۱ .تجربه زایمانم...
۳۶ هفته و ۶ روز بودم رفتم ان اس تی قلب بچم افت میداد با حرکت هاش ( هر هفته دکترم ان اس تی میگرفت ازم ماه اخر)
۲ بار تکرار کردم بازم همینجوری بود
همون شب میخواست دکترم عملم کنه من ترسیدم و همراهم رفته بود شمال صفا سیتی🥴
مجبور شدم ۲ روز انداختم عقب با ریسک فراوان
دکترم‌گفت حواست به تکوناش باشه فقط
از اول سزارین میخواستم که با افت قلب بچم سزارین اجباری شدم
تاریخ ۱۱.۱۱
اومدن سوال کردن و پروندمو درست کردن
آنژیوکت زدن خون گرفتن، آمپول ریه زدن سوند رو هم وصل کردن( یه حس سوزش داشت فقط اونجوری ک میترسیدم نبود... فقط خیلی حس دسشویی داری تا لحظه عمل)
دیگه تا سوند رو زد گفت بلند شو بریم
منم خوابیدم رو تخت بردنم
مادرشوهرم و شوهرم بودن ( مامانم و شوهرم دعواشون شده بود مامانمو نزاشت بیاد)
آمپول بیحسی رو دکتره خر اومد یبار زد نشد
دوباره در اورد زد نشد
سومین بار گفتم تورو قرآن اول جاشو پیدا کن بعد بزن، که سومین بار ک زد دیدم پام داغ شد و گفت بخواب
پارچه رو کشیدن جلوم، شونه هام بی حس شد، دستگاه برای قلب و فشار هم به دستام وصل بود، حس استفراغ گرفتم ک یکم آب بالا اوردم

۸ پاسخ

۲
دکترم اومد و شکممو داشت میبرید حس میکردم داره با پنبه بتادین میزنه
ک دیگه صدای بچمو یهو شنیدم
اوردن نشونم دادن و دوباره جون گرفتم انگار❤️
داشت بخیه میزد حس میکردم شکمم داره نبض میزنه
ک یهو نفهمیدم چیشد خوابم برد، پارچه رو ک برداشتن بیدار شدم
بردنم ریکاوری بی حسیم پرید ، بچم ۱۱:۲۵ دقیقه دنیا اومد من ۱۲ اومدم ریکاوری ، کلییی درد داشتم بدون پمپ درد بودم، گریه میکردم دیگه با بدبختی و رضایت دکتر اومدن بهم مخدر زدن، خواستن ببرن بخش شکممو فشار دادن، همینجوری گریه میکردم🤕😂
دیگه اومدم بیرون شوهرمو دیدم اول بسم الله هیچی نگفت ، اومد گفت بازم بچه میخوای 😑😂😂لامصب این چ حرفیه من دردددد دارممم
همه چی خوب بود دیگه تا اینکه یه اسگله خر نابلد اومد سوند منو حالتی که نشسته بودم کشید یهویی محکم، جیغم پر شد تو سالن، مردم دیگه از درد خیلی بد بود
آمپول روگام هم زد خیلی سوخت شکمم
بچمم آب کیسه آب خورده بود آب رفته بود تو ریه اش ۷ روز میخواستن بستری نگه دارن
روز ۵ با رضایت شخصی اوردیمش خونه، تا ۵ روز بچمو حتی بغل هم نکرده بودم🥲
وزن ۲۶۰۰، قد ۴۹، دور سر ۳۳😍🧿❤️
زایمانمم ۳۷ هفته و ۱ روز بودم

وقتی شکمو میبریدن حس میکردی؟

بسلامتی عزیزم خدا برات حفظش کنه.کدوم بیمارستان بودی و اینکه از بیمارستانت راضی بودی

مال منم دو دور بند ناف دور گردن بود

دقیقا منم ۳۷هفته با ان اس تی بد سزارین شدم اورژانسی

اقا من غلط کنم دیگه بچه بخوام اولی و اخریمه خاک توسرم ۱۹روز دیگه قراره اینارو تجربه کنم😭😭مث سگ میترسممم😭😭😭

۲ دور بند ناف هم محکم دور گردنش بود بخاطر همون ان اس تی قلبش افت میداد...

