۵ پاسخ

وای خداازشون نگذره ....وخداکوچولوتو براتون حفظ کنه انشاالله

چقدر بی شعووووووور....

خدا نگذره ازشون

خدا حفظش کنه واست

خدا لعنتشون کنه😥

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۳ ماهگی
#پارت آخر

بچمو بردم باز بستری کردن گفتن چون بعد بیست روز زرد شد یا تیروید داره یا عفونت ادراری باز چقدر گریه کردم
گفتن اگ عفونت داشته باشه برا کلیه هاش ضرر داره
تیروید هم برا ذهنش
باز آزمایش گرفتن ی خنجر دیگ ب سینم زدن
با سون ازش آزمایش ادرار گرفتن
بعد ۲۴ساعت جواب آزمایش اومد خداروشکر منفی بود
نتیجه گرفتن شیرم کم بوده براش شیر خشک نوشت گف بهش بده تا زردی از بدنش بره
دستگاه سونو گرافی آوردن بچمو سونو کردن گفتن کلیه آش سنگ داره
چقدر گریه کردم ک خدا یا چرا این همه بلا من مگ بنده بدی بودم 😔
بمن هرچی دادی راضی قانع بودم
همش گفتم خدایا شکرت
بعد چند روز سونو تکرار کردم خداروشکر رفع شده بود
کلا ۱۵روز آواره بیمارستان بودم
برا دشمنم همچین زایمانی نمیخام
حسرت خوب زایمان کردن ک همه هم تختی ها بچه هاشون پیششون بودن
حسرت عکاسی کردن گوسفند کشتن
جشن کرفتن ب دلم موند
حسرت گلی ک بیمارستان انداختش سطل گف برا بچه ها خوب نیس
ولی آخرش میگم با تمام این حسرت رنج گریه ها
خوبه ک دارمت چه خوبه ک هست الان نفساش ب گوشم میخوره
من ۸ماه باهات حرف زدم اگ نبودی مامان نابود می‌شد حتی وقتی داستانتو میگم گریم میگیره
و برای بار دهم معجزه خدا دیدم
فهمیدم خدا چقدر دوستم داره
خدایا شکرت ب خاطر نفسم
😭❤️
مرسی از نگاه زیباتون 💗
مامان آریاس مامان آریاس ۸ ماهگی
و بعد از اون رفتیم طبقه بالا مادرشوهرم و مامانمم رو صندلی انتظار هی چُرت میزدن😂😂هی ب شوهرم گفتم دیدی اینا الکی اومدن خواب ب خودشون حروم کردن😂
با اسانسور رفتیم بالا با شوهرم همراه چن تا خانوم دیگ برا زایمان اومده بودن ب همسرم گفتن برو براش اتاق بگیر و لباس تا اون بره و بیاد من از استرس لرزیدم بعد کفشامو دراوردم و گفتن برو تو یه بخش دیگ ک ورود همراه ممنوع بود خدافظی کردمو رفتم تو فکر میکردم اول اتاقو میدن بهم برم استراحت کنم و بیانو این داستانا ن اینکه یهو برم عمل کنن لباسامو عوض کردم ولی چ لباسی دادن اول شورتمو درنیاوردم دیدم زن قبلی کونش معلومه مجبوری دراوردم😂😂😂لباسامو تحویل دادم و چن تا سوال پرسیدن از اینک بچه چندمه و اینا گفتن برو تو اون اتاق رفتم چند تا تخت بود اونجا با چند تا خانوم ک بهشون سرم و سوند وصل بود و تقریبا لخت بودیم اومدن یکم با اونا حرف زدم اومدن سوند وصل کنن از خجالت مردم بعد سرم زدن یکم سوزش داشت ولی بعدش دیگ عادت کردم چن تا از دوسام رفتن وصدای نی نی هاشون ک ب دنیا میومدن و میشنیدیم و میگفتم بچش اومد ولی از استرس فشارم بالا اومده بود فک کنم ۱۳ یا ۱۴ بود سردر داشتم شدید قلبم محکم میزد و اریاس همش تکون میخورد☺😄بعد صدام زدن سوندو گرفتم و رفتم ی پرستار اومد دنبالم و با هم رفتیم تو ی بخش دیگ ی پرستار اقا گفت چرا انقدر اخموعه خانومه گفت میترسه یکم رفتیم چند تا اتاق عمل بودن زمین خیس استریل کرده بودن باهام حرف میزد پرستار خانومه و اینک اسم بچت چیه و اینا
خلاصه دکتر بیهوشی اومد و گفت خم شو رو تخت خم شدم استریل کرد پشتمو گفت تکون نخور ولی وقتی سوزن بی حسی وارد بدنم شد ناخوداگاه اومدم جلو
بازم گفت تکون نخور و باز فرو کرد یهو بدنم سنگین شد