۶ پاسخ

شهر غریب نیستم خونه مادر و مادرشوهر و همه فامیلهای خودم و شوهرم نزدیکمونه ولی هر هفته جمعه ها فقط خونه مادرخودم و مادرشوهرم میریم، همیشه خونه ایم پسرم توی خونه یکم سر خودشو با کاردستی و چیز گرم میکنه یکم خرابکاری میکنه گوشی میبینه تلوزیون میبینه توپ بازی میکنه

منم شهرستان غریبم کسی ندارم اینجا
الان ک سه ماه بعداظهر پیش دبستانی میره سه ساعت
ساعت یک تا چهار
ولی قبلا نمیرفت نمیگفت بریم بیرون
کارتون اسباب بازی نقاشی مشغول میشه

الان همه خیلی کم رفت و آمد دارن . شما اهل کجایین؟ و الان کجا زندگی میکنین اگر دوست داشتین بگین.
خیلی از خانواده ها و اقوام رو میبینم ک رفت و آمدهاشون خیلی کم هست .
شرایط خاک بازی . آب بازی . گل بازی رو اگر میتونید براش فراهم کنید. با وسایل بازیافتی کاردستی درست کنید همراه هم. آشپزی کنین باهم. ظرف بشورین.....

منم پسرم فقط ولگردی دوست داره

شهر غریب نیستیم
با مادرشوهرم چن دیقه و مامانم ۱۰ دیقه فاصله داریم
هروزم خونه ایم
دخترمم یا مدرسه یا گوشی و اسباب بازی یا با خواهرش ویتیم بیکار باشم یه ساعت باهاشون بازی میکنم

والا ماهم که توی شهریم بچه هامون همش عصرا حوصلشون سر میره هوا سرده زیاد جایی نمیشه برد

سوال های مرتبط

مامان امیر علی مامان امیر علی ۵ سالگی
سلام خوبین
لطفا خواهش میکنم هر کس پیام من رو میبینه جواب بده
من ۲۲ سالمه سه تا بچه دارم بچه هام ۵ و ۲سال و ۶ ماه و بچه کوچیکم ۹ ماهشه
یعنی ۹ ماهه زایمان کردم همیشه افسردگی رو حس میگردم ولی الان خیلی خیلی شدید شده یعنی روی تمام زندگیم اثر گذاشته رفت و آمد دیگه با کسی نمیکنم بچه هامو جایی نمیرم فقط از خونه خودم میرم خونه پدرم که اگر اهر روز نرم اونجا تو خونه دق میکنم اصلا خونه خودمون دوست ندارم اگر تنها باشم خونه با بچه ها دق میکنم دائما استرس و دلشوره خیلی خیلی زیاد دارم روی مریضی بچه ها خیلی حساس شدم و میترسم و خودمو اینطوری قانع میکنم که پیش کسی نرم و کسی پیش من نیاد حتی بچه هامو پارک نمیبرم که یه وقت مریض نشن آخه من داخل زندگی خیلی تنهام یه شوهر دارم که اصلا بهم اهمیت نمیده و کمکم نمیکنه اصلا و مدام بهم دروغ میگه در کل کلا درحال استرس و دلشوره و نگرانی ام همش احساس میکنم می‌خواد یه اتفاق میفته نمی‌دونم چیکار کنم واقعا دیگه زندگی کردن برام سخت شده دلم حتی مرگ می‌خواد تا ذهنم خاموش بشه و به آرامش برسم مدام بچه هامو داخل خواب و بیداری چک میکنم که یه وقت زبونم لال تب نداشته باشن یعنی به معنی واقعی مغزم به مشکل خورده نمی‌دونم چیکار کنم کمکم کنید لطفااااااااااا
مامان نرگس مامان نرگس ۵ سالگی
سلام..مامانا اعصابم خیلی خرده..دخترم به حرفم گوش نمیده..ما خونه یکی از فامیل ها هیئت بودیم سه شب بود که ما دو شبش رو رفتیم..از قبل به دخترم کلی حرف زدم که جای بازی نیس و اروم باش و اینا..روز اول که رفتیم با بقیه بچه ها افتادن بهم.. سروصدا کردن.. منم همش بهش تذکر دادم.. اخر سرم یه کاره رفت به صاحب خونه گفت شکلات ندارید؟؟ من خیلیی خجالت کشبدم.. چون ظرف شکلات هم که اورد جلوش به جاش ادامس برداشت..برگشتیم خونه گفتم اگر قراره این کارهارو کنی فردا شب نمیریم.. و بستنی و پارک هم فعلا خبری نیس.. شب دوم نرفتیم...امشب هم که رفتیم دوباره افتاد به بچه ها یهو وسط عزاداری با صدای بلتد بچه هارو صدا زد..منم عصبانیشدم رفتم تو اتاق بهش گفتم اینجوری قول دادی و پاشو بریم و اینا.. گفت نه بمونیم.. منم دستش رو یکم فشار دادم گفتم اصلا برای چی با بزرگتر از خودت و پسرا بازی میکنی.. خیلی اعصایم خرد شده.. واقعا انگار دارم با دیوار حرف میزنم.. خسته شدم ازبس حرف میزنم و تذکر میدم اونم کار خودش رو میکنه...اینم بگما..تو اون جمع فقط من داشتم به بچم تذکر میدادم...یکی از مادرا که داشت کمک میکرد و بجه اش زیاد صدا میداد اصلا عین خیالش نبود.. حالا همش عذاب وجدان دارم که من چرا دخترم رو همش دعوا میکنم اینجور جاها..