بسلامتی مبارک باشه وزن یک ماهگی چقدر بود

سوال های مرتبط

مامان حلما و هلنا مامان حلما و هلنا ۱ ماهگی
داستان زایمان من 1
یک هفته ای بود صورت قرمزشده بود کمر درد داشتم شکم سفت میشد و همون چند ثانیه نفسم بالا نمی اومد برای دکترم نوبت گرفت روز چهارشنبه اماده شدم برم که منشی زنگ زد فردا بیاین امروز خانم دکتر نیست پنج شنبه شد و رفتم تو راه گفتم اول برم زایشگاه ان اس تی بردارم بعد برم پیش دکتر چون خودش آزاد میگرفت رفتم ان اس تی برداشتم ولی انقباض و درد نداشتم تازه امروز شده بودم 36هفته رفتم پیش دکترم اونم ان اس تی برداشت ولی چیزی نبود گفت شکمم وقتی سفت شد بهم بگی اونجوری که شدم بهش گفتم گفت انقباضه برو بستری شو 24ساعت اگه با دارو خوب نشدی سزارینت کنم من رفتم زایشگاه و شوهرمو فرستادم شهرمون بره دنبال مامانم تو زایشگاه ماما گفت بیا دوباره ان اس تی بگیر دید چیزی نشون نمیده باهام دعوا کرد که چرا میخوای بستری بشی مگه بچه رو توی 36به دنیا میارن منم گفتم خانم دکتر گفته رفت زنگ زد دکترم دکترم گفت 3ساعت زایشگاه باشه بعد ببرین بخش من رو بردن تو یک اتاق ازمایش گرفتن امپول ریه زدن و ان اس تی رو دوباره وصل کردن یهو دیدم من که دردم گرفته شکمم یک دردی میگرفت و ول میکرد ماما اومد برگه رو دید گفت اوه چ انقباضی داری تو بیست دقیقه 3تاانقباض رفت زنگ زد به دکترم یهو دیدم اومدن با سوند که سریع باید بری اتاق عمل سزارین اورژانسی شوهرمم و مامانم هنوز نرسیده بودن و من غصه لباس برای بچم میخوردم خلاصه که سریع رفتم اتاق عمل بااین اینکه از بی حسی میترسیدم منو بی حس کردن و دخترم به دنیا اومد دکترم گفت چون سابقه پارگی رحم داشتی با این انقباضه ممکن بوده رحمت پاره بشه و جون خودتو دخترت به خطر بیفته و اینحوری شد که دخترم 17روز زودتر به دنیا اومد
مامان ایلیا💙👼🏻🫧 مامان ایلیا💙👼🏻🫧 ۵ ماهگی
پارت ۲ تجربه ی زایمان سزارین اختیاری:

