خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم.مغزم قفل کرده. نمیدونم چی خوبه چی بده....
مامانم زودتر از وقت از سرکار برگشت مشخص بود خسته و ناراحته... داداشم کوکو درست کرده بود مامانم سفره رو اورد پهن کرد کوجه، خیارشور تیکه کرد، ماست و سبزی هم گذاشت صدام زد که برم بخورم تا سفره رو دیدم بیشتر بهم ریختم فقد یدونه ظرف برا من گذاشته بود به بهانه قرص از جام بلند شدم تا نشستم سر سفره مامانم بلندشد رفت تو اشپزخونه گلوم که درد میکرد بزور چن لقمه ای فرستادم رفت پایین

دوباره رفتم دراز کشیدم یکم که گذشت مامانم گفت لباس بپوش بریم مصلی گفتم نمیام گفت پس چی میگی حوصلم سر رفته پاشو بریم گفتم حال ندارم مشخص بود که داره حرص میخوره ولی خب دلم میخواست بیشتر ناز بیارم... گفتم میخام برم خونمون.. ناراحتش کرده بودم ولی اونقدر داغون بودم که دلم نمیخواست کوچکترین عذرخواهی ای بکنم
همش میگفت چته تا صب خوب بودی الان بری خونه شوهرت نمیگه بیرونت کردم!براچی میخای میخای بری و... نمیخاستم بغضم بشکنه همش سکوت میکردم و جوابی نمیدادم همبشه همینجور رفتار میکردم اصلا تقصیر خودمه همش خودخوری میکنم...
با هر زوری که بود برگشتم خونمون.. مامانم حتی جواب خدافظیمم نداد داشت درسا دانشگاهشو مرور میکرد تا در حال رو بستم بغضم ترکید بزور خودمو جمع کردم اشکامو پاک کردم و پله هارو تندی رفتم پایین تو راه داغون ترین بودم چندباری میخواستم گریه کنم ولی فورا خودمو جمع میکردم

تا در ورودی رو بستم گریم شروع شد تو راه پله فقد گریه میکردم تا رسیدم در حال رو بازکردم. کاش زودتر همسرم بیاد و تو بغلش آرامش بگیرم. بیشتر از هر وقت دیگه بهش نیاز دارم. نمیدونم بهش چی بگم. بگم دردم چیه اصلا چرا اومدم خونه. چرا الکی گریه میکنم

۱۰ پاسخ

همسرت امد بگو به محیط اروم خونه نیاز دارم این چند وقت میخوام از تنهاییم لذت ببرم

عزیزم شوهرمنم از ترس و استرسش منو میفرسته خونه مامانم ولی خب من واقعا نیاز به آرامش خونه خودم دارم نمیگم خونه مامانم بده ولی خب مستقل شدم خونه خودم راحتم. الان توام به شوهرت بگو که درکت کنه و بگو تا بعد زایمان نمیرم خونه مامانم بمونم دوس دارم تو خونه خودم باشم یکم آرامش بگیرم بگو حس خوب ندارم از خونه دور میشم بیقراری میگیرم.

ببین تقصیرخودته ازیک ماه قبل زایمانت رفتی خونه مامانت باززایمان کنی ام هس بایداونجاباشی خب معلومه آدم خسته میشه دیگه اونم تواین گرونی معنی نداشته ازالان بری اونجابشین خونت سرسنگین باش تا۱۰روززاچیتو فقط مادرت بیاداونم اورف قانونیشه که بایدبیادخیلی ام ارزش داری اونجاا
الان رفتارای مادرت دقیقن اینونشون میده که نمیخادباشی اونجاا یه جوری خودشوگرفته مامان منم اگه بخام برم بیوفتم رواونا ازمادرتوبدتره فقط بشین خونت تاسرسنگین باشی اون دیگه ضامن این نیس که شوهرتو نیس خونتون..

