۱۴ پاسخ

عکس خیلی زیباست🩷
کاش میشد جلو سرعت لحظه های قشنگ وگرفت،کاش🦋🩵

🥺🥺🥺♥️♥️

چراانقد بغض کردم .🫂😭 دلم برای همه چیش تنگ میشه میترسم از بی رحمی دنیا 😔

چه عکس قشنگی

اشکم در اوردی هدی منم این روزا خیلی دلم تنگ اون زمانیه که تو بغلم جا میشد خیلی دلم تنگه😭😭

عالی گفتی

من دلم برای شیر دادن تنگ شده خیلی

چراگریه ام کرفت

من الان عکس های چهارماهگی ش میبینم که صورتش گرد و تپل بود گریه ام میگیره میگم چرا نخوردم ش باید هر ثانیه و هر دقیقه صورت تپلیش میبوسیدم و کله خوشبو ش بو میکشیدم😭😭😭😭
میزاشتم ش روی میز آشپزخونه نیم ساعت با پاکت کیک بازی می‌کرد منم آشپزی میکردم واقعا قلبم درد میاد دلم تنگ میشه
برای امروزش هم که متوجه ش نیستم یه روزی دلم تنگ میشه

این عکس خود کایلین هست ؟ چرا من استرس گرفتم ؟


منم ب این موارد خیلی فکر میکنم ، گاها ی سری عادات بچگی رو یادآوری میکنم ک انجام بده ...

دقیقا همینه توی زمان خودش گاهی خسته کننده میشه و کلافه میشیم ولی دلمون تنگ میشه براشون🥲🥹

و چقدم دل آدم تنگ میشه واسه اون روزها و اون حرکات و رفتارشون.
کاش میشد از تمام لحظاتشون فیلم گرفت و بارها و بارها نگاه کرد.
واقعا مادرشدن قشنگترین قسمت زندگی یه زن میتونه باشه ک اگه نبود زندگی هیچ قشنگی و هیچ شیرینی ای نداشت.
الان ک حرف زدن یادگرفتن آدم بیشتر لذت میبره.وقتی صدات میکنه مامان انگار تمام دنیا برای چندلحظه وایمیسه و تو دلت میخواد هی با صدای نازش بگه مامان.
واقعا از ته دلم از خدا میخوام این حس قشنگ مادرشدن رو نصیب همه خانما کنه.
بنظر من بزرگترین نعمتی ک خدا ب خانما داده همینه.
الهی این نعمت نصیب همه بشه.🙏🙏🙏🙏🙏

واقعا.پسر من شبا تو خواب غر میزنه بغل میخواد.همش میگم این روزا میگذره دلت برای همین غر زدنش هم تنگ میشه .

نههه😭😭منم همینم همش به این فکر میکنم تا کی کنار خودم میخوابه و صورتشو میچسبونه بهم،تا کی میگه جی جی و دنبالم بدو میکنه تا براش درست کنم،تا کی دستای کوچولوشو سمتم دراز میکنه و میکه بغل😪

