چقد یه پدربزرگ میتونه سنگدل وبیشعورباشه واقعاهمه ی پدربزرگا آدم ومهربون نیستن باخانواده همسرموخواهرش خونه ی یکی ازاقوامشون بودیم پدرشوهرم اومداتاقی که خانومابودن گفت دخترم کو(منظورش دخترِ دخترش بود)خواهرشوهرم به بچه ی من اشاره کردگفت دخترت اینه پدرشوهرم دستشونکون داد گفت نه این دخترمن نیست دخترمن کو دوباره گفت نه این دختره من نیست منم پشت بندحرفاش دوبارگفتم نه این دختربابا علی شه(علی اسم بابای خودم)
واقعا یه پدربزرگ چطورمیتونه باسنگدلی تمام فرق بذاره و حتی به نوه پسری خودش که ازخودشه بگه نه این بچه من نیس بچهادخترم بچهامن اونم پدربزرگ۸۴ساله که به یه نوزادچندروزه اینطورگفت
خیلی ناراحت شدم بعد وقتی بیرون اومدیم مادرش بامااومد دید ناراحت شدم گفت شوخی کرد منم توپیدم بهش گفتم هررفتاری باخودم داشتین هیچی نگفتم گفتم شمام پدرمادرمیداما اجازه نمیدم کسی به بچم بدبگه کسی حق نداره به بچم بدبگه قبلا پدرشوهرم چیزای منفی دیگه ای به بچم گفته بود گفتم هیچ ربطی بهش نداره که راجب بچم بخوادنظربده اونم پیش بقیه حالا این زنه پیش شوهرم تابرسیم مظلوم نمایی دراومد انگاربده من شدم و خانم خوبه و اقاخوبه اونا
بدگفتم؟

۲ پاسخ

ن خوب گفتی متاسفانه بعضی خانواده ها اینجورین

مظلوم نمایی دراورد

سوال های مرتبط

مامان کنجد مامان کنجد ۱ ماهگی
خانوما دارم دیوونه میشم دیگه
اون از شوهرم که قرار بود اسم بچه رو امیرعلی بزاریم سرخود رفته به اسم علی گرفته( بعدا ازم معذرت خواهی کرد گفت به همه میگیم امیرعلی گرفتیم شناسنامه رو و امیرعلی صداش کنن)
اینم از خانواده شوهرم که هرچقد من و شوهرم میگیم امیرعلی هست اسم پسرمون باز علی صداش میکنن
امروز با مادرشوهرم رفتیم مهمونی اونجا همه به پسرم امیرعلی میگفتن این عمدا شروع کرد به علی صدا زدن، میدونه من ناراحت میشم چقد حرص و جوش خوردم اون اوایل زایمانم سر اسم، باز عمدا علی صدا میزنه
تو ماشین هم پیش شوهرم بهش گفتم مامان اسم پسر ما امیرعلی هست چرا هی اونجا علی صداش میزدین؟ عمدا جواب نداد و خودشو زد به کری
میخواست بگه که ینی تو رو آدم حساب نمیکنیم
چون اون اوایل یه بار از شوهرم پرسیده بود شوهرم می‌گفت از اسم علی خوشم میاد (به گفته شوهرم) ولی اینم بگم از اول ازدواجمون شوهرم میگفت پسردار بشم امیرعلی میزارم، یکی دو ماه مونده به زایمان نظرش عوض شده بود یکم ، می‌گفت علی. نذر کردم و....
روز زایمان هم که اومد ملاقات گفت چرا به همه گفتی امیرعلی (اون شب مونده بود خونه مامانش) برا همین میگم نکنه مامانش رو مخش کار کرده
مامان پسرسوم مامان پسرسوم روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی #شش

