یادداشت‌های تولد / قسمت سوم
پسرکم!
یادم نیست چن روز از تولدت گذشته بود که رفتم بیمارستان جم تا اون دکتر بیهوشی رو پیدا کنم. همون که با گوشی ازمون فیلم گرفته بود رو میگم. ولی نتونستم. نشد که نشد.
اولش خیلی دمغ شدم ولی بعد فک کردم شایدم بد نباشه. شاید اصلا بهتر باشه شاهد این دیدار، فقط من و تو باشیم. فقط خودمون بتونیم درباره‌اش حرف بزنیم. جای ديگه‌ای ثبت نشه و موجود نباشه. مثل یه لحظهٔ تاریخی-اسطوره‌ایِ باشکوه، اثیری و رازآلود. نمی‌دونم... مثلا مثل لحظهٔ چشم تو چشم شدن پنه‌لوپهٔ وفادار با اودیسه وقتی اودیسه بالاخره بعدِ بیست سال از سفر برگشت یا... مثل آخرین نگاه آنتیگونه به چشمای برادر مرده‌اش قبل اینکه بالاخره بذارتش تو خاک. دربارهٔ این لحظه‌ها فقط تو کتابا خوندیم. هیچ کس اینا رو به چشم ندیده، هیچ دوربینی نمی‌تونسته اینا رو ثبت کنه که اگر می‌دید و ثبت می‌کرد دیگه پنه‌لوپه و آنتیگونه نمی‌شدند.
آره اصلا اینطوری بهتره. بذار تجربهٔ بقیه از دیدار من و تو، از وسط واژه‌های ما بگذره. بذار حتی رو تجربهٔ خودمون هم رد زمان بیوفته. تا هرچی زمان ميگذره، اون روز برامون جادویی‌تر بشه، سختی‌هاش کمرنگ‌تر و قشنگی‌هاش پررنگ‌تر بشه. من به این میگم رد زمان. مثل رد شفافی که حلزون‌ها موقع راه رفتن از خودشون به جا میذارن. آره جانِ مادر بذار فقط کلمه‌ها شاهد ما باشن.

کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظهٔ گریختهٔ جاودانه را
(ژاک پرور / ترجمهٔ نادر نادرپور)

تصویر
۷ پاسخ

آبان باید افتخار کنه به همچین مادر لطیفی🍃🍃🍃

😍🥹🌹👌🏻💜

خیلی قشنگ بود آبان کوچولو وقتی بزرگ شد همه اینارو میخونه و عشق می‌کنه که مادری با این احساسات زیبا داره

چه قشنگ نوشتی فائزه جون امیدوارم روزهای پر از عشق و ارامش داشته باشید عزیزم 😍♥️

چقدرررر قشنگ

چ متن قشنگی نوشتین ،واقعا با گذر زمان سختی ها کمرنگ و قشنگی ها بیشتر ب یاد میمونن

چقدر دلم برای نوزادی تنگ شده

سوال های مرتبط

مامان آبان مامان آبان ۲ سالگی
یادداشت‌های تولد/ قسمت دوم
پسرکم!
امروز یک سال و یازده ماه و بیست و یک روز از روزی که برای اولین بار صدای گریه‌ات رو شنیدم میگذره. اون چند لحظه طولانی‌ترین و کشدارترین ثانیه‌های عمرم بود. همون چند ثانیهٔ بین شنیدن صدای گریه‌ات و دیدن صورتت رو میگم.
"پسرم دنیا اومد؟ "این صدای گریهٔ بچهٔ منه؟" "وای پس چرا نمیاریدش؟" "کجا بردیدش؟"
البته اونجا، تو اتاق عمل، کسی به حرفای من توجه نمی‌کرد. همه سخت مشغول کارایی بودند که من و تو ازشون سر درنمیاوردیم.
وقتی بالاخره اون ثانیه‌های سنگی تموم شد و تو رو آوردن، حسابی شوکه شدم. صورتت اصلا شبیه تصورات من نبود. ۳۷ هفته و ۶ روز بود که داشتم سعی میکردم صورت تو رو تصور کنم. همه در کسری از ثانیه دود شد. ولی چشمات، خدایا چقدر آشنا بود.. شبیه چشمای کی بود؟ چشمای کی؟ چشمای...؟ خودم! تو داشتی منو با چشمای خودم نگاه میکردی. چشمای منو داشتی، داری. گریه‌ام گرفت. تو دیگه گریه نمی‌کردی. لپت رو چسبوندن به لپ من.
"سلام برف نو"
"سلام امیدِ سپیدم"
"سلام نازک آرای تن ساقه گلم"
"پاکی آوردی عزیزدلم"
اینا رو با بغض و اشک بهت می‌گفتم.
دیدم دکتر بیهوشی داره با گوشی ازمون فیلم می‌گیره. قند تو دلم آب شد. چون تو یهو تصمیم گرفته بودی یه هفته زودتر بیای، برنامه‌ریزی ها برای فیلم گرفتن از لحظهٔ دیدارمون رفته بود رو هوا. فک کردم از این اتاق سرد و سفید که نجات پیدا کردیم و یه کم اوضاع به کنترل خودمون دراومد، میام و از زیر سنگ هم شده این دکتر و گوشی‌اش رو پیدا میکنم و فیلم رو ازش می‌گیرم.
مامان جوجه کوچولو 🐥 مامان جوجه کوچولو 🐥 ۲ سالگی
مامانا شماهم برنامه گهواره رو از موقع بارداری یا قبل بارداریتون دارید. اگه سوال هاتون از اون موقع تا الان پاک نکردید برید نگاه کنید مثل تونل زمان میمونه . چیزی به تولد دخترم نمونده امروز رفتم تاپیک های اوایل رو خوندم از بارداری تا م اوایل به دنیا اومدن دخترم همینجوری ماه ها میرفت جلو تا الان که نزدیک دوسالشه با هر سؤالی خوندم قشنگ حس حال اون موقع رو حس کردم 🥹 واقعا یادش بخیر نمیدونم شماهم اینجوری بودید یانه ولی منو همسرم بعد اینکه دخترمون به دنیا اومد اصلا خونمون حس حالش یجور دیگه بود انگار همون خونه ای نبود قبلا دوتایی توش زندگی می‌کردیم حس عجیب و جدیدی داشت برامون مثل کسی تازه ازدواج کرده از خونه باباش و وارد خونه خودش شده و براش همه چیز تازه شروع شده واقعا حاملگی و تجربه مادر شدن خیلی خیلی برام شیرین و قشنگ بود با اینکه سختی های خودشو داشت ولی ارزشش رو داره قدر تمام لحظه به لحظه با بچهامون رو بدونیم نهایت لذتش رو ببریم چون دوباره دلمون برا این روزاشون تنگ میشه، امیدوارم مادرشدن قسمت هم چشم انتظارا باشه🙏
مامان نفس مامان نفس ۲ سالگی
سلام خانوما میگم هرکی هرچی میدونه راجب این مشکل من بهم بگه ناراحت نمیشم
من تازگیا یعنی یکسالی میشه که خیلیا رو شبیه هم میبینم مثلا دوتا بازیگر متفاوت رو فک‌میکنم یه نفر بعد بقیه بهم میخندن میگن اینا اصلا شبیه هم نیستن چه برسه یه نفر باشن بعد توضیح میدن با تمسخر که این فلانیه این فلانیع
بعد دیروز تو یه مهمونی بودم به یکی گفتم اینا خواهر دوقلو هستن انگاری شیبو از وسط نصف کنی گفت اصلا اینا باهم فامیل نیستن چه برسه خواهر دوقلو کلی هم خندید بهم
بعد امروز رفته بودیم پارک با خواهرم بچمو برده بودم از این پارک های سرپوشیده یه دفعه من گفتم یا خدا آبجی این دختره که اون طرف بود داشت بازی میکرد الان قبل ما نشسته تو استخر توپ گفت آبجی یعنی نیک ساعته تو متوجه نشدی اینا دو تا خواهر دوقلو هستن گفتم آبجی اینا خیلی شبیه بهم هستن از کجا بدونم گفت خواهر خودتو مسخره کردی اینا زمین تا آسمون فرق دارن
من چه دکتری باید برم چرا اینجوری شدم خودمم میترسم ولی رو نمیکنم
مامان آرتا مامان آرتا ۲ سالگی
مامان دلانا مامان دلانا ۲ سالگی
تجربه ترک گوشی
قبل از هرچیزی بگم چیشد که وابسته گوشی شد دخترم،زمستان گذشته من جراحی ناحیه شکمی برای مشکلم داشتم و نقاهت سختی رو پشت سر میذاشتم همزمان با من پدرم جراحی ناحیه کمر داشتن سه مرحله و مادرم هم از ما پرستاری میکرد هم مراقب دخترم بود و هندل کردن شرایط واقعا سخت بود،تو این مدت پدرم و من نمیتونستیم با بچه بازی کنیم و برای سرگرم کردنش پدرم با دخترم کلیپ میدید و کم کم دخترم به اینستا وابسته شد و تا مرداد امسال حتی غذا خوردن رو با گوشی انجام میداد صبحا پا میشد فقط گوشی میخواست😪
یه روز تصمیم گرفتم دیگه گوشی رو از سرش بندازم و به انیمیشن های آموزشی عادتش بدم،گوشی رو خاموش کردم و یه هفته تمام وقتم رو فقط اختصاص دادم به بازی باهاش و حتی اصرار میکرد گوشی بدم بهش هی سرگرمش میکردم سه روز گذشت یکم بهتر شد دیگه سراغ گوشی نمیگرفت هی بازی معرفی کردم بهش،انیمیشن هارو بهش نشون دادم و کم کم عادت کرد و دیگه حتی گوشی دستم میگرفتم سراغ گوشی نمیومد خداروشکر این دوره هم گذشت ولی خیلی سخت بود🙃