یادداشت‌های تولد/ قسمت دوم
پسرکم!
امروز یک سال و یازده ماه و بیست و یک روز از روزی که برای اولین بار صدای گریه‌ات رو شنیدم میگذره. اون چند لحظه طولانی‌ترین و کشدارترین ثانیه‌های عمرم بود. همون چند ثانیهٔ بین شنیدن صدای گریه‌ات و دیدن صورتت رو میگم.
"پسرم دنیا اومد؟ "این صدای گریهٔ بچهٔ منه؟" "وای پس چرا نمیاریدش؟" "کجا بردیدش؟"
البته اونجا، تو اتاق عمل، کسی به حرفای من توجه نمی‌کرد. همه سخت مشغول کارایی بودند که من و تو ازشون سر درنمیاوردیم.
وقتی بالاخره اون ثانیه‌های سنگی تموم شد و تو رو آوردن، حسابی شوکه شدم. صورتت اصلا شبیه تصورات من نبود. ۳۷ هفته و ۶ روز بود که داشتم سعی میکردم صورت تو رو تصور کنم. همه در کسری از ثانیه دود شد. ولی چشمات، خدایا چقدر آشنا بود.. شبیه چشمای کی بود؟ چشمای کی؟ چشمای...؟ خودم! تو داشتی منو با چشمای خودم نگاه میکردی. چشمای منو داشتی، داری. گریه‌ام گرفت. تو دیگه گریه نمی‌کردی. لپت رو چسبوندن به لپ من.
"سلام برف نو"
"سلام امیدِ سپیدم"
"سلام نازک آرای تن ساقه گلم"
"پاکی آوردی عزیزدلم"
اینا رو با بغض و اشک بهت می‌گفتم.
دیدم دکتر بیهوشی داره با گوشی ازمون فیلم می‌گیره. قند تو دلم آب شد. چون تو یهو تصمیم گرفته بودی یه هفته زودتر بیای، برنامه‌ریزی ها برای فیلم گرفتن از لحظهٔ دیدارمون رفته بود رو هوا. فک کردم از این اتاق سرد و سفید که نجات پیدا کردیم و یه کم اوضاع به کنترل خودمون دراومد، میام و از زیر سنگ هم شده این دکتر و گوشی‌اش رو پیدا میکنم و فیلم رو ازش می‌گیرم.

تصویر
۷ پاسخ

زایمان طبیعی همین قسمت اش خیلی خوبه که بچه رو میبینی ...
من که دیر بهوش آمدم بعدم اینقدر درد داشتم و گیج بودم حوصله کسی رو نداشتم ....یادمه تو ریکاوری فقط به زور تونستم بپرسم بچه ام سالمه ....
تو اتاق هم یکمی اطراف رو می‌دیدم بعدش دوباره گیج میشدم
نمی‌دونم چرا اینطوری شده بودم تا چند ماه افسردگی بعد از زایمان داشتم .

چقدر قشنگ عزیزم
پر از احساس شدم 🥹🌿

خیلی قشنگ نوشتی عزیزم🤩 منم دقیقا بخاطر مسائلی که دکترم برام ایجاد کرد و دیقه نود افتادم بدنبال دکتر دیگه انقد استرسم بالا بودکه وقت نکردم با فیلم برادی که تو بیمارستان بود هماهنگ کنم 😔بعد هی از آقای که رو سرم وایساده بود میپرسیدم پس چرا صدای گریه هاش نمیاد گفت بردنش بیرون اتاق آمادش کنن هی میگفتم چرا نمیان آقارو دیونه کردم😂 البته که من عملم بخاطر مسئله دیگه ای بیشتر طول کشیده بود

عزیزززم😍
الهی که همیشه بمونید برای هم🌹

چ قشنگگگ
من زایمانم طبیعی بود
وقتی دخترم بدنیا اومد قشنگ رو ابرا بودم
من اصلا نمیتونم شب بیدار بمونم
ولی تنها شبی که تا خود صبح نخوابیدم همون شبی بود که دخترم بدنیا اومد

وای چقدر قشنگ توصیف کردی راست میگید واقعا واسه منم طولانی ترین لحظه عمرم بود .
منم دخترم ۳۷ هفته و ۴ روز یهویی اومد ، انقدر استرس داشتم با اونکه محل کار همسرم همون بیمارستان بود من روم نشد بگم بیاد تو اتاق عمل حتی معرفی هم نکردم، اما پرسنل اتاق عمل خودشون پرسیدن فهمیدن و گفتند همسرم می‌تونست بیاد تو اتاق عمل چرا زودتر نگفتم، منم کلی حسرت خوردم، اما گفتند حداقل گوشیتو بیار فیلم بگیریم ، من یه فیلم کوتاه دارم از لحظه تولد و آغوش گرفتن دخترم و این بزرگترین لطفی بود که اون لحظه در حقم کردن.

