مامان ن‍‌ورس‍‌ا👒🫧 مامان ن‍‌ورس‍‌ا👒🫧 ۹ ماهگی
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀

#خدمتکار_جذاب_من #پارت_14


کجایی خانومی؟ فراردیگه جواب نمیده.


دوستش گفت:
- خانوم خانوما نازکردن هم حدی داره ..

ازترس میلرزیدم وعقب عقب میرفتم باصدای مرتعشی گفتم:

- خفه شید.برین گمشین چی ازجونم میخواین؟

- جونت رونمیخوایم خوشگله.خودت رومیخوایم..

خواستم جیغ بزنم که یکیشون فهمیدوبا سرعت اومدطرفم ودستش رو روی دهنم گذاشت ودرگوشم گفت:
- به نفعته صدات درنیاد کوچولو والا
بدمیبینی..

هرچی تلاش کردم ازدستش خلاص شم فایده نداشت..

- تکون نخورملوسک راهی جز راه اومدن با مانداری...
نفسهاش حالم رو بهم
میزد...
دوستش روبه روم وایساد صورتش درست مقابل صورتم بودو باچشاش داشت منومیخورد حالم داشت بهم
میخورد..

چشمامو بستم تا دیگه نبینمش که گفت:
- عزیزم نبد چشاتوبذاراین مرواریدارو نگاه کنم حیفه قایمشون کنی...

دیگه جونی برام نمونده بود بدنم میلرزیدوخیس عرق بودم. یه لحظه ازفکراینکه ممکنه چه بلایی سرم بیاد بدنم لرزید واشکام سرازیرشد ازته دل
ازخداکمکم خواستم خدایاخودت حفظم کن.

چشاموباوحشت بازکردم که دیدم پسره داره به چشام نگاه میکنه
ولبخندمیزنه...
سرش روجلوتر آورد..

وای خدایا کمکم کن!نه! نفسهاش به صورتم میخورد یکم دیگه بیشترنمونده بود تا که یهوپسری که پشت
سرم بود آخ*ی گفت و روی زمین افتاد زودبرگشتم وپشت سرم رونگاه کردم پسرجوونی رودیدم با اندامی ورز یده
وقدی بلند.تو یک حرکت بااون یکی پسره درگیرشد ویقه لباسش روگرفت وبه دیوار چسبوندش وشروع کرد به
مشت زدن به صورتش...
نگاهی به لباساش کردم بهش میخورد آدم حسابی باشه..
مامان خان کوچولو مامان خان کوچولو ۳ سالگی