چیشده مگه🥲🥲

چرا همه ی مسایل زندگیت رو میاری اینجا ☹️

عزیزم این مدت هرچی ناراحتی داره واست پیش میاد به خاطر موندن خونه مامانت بوده، خونه خودتون بمون بعد زایمان هم ک میخوای بری خونه مامانت از الان نرو این چند هفته آخر خونه خودتون باش آرامش بیشتری داری، حتی خونه پدر مادر وقتی زیاد بری دیگه اون حس احترام از بین میره یه جوریه، شوهرتم شیف باشه تا 12 شب بر میگرده دیگه، بذار احترامتون حفظ شه خونه خودت از هرجایی بهتره همونجا باش، مامانت هم اخلاقش یکم مث مامان منه حتما خسته بوده یا مشکلی بیرون داشته به دل نگیر،

به شوهرت بگو فقط احتیاج دارم خونه خودم آرامش داشته باشم 🥺 درکت میکنم منم همینجوریم بابام فوت شده تنها دلخوشیم مامانمه
تا یه چیزی میگه خیلی دلم میگیره سریع میام خونه خودم گوشه گیر میشم

خیلی خودتو وابسته و محتاج ب بقیه نشون نده ک بترسن از تنها گذاشتنت
البته سنتم پایینه شاید بخاطر همون باهات بچگونه رفتار میکنن
خودتم باید مراقب باشی تا بقیه استرست نداشته باشن ماه اخری استراحت کن نمیشه همش بیرون و مهمونی سخته

عزیزم جواب نمیخواد سختش نکن انقد واسه خودت استرس نگیر
تو ازدواج کردی زندگی مستقل خودتو داری بگو دوس دارم این چند روز و هفته اخر تو خونه خودم باشم بگذرونم خاطره شه برام
چون تنهانبودنه ک توجیح الکیه اونجاهم باشی کلا تنهایی

بخاطر بارداری حساس شدی منم داییم چند شب پیش باهام شوخی کرد گریم گرفت 😐فقد سریع رفتم پیش همسرم😂