من که پیدا نکردم دکتر رو ...یعنی دیر یادم افتاد دیگه شوهرم گفت چه فایده الان مگه نگه داشته...
۳۶ هفته به دنیا اومد قرار بود تازه فیلم بردار و هماهنگ کنم برای ۳ هفته دیگه که قرار بود به دنیا بیاد

تولدش مبارک

سوال های مرتبط

مامان آبان مامان آبان ۲ سالگی
یادداشت‌های تولد / قسمت سوم
پسرکم!
یادم نیست چن روز از تولدت گذشته بود که رفتم بیمارستان جم تا اون دکتر بیهوشی رو پیدا کنم. همون که با گوشی ازمون فیلم گرفته بود رو میگم. ولی نتونستم. نشد که نشد.
اولش خیلی دمغ شدم ولی بعد فک کردم شایدم بد نباشه. شاید اصلا بهتر باشه شاهد این دیدار، فقط من و تو باشیم. فقط خودمون بتونیم درباره‌اش حرف بزنیم. جای ديگه‌ای ثبت نشه و موجود نباشه. مثل یه لحظهٔ تاریخی-اسطوره‌ایِ باشکوه، اثیری و رازآلود. نمی‌دونم... مثلا مثل لحظهٔ چشم تو چشم شدن پنه‌لوپهٔ وفادار با اودیسه وقتی اودیسه بالاخره بعدِ بیست سال از سفر برگشت یا... مثل آخرین نگاه آنتیگونه به چشمای برادر مرده‌اش قبل اینکه بالاخره بذارتش تو خاک. دربارهٔ این لحظه‌ها فقط تو کتابا خوندیم. هیچ کس اینا رو به چشم ندیده، هیچ دوربینی نمی‌تونسته اینا رو ثبت کنه که اگر می‌دید و ثبت می‌کرد دیگه پنه‌لوپه و آنتیگونه نمی‌شدند.
آره اصلا اینطوری بهتره. بذار تجربهٔ بقیه از دیدار من و تو، از وسط واژه‌های ما بگذره. بذار حتی رو تجربهٔ خودمون هم رد زمان بیوفته. تا هرچی زمان ميگذره، اون روز برامون جادویی‌تر بشه، سختی‌هاش کمرنگ‌تر و قشنگی‌هاش پررنگ‌تر بشه. من به این میگم رد زمان. مثل رد شفافی که حلزون‌ها موقع راه رفتن از خودشون به جا میذارن. آره جانِ مادر بذار فقط کلمه‌ها شاهد ما باشن.

کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظهٔ گریختهٔ جاودانه را
(ژاک پرور / ترجمهٔ نادر نادرپور)
مامان سویلای مامان سویلای ۲ سالگی
مامان محیا مامان محیا ۲ سالگی
همیشه دوس دارم هر تجربه ای رو کسب کردم باهاتون در میون بزارم .شاید به درد یک نفر خورد
برای گرفتن شیر خشک از محیا اول خیلی دغدغه داشتم .چون محیااوایل خیلی خوب بود شیر شب نمی‌خورد. اما بعد ۱۵ ماهگی بیشتر وابسته شد .در شب چند بار بیدار میشد.اگه نمیدادم چنان جیغ میزد .دیگه خیلی کم آورده بودم ...شروع کردم در روز ازش گرفتن.. یکدفعه تو یه روز .جایگزین شیر کاکائو دادم .با درصد خیلی پایین.پسته .بستنی .فرینی باغذاهای اصلی .یک هفته بعد شروع کردم شب رو شیرش رو مقدارش رو کم کردن .بجای ۱۵۰ کردم ۱۲۰ .مقدار شیر رو کمتر ریختن.بجای ۴ تا دو تا و نیم .و هی اون رو هم کردم ..(ممکنه بعضی ها بگن نباید مقدار روتغییر داد.اما باید بگم این برای بچه هایی که فقط شیر خشک میخورن و کوچیکترن برای این سن هیچ اتفاق نمیفته در تجربه من که نیفتاد حداقل )محیا بار اول فهمید .اما دفعه بعد تو خواب دادم و یکم بهونه میگرفت اما خودم رو میزدم به اون راه .براش هی تکون میدادم .و میزاشتم دهنش.که مثلا خوب بهم نخورده بود .بعد خودش کم کم تقاضای و دفعاتش کم شد .شد ۶۰ تا با نیم پیمانه .اونم یک هفته ادامه داد و دیگه دید مزه نمیده .نخواست .تو این وسط شد که حتی یبار بیدار شد منو کلافه کرد اما شیر ندادم و رفتم فرینی درست کردم .میخوام بگم اصلا نباید کم بیارین و تغییر بدین رویه رو...ان شا الله موفق باشین.
و اینکه بعد شیر خیلی بهتر غذا می‌خوره و وقتی شیر می‌خورد اصلا غذا نمی‌خورد. منم بجای به غذا متوسل شدن به میان وعده ها متوسل شدم که براش جذاب بود
مامان دلانا مامان دلانا ۲ سالگی
تجربه ترک گوشی
قبل از هرچیزی بگم چیشد که وابسته گوشی شد دخترم،زمستان گذشته من جراحی ناحیه شکمی برای مشکلم داشتم و نقاهت سختی رو پشت سر میذاشتم همزمان با من پدرم جراحی ناحیه کمر داشتن سه مرحله و مادرم هم از ما پرستاری میکرد هم مراقب دخترم بود و هندل کردن شرایط واقعا سخت بود،تو این مدت پدرم و من نمیتونستیم با بچه بازی کنیم و برای سرگرم کردنش پدرم با دخترم کلیپ میدید و کم کم دخترم به اینستا وابسته شد و تا مرداد امسال حتی غذا خوردن رو با گوشی انجام میداد صبحا پا میشد فقط گوشی میخواست😪
یه روز تصمیم گرفتم دیگه گوشی رو از سرش بندازم و به انیمیشن های آموزشی عادتش بدم،گوشی رو خاموش کردم و یه هفته تمام وقتم رو فقط اختصاص دادم به بازی باهاش و حتی اصرار میکرد گوشی بدم بهش هی سرگرمش میکردم سه روز گذشت یکم بهتر شد دیگه سراغ گوشی نمیگرفت هی بازی معرفی کردم بهش،انیمیشن هارو بهش نشون دادم و کم کم عادت کرد و دیگه حتی گوشی دستم میگرفتم سراغ گوشی نمیومد خداروشکر این دوره هم گذشت ولی خیلی سخت بود🙃
مامان آیلار و یاشار مامان آیلار و یاشار ۲ سالگی
تجربه زایمانم
اینکه بگم نسبت به زایمان آیلار خوبیش اینه ترو تمیزو مرتب رفتم اتاق عمل ولی سر آیلار درد طبیعی و کشیدم و له شده بردنم اتاق عمل...
اول رفتم تو قسمت چکاپ زایمان ضربان قلب بچه رو چک کردن و بعدش سریع اسممو صدا زدن واسه اتاق عمل پرستار اومد سوند بزنه چه حس بدی همش حس میکردم ادرار دارم...
خلاصه نشوندنم رو ویلچر به سمت اتاق عمل رفتم و وارد شدم پر از استرس شدم واقعا رنگم پریده بود...
خلاصه از اونجایی که کلا بی حسی رو دوست نداشتم دکتر بیهوشی اومد پ بیهوشم کردن ...
وقتی بیدار شدم با درد وحشتناک به هوش اومدم اصلا چشمام باز نمیشد که نگاه کنم...قفط شنیدم دکترم گفت خدا به دادت برسه با این بچه از وقتی به دنیا اومده داره گریه میکنه...
خلاصه که رفتیم بخش و یاشارو آوردن وای چه حس خوبی وی درد نمیذاشت خیلی بروزش بدم نگم از اولین شیر دادن و راه رفتن که چقد سخت بود
خلاصه که گذشت و خداروشکر خودم و نی نی صحیح و سلامت از اتاق عمل اومدیم بیرون....
ولی در کل بعد عمل دکترم گفت لطفا تا مدتها باردار نشووووو....
چون رحمت بقدری نازک شده که به سختی دوختیم...و اینکه خداروشکر انقباض و درد نداشتی که بیای سر تاریخ اومدی
اگه درد زایمان داشتی احتمال اینکه رحمت پاره بشه زیاد بود اونوقت باید کامل درمیاوردیم سرتونو درد نیارم رحمم داغونه داغون....