مامان امیدوا💖 مامان امیدوا💖 ۵ سالگی
پسربزرگم ۳سال ونیمش،بود.عروسی دختر خواهرم بود پس خواهرم که ۵ سالی زودتر از من ازدواج کرده بود ...شرایط پسرمو دید بهم گفت من جای تو باشم سرشو میزاشتم کنار لبه جدول میبرم،وبعدش گله شو ميندازم کنار این چه بچ های که داری ..
اون موقع نمیدونستم بچم اتیسمه فقط این واون میگفتن پسربچه شیطونه،و دیرتر به حرف میاد....خلاصه گدشت خدا به عروس خواهرم همون پسرش سه قلو بچه داست دوتا پسر یه دختر ...دخترش فوت کرد به خاطر عارضه قلبی ....الان یدونه پسرش سالمه ..ویکی قول دیگه اتیسم شدید...
به خدا وندی خدا به روح مادرم اون لحطه خواهر زادم این حرف ها رو بهم زد هیچ نگفتم ...شاید اون خدا شنیده....میتونست دلداریم بده با یه جمله خاله خداکمکت کنه همیشه خودش وباباش،پسرمو مسخره میکردن....فقط من میدونم مادر اون بچه چه غمی تو دلشه ....عروسی که رفته بودیم سه هفته پیش یکی از اشناهمون، به شوهرم گفته بود برو خداروشکر کن پسرت حرف میزنه غذاشو میخوره....وکاراشو،،لچه ی فامیلای زنت نمیتونه کاری انجام بده.......خدایا خودت عاقبت همه ی بند هاتو،ختم بخیر کن🤲
گاهی وقت ها با یه جمله آدم زیر ورو میشه...گاش یکی که قلبش پردرده،اگه نمیتونیم التیامش،بدیم لااقل با زبونمون، نسوزنیمش