سوال های مرتبط

مامان تربچه مامان تربچه ۶ ماهگی
یادمه وقتی بینیم و عمل کرده بودم سه روز بعد رفتم‌مطب پیش دکترم زدم زیر گریه
از ته دل با اون پانسمان و صکرت ورم کرده گریه میکردم😭
دکترمم دوست بابام بود سنش نسبتا بالاست
گفت چرا گریه میکنی😳
گفتمش دیگه نمیتونم تحمل کنم
همش‌سوپ‌سوپ سیرم نمیکنه گرسنمه از گرسنگی گریه میکنم🤣😂 واقعا هم همین بود بقیه تو خونه غذا میخوردم نگاشون میکردم اخرش هم گریه میکردم
اخرش دکتر گفت پاشو برو مریض به شکمویی تو نداشتم😂😂😂
چاق نیستم ولی واقعا شکمو عم
دیشبم نزدیک بود تو مطب دکتر بزنم زیر گریه ولی خودمو کنترل کردم دکترم گفت فشارت بالاست غداهای شور خیار شور نمک این چیزا حدف
ازمایشمو دید گفت قندت با قرص نیومده پایین رژیمتو سختتر کن اصلا چیزایی که نشاسته و قند دارن نخور
یکم رفت جلوتر گفت کلسترولت بالاست غذاهای چرب هم نخور اینو که گفت جوش اوردم گفتم خانوم دکترم میرم میمیرم اشکال نداره😭😭😭😂 یهو دکتر سرشو بلند کرد به نگاه متعجبی بهم انداخت گفت خب چاره چیه
دیگه جلو خودمو گرفتم گریه نکنم
اینجانب قراره با کاهو خیار حاملگی خود را بگذرانم🖐🏻
تا دو روز دیگه بیاین جنازه من شکمو رو جمع کنین
مامان رهاجونی😍🥰 مامان رهاجونی😍🥰 ۴ ماهگی
به وقت زایمان 😍🥰
اینم ماجرای زایمان من
من چون سرکلاژ کرده بودم دکترم وقتی نخ سرکلاژ رو باز کرد درد شدید داشتم هرچی گفتم منو حتما سزارین کن قبول نکرد و بهم گفت یک ماما خوب سراغ دارم برو پیشش و باورزش و پیاده روی زایمان می‌کنی ده روز دیگه بیا برای معاینه اگه دیدم نمیتونی بعد سزارین میکنم
خلاصه ما رفتیم تو کار ماما و ورزش و پیاده روی
ماما بهم ورزش و گل مغربی
و شربت منیزیم (لاکسی ژل)
و خاکشیر رو پیشنهاد داد سه جلسه ورزش رفتم و صبح ها با مامانم پیاده روی
و پله رو میرفتم
و‌ ورزش میکردم
روز یکشنبه هفدهم بامامانم رفتیم پیاده روی به مامانم گفتم امروز نوبت آرایشگاه بگیرم بریم آرایشگاه گفت آره حتماً بگیر مامانم از وقتی نخ سرکلاژمو میخواستم باز کنم اومده بود خونمون
(قبلا مامانم و شوهرم بهم گفته بودن که یا شونزدهم یا هفدههم بچه بدنیا میاد
روز 17 برای شوهرم صبحانه آوردم بعد بهش گفتم امروز چندمه؟ 🤔
گفت 17چطور؟ 🤔
گفتم ها چی شد؟😁😏
من چرا درد ندارم؟🤔
تو و مادرت که می‌گفتین بچه 16یا 17بدنیا میاد؟!😁😏
خندید گفت خب من حدس زدم هنوز که 17تموم نشده خخخ
باهم خندیدم و شوهرم رفت سرکار ) منم قرص تیروئیدمو خوردم و سرمو کردم تو گوشی بعد رفتم به مامانم گفتم بیا صبحانه‌ بخوریم
داشتیم صبحانه میخوردم یکهو دیدم لباسم خیس شد داغ داغ شدم
به مامانم گفتم کیسه آبم سوراخ شد کیسه آبم سوراخ شد😢😢😢😭😭😭
ابجیم از خواب پرید مامانم گفت هول نکن چیزی نیست نترس
زنگ زدم به ماما گفت اگه حموم نرفتی یک دوش بگیر کم کم وسایلتو جمع کن و برو بیمارستان منم میام
منم همین کارو کردم و زنگ زدم به شوهرم خبر دادم که کیسه آبم پاره شده و بعد جمع کردیم با مامانم و خواهرم رفتیم بیمارستان
مامان امیرسام وآنیسا مامان امیرسام وآنیسا روزهای ابتدایی تولد
ادامه 😍❤️
انقد شلوغ بود بیمارستان یکی گفت چی شده گفتم خیلی درد دارم از ساعت پنج عصر تا حالا که دو ساعت شده درد ولم نمیکنه منظمم هست بخواب می‌خوام معاینه کنم 🤕 معاینه کرد ۳ سانت باز بود گفت بشین تا پرونده تشکیل بدیم بستری کنیم
من نشسته بودم یه گوشه به مامان های نگاه میکردم که هی میومدن و میرفتن باورتون نمیشه اون شب بیمارستان دیگه تخت خالی نداشت بخش زنان خیلی شلوغ بود بعد شیفت عوض شد یکیشون گفت تو چرا اینجا نشستی 😄 گفتم سه سانت بودم معاینه کرد دیدم زد زیر خنده 😐 سه سانت اگه یه سانت بودی ساکت میشستی فلانی اینو معاینه کن ببینم چند سانته 😳 موندم و آخه مگه مجبورم دروغ بگم زنیکه 😁
دوباره معاینه کرد در عرض نیم ساعت شده بودم ۴ سانت
گفت ۴ سانت بازه سریع بستری کنید
دیدم خندید گفت خوب صبوری همه دو سانت جیغ میزنن تعجب کردم هیچی نمیگی
خلاصه تا بیاد پرونده تشکیل بدن برا من ساعت ده شب شد