خلاصه یه مامای دیگه اومد گفت عزیزم اگه بی دردی میخوای بهم بگو همینجاست برات میذارم. یکم فکر کردم گفتم نه نمیخوام. بعد رفت پیش سرپرستارش انگاری بهش گفت ببین شاهد باش تخت ۶ گفتم بیدردی میخوای گفت نه. سرپرستاره ازم پرسید عزیزم اگه میخوای اسپاینال برات بزنیم از کمر. گفتم نه نه اصلا نمیخوام. با اینکه گفته بود اینجا بی دردی رایگانه. مامای مسئول خودم اومد با دانشجوها فشارمو گرفتن ضربان قلبو چک کردن و ماما معاینه کرد گفت هر وقت فشار اومد به مقعدت خبرم کن (دیگه توی این دردای شدید معاینه ها واقعا دردناک بود، منم میدونستم بیشتر دهانه رحمو تحریک میکنه که زودتر زایمان کنم)
این وسط هم به دانشجوها میگفت هرطور شده قبل ۱۲ اینو بزائونین وگرنه من زایمانشو براتون نمیگیرم.(که اینام ببینن یادبگیرن) دیگه باز دانشجوها آمدن حسابی ماساژ و ورزش دادن همونطوری گهواره میرفتم. که توی اخرین درد دیدم داره فشار میاد به مقعدم. به دانشجو ها گفتم. ماما اومد معاینه کرد گفت بخواب هروقت درد داشتی یه زور خوب بده که بعدش بریم روی تخت زایمان. دردم که شروع شد بهش گفتم. اونم گفت یه زور بده. دستشم برد داخل منم زور دادم حس کردم سر جنین یکم اومد جلو تر.
مامان نورا✨ مامان نورا✨ ۱ ماهگی
کاش یاد بگیریم سرمون تو زندگی خودمون باشه 🥲




