مامان شیرینی زندگیم. مامان شیرینی زندگیم. ۲ سالگی
از تاریخ بدم میاد از گذرزمان بدم میاد یه سال دیگه گذشت.هی خدا میلادهمه اما توهوه مراسمات شرکت میکردم توتمام شهادتا حتی اگه نمی‌رفتم باتلویزیون عزاداری میکردم .نمیگم خیلی باخووودام ازون تعصبیا اما عقاید و اعتقاداخودمو داشتم الآنم دارم یکم قوی تر . خلاصه هرجور بودارادتمو به آینه نشون میدادم و تنها درخاستم سلامتی خانوادم بود هم قبل بچه ام هم بعد بچه .محرم میشد میگفتم این محرم دیگه به لطف امام حسین بچم راه می‌ره .ده فاطمیه میگفتم به لطف خانوم فاطمه دخترم خوب میشه.خلاصه هرمراسمی درتوتنم نیرو نیاز میکردم خودم تنهایی صفره صلوات میندازم هدیه به ائمه براسلامتی کل بچه ها نه تنها بچه خودم .چون برامادر سخته گفتم حداقل دخترخودمدخوب نشه بادهای من چن نفرخوب بشن.یادم نمیره پارسال به یه امید رفتم مجلس امام رضا همش میگفتم دخترم دیگه یه حرکتی میزنم آقاامام رضا شفاعت می‌کنه دخترمو پیش خدا.جگرم میسوزه لباس تنش کردم بی قراری می‌کنه میزنه به پاهاش بازبون خودش به پاهاش میگه پاشو دیگه برو دیگه باز دستش میگیره جلو دهنش به حالت گریه.قوربون بچم برم بچگی نکرد بدوبدوخرابکاری فضولی .هی دنیا دلم گرفته امام رضا تمام بچه ها مریضا .پیر و جووون شفا بده خیلیا چشم انتظارم .خیلیا الان تو بیمارستان رو تخت افتادن خیلی زجر میکشم امام رضا شفاعتشون.ازتخت بیمارستان رهابشن.باز مایکم بهتریم. .حال اونارو خوب کن.
°•●🖤‌‌‌‌‌‌‌●•° °•●🖤‌‌‌‌‌‌‌●•° قصد بارداری
مامان پسرکم ونینی🫀🧿 مامان پسرکم ونینی🫀🧿 ۱۲ ماهگی