکه تو این دنیا نبودم و تمام تمرکزم روی بدنیا اوردن پسرم بود و سلامتیش
دکترم که ۹و نیم اومد خیلی اروم و با خونسردی پیش میرفتیم منی که توی اون همه درد داشتم میمردم ولی خانم دکتر خیلی ارومم میکرد
تا که با ۷ .۶بار که دردم شروع شد همراه با زور ساعت ۲۱:۴۳
پسری رو بدنیا اوردم
وقتی بغلش کردم تمام دردام یادم رفت خیلی لحظه ی شیرینی بود همه کنارم بودن مادرم و همسرم خیلی باعث دلگرمیم بودن
بعدش کایان رو بردن برای لباس پوشوندن و بخیه زدن من که برش داشتم
بعدش که تموم شد خودم بلند شدم رفتم حموم و لباس پوشیدم و اومدم نشستم شام خوردم و تمام
من تونستم طبیعی زایمان کنم
و حالا خودمو تحسین میکنم که تونستم با این درد های فراوان که واقعا غیر قابل تحمل هستش و بسیار سختتتت
و کلا من ۳.۴ساعت خیلی درد کشیدم و بعدش تمام دیگه هیچ دردی متوجه نشدم و الان از انتخابم بسیار راضیم
و خیلی خوشحالم که الان پسرم بغلمه
مامان 🩷جوجه 🐣🩷 مامان 🩷جوجه 🐣🩷 ۷ ماهگی
سلااام 🥰 من بالاخره کشف کردم درد بچه‌م چیه 😂
چندروز بود از ۴بعدازظهر تا خود صبح گریه و جیغ و... دقیقا مثل کولیک، با این تفاوت که کولیکش هر شب از ۱۱ تا ۳بود و با صدای سشوار هم می‌خوابید، این چند روز حتی صدای سشوار و توی ماشین دور زدن و هیچی آروم نمی‌کرد توی ننو هم نمیخوابید باید روی پا میذاشتیم بعد که خوابش می‌برد میذاشتیم توی ننو
دیگه دیروز دیدم نمی‌تونم و واقعااا خسته‌م، شوهرمم کارش زیاده و روز نمیتونه زود بیاد خونه، گفتم بیارمش گرگان خونه مامانم و اینجا دکتر هم ببرم شاید دارویی چیزی بده واسه کولیک، که بلههه از دیروز که دوباره دورش شلوغ شده ساعت گریه‌های کولیکش برگشته به ساعت قبلی 😂
نگو خانوم خانوما در طول روز از دیدن من خسته می‌شه و حوصله‌ش سر می‌ره 😂
با اینکه هرررر بازی که بگین باهاش می‌کردم، تامی‌تایم می‌ذاشتم، تشک بازی، با کتاب پارچه‌ای و عروسک و کلییی سرگرمش می‌کردم ولی بازم بعدازظهر دیگه از اینکه فقط منو دیده بود خسته می‌شد..😂
یکمم با باباش بازی می‌کرد ولی دلش شلوغی خونه رو می‌خواست😂
مامان نی‌نی جون مامان نی‌نی جون ۲ ماهگی
خانوما نمیدونم براتون اتفاق افتاده یانه دیشب خیلی خیلی ترسیدم اگه کسی چیزی در مورد این اتفاق میدونه لطفا بگه
انگار دیروز بعد عصر یهویی پسرم انقد گریه کرد سابقه نداشت یجا اینهمه گریه کنه مثلا بغلش میکردم میخوابید بعد وسط خواب یهویی جیغ بلند میزد گریه گریه خونه مامانم اینا بودم
بعد بچه رو برداشتیم‌اومدیم خونه توی ماشین بچه اصلا کریه نکرد و خوابش برد
رسیدیم خونه نمیدونم بچه غش کرده بود بیهوش شده بود والا اطلاعی ندارم اولین بارم بود
بچه انقدررررر عمیق خوابیده بود فقط نفس میکشید هرچقدر بیدارش کردم سروصدا کردم هرکاری کردم اصلا بچه ن تنها بیدار نشد بلکه اصلا ب صداها واکنش نشون نمیداد بچه ای که من دیروز ی تخمه شمستم با صدای اون درجا از خواب پرید
خلاصه این یه نیم ساعت این مدلی موند انگار از ته دل خوابیده بود
بعدش نمیدونم چی شد کمکم شروع کرد ب حرکت کردن و چشاشو باز کرد و شیرش اینارم دادم خورد بعد برگشت ب روال سابق ک با صدای ارومم از خواب بیدار میشد
کسی اطلاعی داره چی شده بود
میترسم تشنجی چیزی کرده باشه من ندونم
بارداری فرزندپروری بچه داری