پنج شنبه ای که گذشت رفته بودیم بله برون دختر جاریم
بعد از زایمان اولین بار که کل فامیل ها منو‌ میدیدن
بعد همسایه جاریم برگشت گفت با دخترم رفته بودیم مطب دکتر بعد استوری شما رو دید از من پرسید که شما عروس گرفتین یا دوماد گرفتین منم گفتم نه مامان جان خودش بچه دار شده (منظورش اینه من الان باید نوه دار میشدم)🙂
یا یکی دیگه از فامیل ها بهم گفت مبارکه داری چیکار میکنیییی(منظورش اینه بچه میخواستم چیکار) 🫠
یا حتی مادر شوهرم بچه‌ای که نزدیک ۳۹۰۰ بود رو دید گفت وااای چقدر ریزه میزه اس 😐
من ۱۵ سالگی ازدواج کردم
۱۷ سالگی بچه دار شدم
بچه اولم ۲۲ سالشه
بچه دومم ۱۳ سالشه
و خب نورا ناخواسته بود
من چیکار میکردم؟ طفل معصوم رو میکشتم؟
یه هیچکسی ربطی نداره اصلا دلم میخواد بچه دار بشم 🥲
اگه میخوای تبریک بگی،خب بگو
دیگه تیکه انداختنتون چیه؟🙄
من هیچ وقت ناشکری نکردم سر نورا
این خانم خوشگله نیومده زندگی مارو سر و سامون داده 😂🤌🏻
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
تجربه سزارین پارت نهم
پزشک اورژانس که میخاست شرح حال بگیره مادر شوهرم مرتب می‌گفت بچه خوبه شیر خورده چیزیش نیست. میخاستم خفش کنم که داشت شرح حال دروغ به دکتر میداد ولی چیزی نگفتم. آزمایش زردی نوشت. بچه را برای نمونه گیری بخش نوزادان بردیم. به پرستار گفتم میشه قندش را با گلوکومتر بگیری که اگر قندش افتاده زودتر بفهمیم. مادر شوهرم گفت نه من بهش شیر دادم منم گفتم سر شیشه اصلا سوراخ نبود چطوری شیر دادی؟ پرستار قبول کرد. رفتم از ایستگاه پرستاری گلوکومتر بگیرم. وقتی برگشتم پرستار با لحن بدی گفت« از این به بعد هرکی هرجا رفت بچش را بده دستش ببره، واسه آدم نامحترم بچه نگه ندار.» منظورش از نامحترم من بودم.😑 تو این فاصله ای که من رفتم گلوکومتر بگیرم مادرشوهرم به پرستار گفته بود که صبح تا حالا رفته بیرون و من دارم بچش را نگه میدارم و حالا هم اومده باهام دعوا می‌کنه.😱 درصورتی که من با شکم پاره همش دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه بودم دنبال دلخوشیم که نبودم. بعدشم فقط ۱۰ دقیقه پیش مادر شوهرم مونده بود از صبح پیش مامانم بود. کلی هم رو اعصابم راه رفته بود و هیچی هم بهش نگفته بودم.💔
همونجا صبرم تموم شد....
مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 ۲ ماهگی
بخدا این زنه دیونم کرده دیشب بچها کریه میکردن یکی از قلا رو پاهام بود خاب بود قل دیگه رو زمین بود وقت شیرش بود گریه میکرد مادر شوهرم داشت‌ شام میخورد اومد‌ پاشه خودم برداشتم ک شیر بذم اومد گفت بدش به من گفتم خودم شیر میدم ناراحت شد یه قیاقه کج و راست کرد رفت نشست یهو بعد دو دقه اومد دستشو زد زیر بچه برداش بچه ترسید یهو میگه اون نمیدی اینو میبرم من هیچی نگفتم شوهرم داشت نگاه میکرد فهمید عصبی شدم رفت رختخواب مامانشو اورد انداخت برای خودمونم تو اتاق من رفتم رختخوابمو بیارم پیش بچها گفت چی شده گفتم بچها‌ گریه میکنن عصبیم بعد گفت بگو‌ راستشو گفتم چیزی بگم میگی حساسی گفت نه بگو گفتم چرا مامانت اینکارو کرد اگ بچه رو ندادم شیر بده یعنی خودم میخام نگهدارم بچمو باز اومد اون یکی رو برداشت گفت تو خیلی رو بچها حساس سدی گفتم حساس نیستم من بچهارو ب زور میخابونم اون میاد ماساژ میده پشت گوشاشون و ماساژ میده فشارشون میده گفتم اینا برای بیدار کردن بچه وقتی میخان شیر بدنه یهو هردو بچها گریه کردن منم اصن بلند نشدم شوهرم گفت بچه رو ساکت کن بعد بیا گفتم بزار نگهداره وقتی بچه خوابه دست نزنه گریه های اینا هی بلندتر میشد منم رفتم تچ اشپز خونه ظرفا رو بشورم شوهرم دید من دست نمیزنم خودش اومد تا در اتاق باز شود شوهرمو دید به من گفت بیا بچهاتو بردار من میام میشورم منم گفتم شما ک بیدار کردی خودت نگهدار به من مربوط نیس بعدم رفتم تو اتاق یه ساعتی الاف بودن اومدم دیدم رختخواب پهن کرده یکی از بچهارو هم گذاشته رو جای خودش منم اومدم نشستم رو رختخواب تا صب هم نزاشتم دستش ب بچها بخور صب باز جلو شوهرم بچه رو برداشت ک اروغشو بگیر ه اون ک رفت گفتم بزارش سرجاش
مامان دیار🤍 مامان دیار🤍 ۵ ماهگی
پارت دوم:
خانمه که تو پذیرش بود و تا ابد دعای خیرم دنبالشه اول با یه برخوردی گفت ینی چی میخوام ان اس تی بدم پروندت کو مگه الکیه ان اس تی دادن منم خسته بودم از توضیحات تکراری با لحنی که دعوا داشتم باهاش🥴 گفتم من خستم انقد هربار توضیح دادم این مدارک من ۵ روزه از هفته بارداریم گذشته هیچکس گردن نمیگیره یه معاینه میکنین و ان اس تی میگیرین میگین برو خونه..الانم هرکاری لازمه بیا انجام بده که قراره دوباره همین مسیرو برگردم خونه🥴🥴
تا پروندمو چک کرد یه نگاه به من کرد یه نگاه به پروندم گفت تو اخرین بار کی امدی بیمارستان گفتم پریروز گفت تو ۱۰ روز از پایان بارداربت گذشته سریعا باید بستری شی..من به جای خیلیا که پر از استرس میشن داشتم میمردم از خوشحالی گفتم توروخدا جدی میگی نکنه دوباره یکی بیاد بگه نه و نزارن گفت نه من الان زنگ میزنم به دکتر زایشگاه..جریانو که گفت پزشک بیمارستان گفت هرچه سریعتر بستریش کنین..
خلاصه معاینه انجام داد و گفت دو فینگر بازی..
ان اس تی گرفت و به شوهرم گفت بیاد کارای امضا رو انجام بده و لباسامو تحویلش بده..من هنوزم باورم نمیشد..تا اینکه بستریم کردن..به سرمم امپول فشار زدن اما هنوز دردام شروع نشده بود