من تا اون موقعه که بستری بشم تو سالن راه میرفتم و نشستم غذا خوردم واقعا خاطره خوبی بود همه چی سر حوصله بود بعد دیگه ساعت ده بستری شدم دوباره معاینه کردن گفتن عالیه شش سانت بعد ماما خیلی مهربون بود گفت نوک سینه ها تو ماساژ بده تا سریع فول بشی نیازی به سوزن فشار نباشه من با اینکه تو اتاق بودم مامانمم پیشم بود با توپ ورزش میکردم 😂 یعنی بگم ورزش به خدا جوابه خیلی ام جوابه دیگه ترشحاتم شده بود صورتی و قهوه‌ای لزج .و دردم داشت خیلی نزدیک بهم میشد نفس کشیدن سخت بود ولی هر بار که حس میکردم نمیتونم دیگه یکم دراز می‌کشیدم نفس عمیق می‌کشیدم دوباره پامیشدم راه رفتن مامانم با روغن کمرم و ماساژ میداد همه چی خوب بود تا اینکه ساعت ۱۲ شب
مامان امیرسام وآنیسا مامان امیرسام وآنیسا روزهای ابتدایی تولد
مامانا 😂 همه زایمان شون و تعریف کردن 🥹 منم زایمان پسرم و لحظه به لحظه اش یادمه هم مینویسیم برا یادگاری هم خیلی تکنیک ها شاید به دردتون خورد 😍
من ۱۸ سالم بود سر پسرم ماه آخر خیلی انقباض های الکی داشتم هی می‌گرفت و ول میکرد میرفتم بیمارستان میکفتن اینا ماه درد برید خونه من سه شنبه بود همین جوری نشسته بودم دیدم دوباره کمر درد پ انقباض اومده سراغ گفتم حالا این همه راه پاشم برم بیمارستان الکیه ساعت ۵ عصب بود دیدم نه انگار آروم نمیشم قشنگ منظم بود ده دقیقه ای می‌گرفت با دقیقه می‌گذشت باز می‌گرفت زیر کمر و دلم همزمان اینم بگم من از اول ماه نهم پیاده روی شروع کردم در حد یه ساعت با مامانم می‌رفتیم پیاده روی یه ساعت میشد شکمم هی سفت میشد تو پیاده روی و ترشح زیاد داشتم به نظرم پیاده روی خیلی تاثیر داره خیلی تو خونه هم اسکات میزدم کار زیاد انجام میدادم بشین و پاشو
پله رو نگفتم 😂 الکی تا بالا میرفتم میومدم پایین باز میرفتم باز میومدم اذیت میشدم ولی خب تو ماهم بودم میخواستم بدنم آماده باشه برا زایمان
ساعت پنج که دردم شروع شد پا شدم خونه رو جمع کردم یکم اسکات زدم دیدم ساعت هفت شد و همین جوری درد ها داره نزدیک میشه بهم
رفتم حموم و تمیز کاری انجام دادم 😁 تو حموم دردم آروم تر شده بود تو حموم ام یه چند باری ورزش کردم اومدم بیرون مامانم وسیله ها رو جمع کرد و با شوهرم رفتیم برا بیمارستان. اونجا که رفتیم از شانس کن انقد شلوغ بود که نگو
ادامه تاپیک بعدی 🥹
مامان حامی مامان حامی ۷ ماهگی
سریع از دستشویی اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم گفتم بیبی چکم مثبت شد مامانم گفت نترس شاید چون دردات خیلییی زیاده خارج از رحم باشه
زنگ زدم ب همسرم گفتم اینطوری شد انقد خوشحال بود ک مسیر نیم ساعته رو از سرکارش تا خونه پنج دیقه ای اومد دیدم داره میخنده گفتم خوشحال نباش احتمالا خارج از رحمه فس شد بنده خدا🥹🤣
گفت لباساتو بپوش بریم ازمایش رفتیم ازمایش دادم گفت دو ساعت دیگه جواب اماده میشه
همسرم طاقت نیاورد گفت بریم سونو
رفتم سونو وقتی دراز کشیدم دکتره سونو کرد گفت چرا اومدی گفتم پریود نمیشم
گفت خانوم بارداری
گفتم خارج از رحمه عصبانی شد گفت خیلی دوس داری خارج از رحم باشه؟
ولی قلبش تشکیل نشده بود اومدم بیرون داشتم میلرزیدم و میخندیدم همسرم نگران بود گفت چیشد
گفتم هیچی حامله ام دیگه باورش نمیشد چون عاشق بچه بود ولی من دوس نداشتم
منشیه صدام کرد گفت خانم اقای دکتر گفت سریع برو پیش ی دکتر کنار بچه خون هست احتمال اینکه نمونه زیاده
دوباره همسرم فس شد رفتیم دکترو شیاف داد بهم و استراحت ولی من هنوز ب کسی نگفتم ک حامله ام فقط مامانم میدونست صبر کردیم تا قلبش تشکیل شه
از دکترمم (دکترم ک مربوط ب بیماریمه)پرسیدم گفت دیگه داروهاتو استفاده نکن بهمم گفته بود مراقب باش ک باردار نشی😁
بهم گفت ماه هشتم بارداریت بیا ببینم بیماریت تو چ وضعیتیه
خلاصه قلبش تشکیل شد ب همه گفتیم همه خوشحال بودن ب غیر از خودم ی حس غریبی داشتم هم دکتر گفته بود حامله نشو هم خودم دلم نمیخواست
تو خلوتم یا هر وقت پیش مامانم بودم گریه میکردم همش میگفتم کاشکی نمونه(البته زبونم لال)
مامان خوشکله🇦🇫 مامان خوشکله🇦🇫 هفته سی‌وششم بارداری