مامان ال ای 🐥🩷 مامان ال ای 🐥🩷 روزهای ابتدایی تولد
مامان مرسانا ودیانا مامان مرسانا ودیانا ۳ سالگی
پارت ۲۵
سلطان
ولی ماخوشبختیم
وسط حرفم نپر.سرم زیرانداختم ودسته مبل گرفتم وگفتم: بفرمایید
هفت ساله ازدواج کردیدولی بجه نداریدامیریل یک ساله ازدواج کرده وخانمش حامله است ولی توچی تازه منت میزاری که خوشبختیدگوش دخترخانم من اجازه نمیدم بچه ازجای دیگه بیارید نوه من بایدازخون خودم باشه برای همین تصمیم گرفتیم برای امیرکیان زن بگیریم
چی؟؟بدون توجه به من ادامه دادبراش دوست نوش آفرین درنظرگرفتم یک دخترخانواده داربااصل ونصب نوش آفرین عکسش نشان اناهیدبده نوش آفرین بلندشدسمتم اومدوگفت: اگه ببینیش زن داداش انقدرخوشگله وگوشیش سمتم گرفت دخترموهای مشکی فروچشم های آبی داشت وپوستش سفیدبوددستام میلرزیدبیچاره بچه ام که تودلم بایدانقدرحرص خوردن منوببینه .
نوش افرین:نظرت چیه زنداداش خوشگله؟؟؟اشک توچشمام جمع شده بوداخه توچرانوش آفرین مگه من چکارکردم اومدم جواب بدم که درخونه بازشدوامیرکیان اومدتونوش آفرین فوری گوشی ازمن گرفت وبلندشدامیربادیدن مادرش گفت:سلام مامان خانم چه عجب شمارااینجادیدیم .مامان که ازدیدن امیرکیان تعجب کرده بودگفت:سلام دیدیم عروس یادمانمیکنع گفتیم یک سربیایم ببینیم چکارمیکنه توچراانقدرزوداومدی ؟؟؟؟
امیر:خوب ازامروزتصمیم گرفتم کارم کمترکنم تابیشترکنارخانواده ام باشه شایداصلااستفابدم برم شرکت کارکنم
مامان:واچی شده یک دفعه من خودم کشتم ازکارت بیای بیرون قبول نکردی حالا؟؟؟؟؟امیراومدکنارمن نشست ودستش انداخت دورشونع من وگفت:چون الان زندگیم داره عوض میشه ونمیخوام اناهیدناراحت ونگران بشه
مامان:وامگه چه اتفاق مهمی افتاده؟؟؟؟؟؟امیروبه من گفت:وامگه نگفتی به مامان؟؟؟؟؟؟؟به اجبارلبخندی زدم وگفتم: فرصت نشدعزیزم خودت بگو.امیردستم گرفت فشاردادوگفت:ماداریم بچه دارمیشیم