مامان 👑شاهان👑 مامان 👑شاهان👑 ۱۷ ماهگی
مامان مَهَند👼🏻 مامان مَهَند👼🏻 روزهای ابتدایی تولد
ساعت نزدیک ده صبح شده بود که با ویلچر اومدن دنبالم با مامانم خدافظی کردم رفتم برای اتاق عمل طبقه اول که رسیدیم روی یه تخت دراز کشیدم پرستارا با خوش رویی حال منو بچمو یا اسم بچمو میپرسیدن از معنی اسمش میپرسیدن و کلی تعریف میکردن انگار چندسال همو‌ میشناسیم خیلی برخورد عالی داشتن دکترمم که مهربون ترین بوده همیشه تو اون نه ماهی که همراهم بود تو اناق عمل هم رفتارش جوری بود که حس میکردم مادرمه آخه یجوری رفتار میکرد که بهم احساس امنیت میداد رفتارش بوی مراقبت و دلسوزی میداد...💜
برای زدن آمپول بی حسی یکم اذیت شدم چون نتونست خوب جای دقیقشو‌ پیدا کنه سه بار امپولو تو کمرم فرو برد ولی من اصلا فرو‌رفتن امپولو حس نمیکردم فقط انگار با عصبم برخورد میکرد لگن سمت چپم میپرید...بعد سه بار جای درست و پیدار کرد وقتی تزریق کرد فکر کنم به پنج ثانیه نکشید که یه گرمای عجیبی از زیر سینم تا نوک انگشتای پام رفت و اون سرمای اتاق عمل و از بین برد دراز کشیدم جلوم یه پرده سبز کشیدن دیگه چیزی ندیدم فقط دکترم باهام حرف میزد و دکتر بیهوشی که بالاسرم بود برام توضیح میداد البته جاهای خوبشو...😄مثلا میگفت چه بچه خوشگلی یا میگفت بردیمش زیر دستگاه گرم بشه الان میاریمش پیشت🥹
من ساعت ده تو‌ اتاق عمل بودم تا کارای بی حسی و برسن و بقیه کارارو انجام بدن فرشته کوچولوی من ساعت ده و نیم به دنیا اومد👼🏻