مامان Roza مامان Roza ۱ سالگی
امشب خیلی گریه کردم
با خواهرم و مادرم اومدیم مسافرت خونه ای که گرفتیم دو تا اتاق داره یه اتاقش مامانم اینا رفتن یه اتاقش ما و خواهرم اینا تو پذیرایی میخوابن حالا داستان چیه شوهر من جایی که اتاق نباشه نمیتونه بخوابه چون هم لخت میخوابه هم اصلا وسط حال خوابش نمیبره سر این موضوع ما همیشه خودمون میزیم مسافرت همه هم اخلاقش و میدونن امروز صب خواهرزادهذام اومد ساعت ۹ در و زد که بیدارشید و این حرفا حالا من تا ساعت ۴ درگیر بدخوابی رزا یودم چون جاش عوض شده بود گفتم نفس برو میایم ساعت ۱۰ خواهرم اومد در زد که بیاید و فلان و بیسار من بیدار شدم رفتم امشب سر غذا شوهرم گفت فردا صب نیاید در بزنید هرجا خواستید برید برید ما اگه بیدار شدیم میایم چندبار تکرار کرد این موضوع و بعددخواهرم نارحت شد به من گفت من کاری ندارم بیام در بزنم شوهرت شعور نداره بگه خواهرزنم بزرگتره اینا برن تو اتاق بخوابن تو که خواهرمی میزاری اون هی تکرار کنه مامانم یواش بهش گفت بسه میشنوه گفت به ج