ان اس تی گرف بخاطر استرس خودم ضربان قلب خودمو بچه بالابود گفت برو خونه استراحت کن استرست بره دوباره دوساعت بعد بیا تکرار کن اگ ضربان قلب بالا باشه امشب میفرستمت بری عمل ولی خودم اینجا شیفتم اونجا نمیتونم بیام باید بگم همکارم بیاد اگ اوکی باشه ک صبح میای عمل اومدم خونه خودمو سرگرم کردم با جمع کردن وسایل خودمو ایلیا بعد ک اروم شدم دوساعت بعدش رفتیم بیمارستان ان اس تی رو تکرار کرد گف ضربان قلب بچه اوکیه براخودت یکم بالاس ک بخاطر استرسه یکمم انقباض داری برو خونه صب ساعت ۱۰بیمارستان باش اگ شب حالت بدشد زنگ بزن بهم من بیدارم ک بیمارستان و دکتر رو برات هماهنگ کنم
خداروشکر شب حالم خوب بود و صبح شنبه ۲تیر با مامانا رفتیم بیمارستان پذیرش شدم و رفتیم بالا بستریم کردن ان اس تی گرفتن و موندم تو نوبت ک صدام کنن و ساعت ۲اینا بود نوبتم شد بردنم اتاق عمل اصلا ترس نداشتم از اتاق عمل چون بخاطر اپاندیسم یبار رفته بودم ترسام ریخته بود فقط ذوق داشتم اون لحظه و کلی باپرستارا و دکترا حرف زدیم و گفتیم خندیدیم و گفتن سوند رو کی وصل کنیم برات گفتم میشه بعده بیحسی بزنید گفتن باشه بعده چنددیقه دکتر بیحسی اومد گف همکاری کن سوند رو الان بزنن برات چون بیحسی رو بزنم باید سریع عمل رو شروع کنن برای بچه خطره زیاد بمونه تو بیحسی گفتم اوکی بزنید هرچی باشه تحمل میکنم ک اومدن زدن اونقدر ک غول ازش ساخته بودن نبود اصلاااا ن درد داشت ن سوزش فقط ی حس چندشی داشت ک سریع نشوندن منو بیحسی رو زدن و درجا کل دردام افتاد و حس بدسوند هم رف گفتم اخیشششش😂(بیحسی ام اصلا ن درد داره ن سوزش از امپولی ک ب باسن میزنیم راحت تره فقط نباید تکون بدیم خودمونو و شل بگیریم کلا)
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم
مامان دخملی💗👼🏻 مامان دخملی💗👼🏻 ۱ ماهگی
2باورتون شاید نشه۸نفر اومدن فقط دکتر خودش خانم بود از دکتر قلب بگر تا هر دکتری که اونجا بود اومدن وای انقدر مهربون بودن حرفیای دیگه میزدند که من سرگرم بشم دکتر بیهوشی خیلی خوب بود گفت نترس هرکاری بخوام انجام بدم قبلش بهت میگم خب گفت الان سردت میشه میخوام بتادین بزنم به کمرت گفت حالا میخوام امپول بزنم خودت روشل بگیر که دردت نگیر همین که زد من خودمو سفت کردم که دردم گرفت خب امپول دوم که زد درد نگرفت فقط فهمیدم که زد پام بی حس شد اما همه چیز رو میفهمیدم سوند هم وصل کرد بهم اکسیژن وصل کردن یهو فشار افت کرد شندیم گفتن فشار اومده رو چهار دکتر بیهوش دست به صورتم میزد میگفت خوبی من نمیتونستم حرف بزنم سرم رو فقط تکون دادم داشتم میشیندین که میگفت به دکتر بگین زود بیاد کار عمل اینو انجام بده که حالش بده راستی این وسطا برام اهنگ هم زده بودن🥹😅یه امپول دیگه زدن دوباره فشارم برگشت یهو حالت تهوع گرفتم بخاطر همون اب بود دیگه یه امپول دیگه زدن خلاصه عمل شروع شده من تکونا رو حس میکردم یه اخ گفتم صدای نی نیم اومد بعدش هم سرکلاژ وپساری رو در اورد ،خداروشکر که دکترم و ادمای بیمارستان و اتاق عمل عالی بودن،پمپ درد هم داشتم اما درد بدش برامن خیلی بود🥲
مامان سام مامان سام ۵ ماهگی
تجربه زایمان
خب بلاخره آمدم از تجربه زایمانم بگم
من از اول بارداری ترشحات زیادی داشتم گاهی ب سبزی میزد ولی ن سوزش داشتم ن خارش فقط گاهی آخراش دردهای کمری داشتم
کلا بارداری سختی بود چ روحی چ جسمی
35روز مونده بود به زایمانم ک اثاث کشی داشتیم
خونه رو تحویل گرفتیم خواستیم خونه رو رنگ بزنیم ک من ی دردهای حس کردم ب مامانم گفتم و رفتیم بیمارستان با مادرم و همسرم
رفتم زایشگاه و معاینه کرد گفت شاید آبریزش کیسه آبه آمینو شور کرد ک کیسه آب نبود آن اس تی گرفت دردهام منظم نبود اما درد شدید داشتم پرسید آمپول ریه زدی ک گفتم سه روز پیش بعد گفتن باید تحت نظر باشی خلاصه رفتم تو زایشگاه ی تخت دادن بهم و دراز کشیدم گفتن راه اینا نرو ک 3فینگر بازی
منم ک صدای کسایی ک زایمان میکردن و می‌شنیدم و از استرس کم مونده بمیرم هر کاری میکردم خوابم نمی‌برد ک پرستار آمد ی آمپول زد و بیهوش شدم
صبح زود ک بیدار شدم دوباره دردا رو حس کردم مدام آن اس تی میگرفتن ازم و میگفتن ک پد بزارم تا ببینن آبریزش دارم یا ن
ک دکترم فرستاد سونو ک گفت آب دور جنین کمه
و قرار شد ک زایمان رو شروع کنن بهم آمپول درد زدن ولی من دیگه درد نداشتم البته به سرمم زده بودن ولی تو آن اس تی دردها منظم بود من حس فشار و درد نداشتم تا بعد از ظهر ک یبار دیگه آمپول زدن و دردها زیاد شد واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد
مامان نیلا 🍓🍬 مامان نیلا 🍓🍬 ۶ ماهگی
مامان zeinab🩷 مامان zeinab🩷 ۳ ماهگی
تجربه زایمان سزارین 1

دکترم با هزار تا التماس نامه سز واسه تاریخ ۳۱ مرداد بهم داد گفت ۴ و نیم‌ صبح بیمارستان باشم . بیمارستان که رفتم چون تجربه اولم بود میترسیدم واقعا چون هرکس یه تعریفی از زایمان داره رفتم بلوک زایمان کارامو انجام دادم همسرم تشکیل پرونده داد بهم گفتن لباسمو عوض کنم
بهم گفتن برم واسه اتاق عمل آماده شم سرم وصل کردن راهی اتاق عمل شدم چون اولیت نفر بودم اون روز اتاق عمل تاریک بود برقاشو زدن و وسیله هارو آماده کردن نشستم رو تخت و منتظر دکتر
تنها فکرم این بود سوند بعد بی حسی وصل میکنن یا قبل با استرس نشسته بودم که دیدم پرستاره میگه خودتو شل کن خم شو سمت پایین بی‌حسی بزنم منم با استرس زیاد خم شدم سوزن زد کمرم ، دردش مثل یه نیش پشه بود بعد که زد پرستاره گفت نخاع پیدا نمیکنم دوباره آورد بيرون و یبار دیگ پایین تر زد و دوباره پیدا نکرد و یبار دیگ سوزن زد گفت اوکیه زدم و بهم گفت زود بخواب همینو که گفت پاهام کم کم داشت گرم میشد و یخورده بعدش هرچی تکون میدادم بی حس شده بود تکون نمیخورد بعد اینکه بی حس شدم بلافاصله پرستاره سوند وصل کرد اصن هیچی نفهمیدم ازش ، دکترم اومد داخل و شروع کردن پرده زدن جلو صورتم . پرستاره بهم گفت حالت تهوع یا تنگی نفس داشتی بهم بگو
منم که ترسووو گفتم خب الان هردوتاشو دارمم چیکار کنم😂
مامان Arta مامان Arta ۵ ماهگی
مامان نی نی قشنگه مامان نی نی قشنگه ۱ ماهگی
تجربه زایمان
قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی چون خونرسانی به جنین کم بود و ممکن بود خطرناک باشه سزارین رو انتخاب کردم، صبح روز سه شنبه ۱۷ مهر ساعت نه و نیم با مادر و همسرم به بیمارستان رفتیم. دیگه سرم زدن و چند ساعت منتظر بودم. تا اینکه بالاخره ساعت حدود ۲ بردنم اتاق عمل. البته قبلش سوند وصل کردن که خیلی بد بود. گفتم نمیشه بعد بی حسی سوند وصل کنید گفتن نه! واسه من که سوند سخت بود ولی همه میگن سوند رو اصلا حس نمیکنی. خلاصه رفتیم اتاق عمل، اونجا هم آمپول بی حسی زدن که اصلا سخت نبود و مثل یه آمپول معمولی بود. بعدش گفتن دراز بکش و پاهاتو بلند کن که نتونستم پامو بلند کنم. یه پارچه کشیدن جلوم و عمل رو شروع کردن. درد نداشت ولی حس میکردم دارن یه کارایی میکنن. منم هی حرف میزدم بعد دکتر گفت واسش مسکن بزنید. مسکن نبود بیهوشی بود که البته خدا خیرشون بده اگه نمیزدن خیلی بد میشد. البته بیهوشی کامل نبود ولی خب یه کم بود مثل یه حالت خواب و بیداری. وسطاش بچه رو نشونم دادن که چون بیهوش بودم در حد یک ثانیه یادمه
ادامه در پارت دو
مامان نورا مامان نورا ۵ ماهگی
اومدم از روز زایمانم براتون بگم البته با تاخیر
اولاش به روال بود تا ان اس تی گرفتن گفتن دردات شروع شده
زود برو بلوک زایمان تا آماده عمل بشی
از شانس من تخت ها پر بود توی یه اتاق بهم انژیکت وصل کردن دستگاه ان اس تی دو ساعت زیر دستگاه بودم
میومدن سر میزدن دستگاه رو نگاه میکردن میگفتن تو که درد نداری
چرا نوار قلب قبلی درد نشون داده خلاصه با هزار مکافات سوند وصل کردن ساعت ۴ و ۴۰ به اتاق عمل رفتم از شب ساعت ۱۲چیزی نخورده بودم از ضعف کل بدنم میلرزید تا داخل انژیکت چند تا سروم وآمپول زدن بهتر شدم دختر ۴ و۵۵ دقیقه بعد از ظهر به دنیا اومد حس خیلی عالی بود ان شالله خدا دامن همه ی مادرایی که چشم انتظار بچه هستن سبز بشه
در حین عمل دکترم گفت که چسبندگی مثانه شدیدی داری که عمل اونم برام انجام داد به خاطر اون عملم طول کشید تو ریکاوری به دخترم شیر دادم به کمک پرستار وبعد از مدتی به بخش منتقلم کردن
ولی واقعا بعد از رفتن بی حسی درد زیادی داشتم به خاطر دوتا عمل
دکترم گفته بود باید سوند ۲۴ ساعت بهم وصل باشه
ادامه👇👇