مامان کوچولو مامان کوچولو ۶ ماهگی
قسمت هشتم داستان زندگیم😔💔
تو این قسمتش وقتی داشتم تاپیک میکردم اشکام بند نمیومد😭😭💔


…………..
فردای اون روز وقتی ازخاب بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو بشورم تصمیم داشتم یواشکی برم از اونجا
منتظر بودم تا پدرشوهرم از خونه بره بیرون اونم اصلا بیرون نمیرفت شوهرم یدونه گوشی نوکیا داشت که تو کمد بود رفتم اونو گرفتم و روشنش کردم ساعت نزدیکای ۱۲بود که گوشی هی زنگ میخورد شماره ی ناشناس بود منم دودل بودم جواب بدم یا نه چند بار زنگ خورد منم گوشی برداشتم هیچ حرفی نزدم تا طرف حرف بزنه بعد از صدا مطمئن شدم که شوهرمه سلام و احوال پرسی کردیم بعد شوهرم گفت چرا گوشیت خاموشه چرا جوابمو نمیدی از صبحه دارم زنگ میزنم منم الکی بهش گفتم که گوشیم شارژش تموم شده بود و خاموش شده وقت نکردم بزارم تو شارژ گفتم اگه کاری باهام داشتی به این گوشی زنگ بزن گفت باشه
بعد گفت چرا نرفتی خونتون منم گفتم به دروغ گفتم یکم دیگه می خوام برم بعد گفتم تو کجایی رسیدی به سلامت اونم گفت ارع رسیدم ولی اونجا لباس اینا داد و گفت تعطیلات هست برو سه روز دیگه بیا گفت الان تو راهم خاستم بهت خبر بدم اگه نرفتی خونتون نرو تا من بیام منم خیلی خوشحال شدم از این خبر گفتم باشه منتظرم و بعد خداحافظی گوشی رو قطع کردیم به هیچکس نگفتم که شوهرم داره میاد شب شد و من از دیشب هیچی نخورده بودم اونام هیچی بهم نمیدادن خدایی کافرا دلشون به رحم میومد ولی اینا دلشون به رحم نمیومد ساعت ۹شب بود که خیلی نگران بودم آخه شوهرم گفته بود که ساعت ۸میرسه گنبد ولی ساعت نه بود هنوز نیومده بود منم چشم به راه نشسته بودم
مامان امیریاسین مامان امیریاسین ۷ ماهگی
مامان نی نی مامان نی نی هفته سی‌وسوم بارداری
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی هفته بیست‌ویکم بارداری