سوال های مرتبط

مامان تربچه مامان تربچه ۲ سالگی
خونه مامانم بودم ،خواهرمم بود با بچش،بچه اون ۴سالشه ،یه دو دیقه نگاهم از بچم رفت دیدم با ابپاش اب ریخته تو دوتا گوش بچم سریع با گوشپاک کن و دستمال پاک کردم گوش بچمو،بچم گریه میکرد دستمال رو رو گوش بچه اجیم گزاشتم و به بچم گفتم ببین گوش مهرادم پاک کردم که بچه اروم بشه ،مهراد بچا اجیم شروع کرد گریه کردن ،اجیم تو جمع که خاله ها و خواهرا بودن یه دفعه با اخم گفت چیکار کردی بچه منوووو ،گفتم کاری نکردم فقط دستمال رو دو طرف گوشش گذاشتم و به بچم گفتم ببین گوش اونم پاک کردم که آروم شد بچه ، خیلی ناراحت شدم از برخودش تو جمع ،دلم شکست یهو ،سریع لباس پوشیدم زنگ زدم تاکسی اومدم خونه ، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی به خاطر بچه با من اینجوری حرف بزنه تو جمع،اصلا دلم نمیخاد مادرا خودشونو دخالت بدن تو بحث و دعوای بچه ها، ولی من فقط خواستم بچه اروم بشه فقط دستمال گذاشتم دو طرف گوش اون و گفتم مامان ببین گوش اونم پاک کردم ، تبه نظرتون کار من اشتباه بوده یا کار اون ؟؟ من باید چیکار میکردم؟ میخاستم بغضم نشکنه که سریع اومدم خونمون ،اومدم اینجا یه دل سیر گریه کردم ،شوهرمم امشب شیفت تا فردا صبحه،من تازه رفته بودم بمونم امشبو
مامان مهدی وماهلین😍 مامان مهدی وماهلین😍 ۲ سالگی
سلام خانما خوبین امروز برای اولین بار حس کردم یکی نگرانمه هد عقل دوسم دیشب با شوهرم کلی دعوا کردیم بد صبح آزمایش شیش ماهگی حاملگی داشتم رفتم اون پودری که تو حاملگی می‌دنو خوردم انقد حالم بد بود داشتم میموردم بد اکو قلبم داشتم زنه گفت یه ساعت بد یه آزمایش میگیرم یه ساعت بدش هم یه آزمایش یکیشو دادم گفتیم میشه بریم اکو قلب انجام بدیم تا یه ساعت بیایم گفت باشه بد که داشتیم می‌رفتیم یه لحظه حالم بد شد برقا رفته بود هیچ جا کارت خان کار نمی‌کرد شوهرم هی اینور اون ور میرفت دنبال آب بد از یه جای پیدا کرد آورد صورتمو شستم بد بغلم کرد تو خیابون گفت حالت خوبه اصلا یه حال غروری بهم دست داد انگار دنیارو بهم دادن بدشم رفتیم مطب یکم اونجا سرمو گذاشتم رو پاش خوابیدم بعضیا یه جوری نگام میکردن شوهرمم خیلی خجالتیه هیچ وقت جلو کسی ندیدم بغلم کنه یا بوسم کنه ولی تو مطب دستشو میکشید ب سرم نمی‌دونم سرش جای خورده بود یا چی ولی امروز خیلی حالم خوبه 😂😂آخه همیشه خیلی سرد رفتار میکرد کاش همیشه اینجوری باشه
مامان آبان مامان آبان ۲ سالگی
یادداشت‌های تولد/ قسمت دوم
پسرکم!
امروز یک سال و یازده ماه و بیست و یک روز از روزی که برای اولین بار صدای گریه‌ات رو شنیدم میگذره. اون چند لحظه طولانی‌ترین و کشدارترین ثانیه‌های عمرم بود. همون چند ثانیهٔ بین شنیدن صدای گریه‌ات و دیدن صورتت رو میگم.
"پسرم دنیا اومد؟ "این صدای گریهٔ بچهٔ منه؟" "وای پس چرا نمیاریدش؟" "کجا بردیدش؟"
البته اونجا، تو اتاق عمل، کسی به حرفای من توجه نمی‌کرد. همه سخت مشغول کارایی بودند که من و تو ازشون سر درنمیاوردیم.
وقتی بالاخره اون ثانیه‌های سنگی تموم شد و تو رو آوردن، حسابی شوکه شدم. صورتت اصلا شبیه تصورات من نبود. ۳۷ هفته و ۶ روز بود که داشتم سعی میکردم صورت تو رو تصور کنم. همه در کسری از ثانیه دود شد. ولی چشمات، خدایا چقدر آشنا بود.. شبیه چشمای کی بود؟ چشمای کی؟ چشمای...؟ خودم! تو داشتی منو با چشمای خودم نگاه میکردی. چشمای منو داشتی، داری. گریه‌ام گرفت. تو دیگه گریه نمی‌کردی. لپت رو چسبوندن به لپ من.
"سلام برف نو"
"سلام امیدِ سپیدم"
"سلام نازک آرای تن ساقه گلم"
"پاکی آوردی عزیزدلم"
اینا رو با بغض و اشک بهت می‌گفتم.
دیدم دکتر بیهوشی داره با گوشی ازمون فیلم می‌گیره. قند تو دلم آب شد. چون تو یهو تصمیم گرفته بودی یه هفته زودتر بیای، برنامه‌ریزی ها برای فیلم گرفتن از لحظهٔ دیدارمون رفته بود رو هوا. فک کردم از این اتاق سرد و سفید که نجات پیدا کردیم و یه کم اوضاع به کنترل خودمون دراومد، میام و از زیر سنگ هم شده این دکتر و گوشی‌اش رو پیدا میکنم و فیلم رو ازش می‌گیرم.
مامان تربچه مامان تربچه ۲ سالگی
مامان سویلای مامان سویلای ۲ سالگی