۱۱ پاسخ

من فردا میخوام پسرمو ختنه کنم امروز از استرس همش داشتم خونه تکونی میکردم
الان با اینکه خسته ام اما از استذس خواب به چشمم نمیاد
انشالا زودتر حلقه اش بیفته راحت شه

عزیزم شرایط منم مثل توئه شبانه روز دارم کار میکنم با یه بچه ۱۱ ماهه و یه شوهر بی درک که از ده تا بچه بدتره اون میریزه من جمع میکنم تازه بازم قدرنشناسه و‌میگه کار نمیکنی
انتظار داره همیشه خونه برق بزنه
همش غر میزنه واقعا دیگه توان ندارم
خدا لعنت کنه همچین ادمایی رو‌

خسته نباشی خدا قوت

من پسرمو 1ماهو 25 روزش بود ختنه کردم
فقط سختیش اینه ک روزی سه چهار بار باید بزاریش تو ابو شامپو بچه

خداقوت بانو ،دمت گرم ک با وجود بارداری ،خونتم مرتب و تمیز میکنی ،اینم یکی از دیگ از معجزات خداست و معجزه اون تو دلیت🥰 خدا وجودتو سلامت بداره و عزیزامتو حفظ کنه🥰

عزیزم این حال بدی فقط از شوهرت نشات میگیره وگرنه آدم از کار هیچ طوریش نمیشه حتی با بچه چند ماهه و باردار بودن کاش یکم مردا میتونستن درکمون کنن

خسته نباشی عزیزم همه ما همینقدر کار میکنیم اخر شبم دور از جون مثل مرده میفتیم باز صبح روز از نو... مواظب باش بارداری همه کارهاتو ی روزه نکن خب

عزیزدلم ، دوستی می‌گفت زندگی رو هرچق کش بدی کش میاد
ما انقد از ظرفیتای خودمون غافلیم
خدا بهت توان مضاعف بده ...❤️😘

بهشت را به مادران بها داده اند❤
سخت نیست عزیزم بچه زیر یکسال و حاملگی دوباره؟

خدا قوت عزیزم ♥️ تنتون سلامت
خودتون خواستین دوبارە باردار شین؟

عزیزم با بچه ۵ ماهه باز بارداری ؟؟

سوال های مرتبط

مامان مهبد مامان مهبد ۱۲ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم