🥺🥺ومنی که امروز از خودم و مادرشدنم بیزار شدم😭😭😭لیا از ۳ شب بیداره و فقط در حد ۵ دقیقه چرت میزنه و گریه میکنه از صبح هم چندین بار استفراق از دماغ و دهنش زده بیرون اصلا نه خودش خواب داره نه من 😔منی که هر روز به خودم میرسیدم موهامو اتو میکردم منی که شغلمو که خیلی دوسش داشتم و درامدی عالی داشتم منی که همه از مرتب بودنم و اندامم تعریف میکردن حتی تو ۹ ماه بارداری هر کسی میدید تعجب میکرد نه ورمی نه لکی نه ترکی هرکی میدید میگفت خیلی حاملگی بهت میاد خیلی شیک حامله شدی🤭 منی که همیشه سرحال بودم منی که هر روز با شوهرم میرفتیم بیرون منی که انقدر خواب دوست داشتم منی که هزاران چیز دیگه حالا تبدیل شدم به یه زن که ۳ ماهه نتونستم حتی برم بغل شوهرم باهاش حرف بزنم با خیال راحت چه برسه به رابطه و بوس ....شدم پوست و استخون به خاطر رژیم چون دخترم کولیک و رفلاکس داره از کت و کول افتادم انقدر که بغلش کنم و راه برم درحد ۵ دقیقه حموم میکنم و نمیرسم موهامم شونه کنم ۳ ماهه نتونستم ۲ ساعت مفید بخوابم همش خواب و بیداریم همش خونم و شوهرم خودش میره بیرون منم باید بابچه سروکله بزنم زیر چشام گود افتاده کل لباسام گشاد شدن ازبس لاغر شدم روحیمو کلا از دست دادم از شوهرم گرفته تا هر کس دیگه ای که منو میبینه میگه چرا اینجوری شدی بهم ریختی .ومنی که کاملا مستقل بودم الان کلا تو خونه زندانی شدم چون یه بار با بچه رفتم بیرون از دماغم اومد بیرون و با گریه برگشتم خونه چون بچم گریه و بیقراری میکردو با بچه و کار خونه سرو کله میزنم ....اصلا ناشکری نمیکنم یه تار موی بچمو با دنیا عوض نمیکنم ولی خیلی خستم خیلی امروز به معنای واقعی میگم که من کم آوردم

تصویر
۲۱ پاسخ

عزیزم این دورانم تموم میشه یادت میره زود بزرگ میشن بچه ها مادر شدن سختی هایی هم داره دیگ منم مثل توم خوابم کم شده ب خودم نمیرسم ولی وقتی ک دخترم میخنده همه ی خستگیا از تنم میره و خداروشکر میکنم توم بایدصبور باشی میگدره این روزا

ای خدا چه نازه کوچولوت خدا حفظش کنه
عزیزم خیلیا هستن سالها انتظار میکشن تا بچه دار شن ب هر دری میزنن اما جواب نمیگیرن
پسر منم تا سه ماهگی اصلا خواب نداشت منم خونم دیگ مثل قبل مرتب نیست منم دیگ بیرون نمیرم اما پسرم همه دنیامه وقتی نگاش میکنم میگم گور بابای هرچی تفریحه..این روزا همش میگذره عزیزم ب خودت سخت نگیر شما از لحضه ای ک فهمیدی مادر شدی باید از خیلی از چیزات بگذری از خوابت خوراکت تفریحت خونه مرتبت و....ببرش پیش یه متخصص خوب تا کولیکشو کنترل کنه خوب بشه قدر این لحضاتو بدون ی روزی بزرگ میشه دلت برای این سنش تنگ میشه

عزیزم ما خانما از لحظه ای که میفهمیم بارداریم دیگه باید با خواب مفید و استراحت و فکر راحت و با دل کیف بیرون رفتن خداحافظی کنیم ..این روزا میگزره نینی هامون بزرگ میشن یروزی از شب تا صبح میخوابیم بیرون میریم ولی فکر ما دیگه راحت نمیشه ولی خب شیرینی های خودشم داره بالاخره داریم یک انسان بزرگ میکنیم خدا قدرتشو بهمون میده سخت نگیر گلم

اصلا اعصاب برام نمونده حوصله ی بچه مم نداشتم  شیر خودمو میدم و شبا کمکی واقعا امروز شیرم نداشتم چون نه غذا نه خواب دارم  اصلا انرژی نداشتم من با خانواده ی شوهرم تو یه خونه زندگی میکنم کلا ۸ نفریم با بچم  ولی نمیتونم به مادرشوهرم اعتماد کنم و دلمم نمیاد به ش بسپرم خواهر شوهرامم که روزا خونه نیستن بچمم پیش مادر شوهرم فقط گریه میکنه نمیدونم چرا بد بغلش میکنه  راحت نیست پیشش از چیه خونه مادرمم شوهرم هفته ای ۱ بار منو میبره وگرنه مامانم ازمن خیلی بیشتر مواظبشه چون بعد زایمان ۱ ماه اونجا بودم فقط مامانم کارای بچمو میکرد. اون روز در هفته هم که میرم واقعا استراحت میکنم .واقعا زندگی بعد بچه خیلی عوض میشه و من کم اوردم😔😔😔😔

هر جا کم اوردی گریه کن خالی بشی مثل من هیچی پشتم نیس تک تنهام ولی منم تمام تلاشم میکنم واقعا خیلی سخته من اصلا یادم نیس کی غذا خوردم یادم می‌ره صبحونه بخورم تا دو شب فقط کارای خونه انجام میدم

میدونم سخته همه داریم همین راه رو میریم و هم دیگه رو درک میکنیم
ولی وقتی کم میارم پسرمو میزارم چند ساعتی پیش مامانم و با همسرم میریم بیرون که هم حالم عوض شه هم سرم هوا بخوره چون بالاخره آدمیم به استراحت نیاز داریم

ای ننه ماشالله چه نازم هست

همه ما که تو این برنامه دور هم جمع شدیم وضعمون همینه
حتی شاید بدتر بدون که تو تنها نیستی
چهار ماه به بعد خوابش اوکی میشه نگران نباش

مادر شدن سختترین شغل توی جهانه

ای خدا عزیزم اگ بهت بگم تنها نیستی حالت بهتر میشه؟
امروز غذا کوفتم شد با اینکه شوهرم کنارم بود ولی پسرمونو نگرفت تا بتونم راحت غذا بخورم جاشو جدا کرده تا راحت بخوابه بیرون میره گردش میره بعد میاد خونه توقع داره خونه مرتب باشه غذا آماده و منم از آرایشگاه اومده باشم و حتی بهم میگ تو که کاری نمیکنی چرا خسته ای بیشتر از پسرم .شوهرم منو خسته کرده

اگه خواستی خواب شبشو تنظیم کنی بهم بگو بهت بگم چکار کردم

همه مادرا همینن عزیزم تو گهواره میبینم لیستریا میگن من خودم بعد زایمان افسردگی گرفتم چون اون اندام خوب خراب شد روحیه مو از دست دادم فرصت نمی کنم آرایش کنم حتی مو هامو شونه کنم قبلاً همیشه لاک میزدم همش تو گردش و بازار بودم

خداقوت مامانی جدن.تک تک کلماتتو و جملاتتو با پوست و گوش و جونم درک کردم و کشیدم سر بچه اول.انقدر از بهم ریختن روال و نظم زندگیم کلافه بود و شاکی که حد نداشت...
اما گذاشت و الان دختر اولم ۳سالو ۸ماهشه مستقل شده و من خیلی از کارهای گذشته مو با وجود حضورش انجام دادم.درس خوندم قرآن حفظ کردم ورزش کردم و... و انقدر اوضاع خوب شد که دوباره دلم نی نی خواست و الان دختر دومم ۱ماهشه ومن دیگه اون مامان شاکی نیستم با وجود تمام سختی هایی که داره تکرار میشه اما سعی میکنم برا خودم هم وقت بذارم حتی شده در حد یه ویس گوش دادن و...
به خدا توکل کن از خودش طلب صبر کن ان شاءالله نی نی ت ۴ماهه که شد و غذای کمکی رو شروع کردی رفلاکسش بهتر میشه و کم کم میتونی رژیمتو کنار بذاری

میفهمتت عزیزم وارد ۴ماهگی بشه خیللللی خیللللی بهتر میشه خوابش خوب میشه زندگیت رو روال میوفته

همه ی اینارو ماام گذروندیم
منم خیلی دلم‌واسه قبلنا تنگ میشه ولی خب هرچی بیشتر بهش فکر کنی و حسرت بخوری کمتر لذت الانتو ببری
من از روزای اول بچمو میبردم بیرون اولاش سخته ولی بعدش هم خودت قلقلشو میگیری هم بچت عادت میکنه ب بیرون
حتی شده نیم ساعت ی دور بزنی با ماشین ک حال و هوات عوض شده اگه مامانت میتونه بیاد یکی دوروز بمونه پیشت تو بخوابی اوکی میشی
از ۳ ماهگی ب بعد خوابش تنظیم میشه و یکم شرایط بهتر میشه
هر وقت وقت میکنی سریع یچیزایی اماده کن بیار کنار دستت بزار ک بخوری هم زمان
شوهرت بگو بچرو یک ساعت نگه داره تو بخوابی
شبا ک بیدار میشه نگاش نکن و باهاش حرف نزن محیط خونه آروم و نور کم ک بدونه شبه و باید بخوابه اتاقم تاریک باشه چون با توجه بهش شبا اون آگاه میشه و خوابش میپره

بعضی شبا در حد یک ساعت می‌خوابم ولی بازم شیرینه،اینو بدون این روزا میگذره و دخترت دیگه نی نی نیست نازش بدی و بغلش کنی پس خودتو نباز و قوی باش

ببخشید شغلت چی بوده؟بعد چجوری مستقل بودی ک شوهرت باید ببردت خونه مامانت؟چون شاغل بودی و همش بیرون بودی بچه همه اینا رو ازت میگیره این یه فصل جدید زندگیه که تازه بازشده اینم بگم هیچ وقت مثل قبل نمیشه تنها میری اذیتی با بچه ای اذیتی فقط باید با خودت کارکنی کنار بیای ک سخته

از قدیم گفتن سگ باشی ‌و مادر نباشی 😪

عزیزم 😍😍به این چشا نگاه کن تو رو خدا😘
میگذره مطمئن باش
اگه اینجوری پیش بری افسردگی شدید میگیری حتما از افراد تو خونه کمک بگیر حتی شده در حد نیم ساعت خودتو اذیت نکن اعتماد کن به مادر شوهرت
تموم کارای گذشته یکی یکی و دونه دونه بر میگرده سر جاش صبور باش
فقط تنها چیزی که اهمیت میدی به خوابیدنت باشه اگه درست استراحت نکنی روحیه ات بدترم میشه

🫠🫠🫠🫠🫠
اکثر ماها همینیم
بگو یوقتها ک خودش سرکاره تو رو ببره خونه مامانت برگشتنی بیارتت
غذاتم اونجا بذار یا از مامانت بگیر ک گیر نده
اونجا یکم استراحت کن
من مامانم بیچاره جون نداره وگرنه خیلی کمکم میکنه الانشم اونها هوامو دارن وگرنه من رسما خول شده بودم🫠
الانشم واقعا اذیتم و تمام اینها ک گفتی عمیقا درک میکنم

دقیقا منم حس تورو دارم
ولی دیدم دارم لاغر میشه و بخاطر کولیک و رفلاکس هیچی نمی‌تونستم بخورم چون بچه م اذیت میشد،شیر خودمو قطع کردم ،مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیوفته اگه شیر خشک بدی.دکترم بهم می‌گفت اصلا ناراحت نباش کل کشورهای غرب فقط شیر خشک میدم ب بچه چون کاملترین شیره
وقتی. شیر خودمو قطع کردم ی کم اوضاع بهتر شد چون همیشه شلخته بودم ساعت خواب دخترمم تنظیم کردم نه شب می‌خوابه
از نه شب می‌شینم با شوهرم چایی دم میکنم و فیلم میبینیم
خونمونم تا بتونم تمیز میکنم و غذا درست میکنم دیگه باید بسازی عزیزم

بقیشو پایین میزارم

سوال های مرتبط

مامان آیهان مامان آیهان ۸ ماهگی
مامان سام مامان سام ۳ ماهگی
مامان کسرا❤️‍🔥 مامان کسرا❤️‍🔥 ۳ ماهگی
من چرا اینطوری شدم 😭😭


چند روز پیش رفتیم عروسی خیلی دلم میخواست برقصم حتی خونه بودیمم هی میگفتم رفتیم اونجا من میرقصم ابجی تو هم باید برقصی حالا خوب که رفتیم عروسی مادر شوهرم و خواهرم رفتن رقصیدن مامانمم که اهل رقصیدن و اینا نیست نرفت دیگه هرچی به من گفتن بیا بریم تو هم مامانم مادر شوهرم خواهر شوهرام خواهرم هر کار کردن روم نمیشد برم وست😪😪 😢 اخه از وقتی زایمان کردم نمیدونم چرا یه حس خیلی بدی گرفتم اون شب تو عروسی هم همه رو نگاه میکردم میدیدم دخترای تو سن 25 سال هم هستن و هنوز حتی ازدواج نکردن بعد من تو سن 16 سالگی بچه به دست اونجا بودم😥😥ناشکری نمیکنم ها
همش اونجا هس میکردم بعد زایمان خیلی زشت شدم شکسته شدم هس خیلی بدی داشتم هس میکردم تو اژن سنم ویر شدم و همش حس میکردم چون بچه اوردم و زایمان کردم نمیتونم دیگه هیچ کدوم از کارایی که قبلا میکردم و بکنم مثل رقصیدن خوش گذروندن بیرون رفتن.... من چرا اینجوری شدم اخههه
یعنی تا همیشه اینطوری میمونم یا چون خیلی از زایمانم نگذشته این حس هارو دارم نه رابطه ای مثل قبل مونده برامون نه حس و حالی نه.....😔😔😔😔 خیلی اعصابم بهم ریخته
اون شب خواهرم به زور بلندم کرد رفتیم وست یه دور تنها خوردم با همون یه دور تنها هم مردم از خجالت حس خیلی بدی داشتم دیگه فورا در اومدم خواهرم تنها موند اون وست
ترو خدا بگین همیشه قراره اینجوری بمونم یا چون تازه زایمان کردم این فکر هارو میکنم؟؟