۴ پاسخ

خدایی نمیگم اینم شد درد،
نمیخوام تو ذوقتون بزنم
کاملا باحس همدلی میگم
بیکاری بخاطر اینا خودت و پیر می کنی؟ اینا دردنیستنا
بابا باهاشون بازی کن لذذذت ببر
وای از روزی که خدا غمی بده ...

هرکسی حرف میرنه خیلی محکم جوابشومو بدید تا دیگه کسی حرف مفت نزنه میگن دختر برا خودت بیار بگو من دو تا پسر میخواستم که هرکدوم پسرام پشت همو داشته باشن و هوای همو داشته باشن بعدم توی کار خدا نمیشه دخالت کرد
میگن چرا زود بچه دار شدی بگو خودم میخواستم تفاوت سنیشون کم باشه که حرف همو بفهمن قرار نیس فقط داداش همدیگه باشن میخوام یار و غمخوار یکدیگه باشن

منم تقریبا اختلاف سنی بچه هام مثل شماست دختر کوچیکم سه ماهشه واقعا نازگل اذیت شد و داره میشه منم خیلی عذاب وجدان دارم به خاطرش شما چطور ؟
بچتون با این موضوع کنار اومده !

واقعا هرکی هرمیوهی نخورده دل توش میره 😀من دودختردارم‌خداراشاکرم ولی یه دختزو یه پسر دوست داشتم نشد😶

سوال های مرتبط

مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
سلام خانوما، مامانایی که دوتا بچه یا بیشتردارین، شما هم بچه اولتون رو بیشتر دوست دارین؟ یا من خیلی غیرعادی ام😔من دوتاپسردارم یه سه سال وچهارماهه یه دونه ۴۰ روزه، از ترس اینکه اولی غصه نخوره کلا زیادبچه دومم رو بغل نکردم بلندبلندنازش ندادم مثه یه پرستارکهنه شو عوص میکنم به موقع حموم میبرم نگرانم سردش یا گرمش نشه ده روز اول یه سره شیر دوشیدم بهش دادم که زردی ش بالانره با اینکه بی حسی سزارین اذیتم کرده بودو اصلا حالم خ وب نبود، بعداون شیرم سیرش نمیکردوکمکی شیرخشک دادم بانظردکتر
شاید روزی یه بارمن با شیشه شیربهش شیربدم بقیه دفعات یا پدرش میده یا مادرمن یا بقیه اطرافیان اگه باشن، اون موقع که اولی نوزادبود وقتی گریه میکرد بغل کسی آروم نمیشد تا من بغل میکردم اما این بپه اینطوری نیست
منم دلم براش تنگ نمیشه
اگه من اتاق بخوابم اون توی سالن، اصلا برام مهم نیست
انگارخیلی کمتر از اولی دوسش دارم نمیدونم چرا ایمطوری شدم، انگار ذهنم میگه تو فقط باید رادمهرو دوست داشته باشی😔😔😔خیلی ناراحتم از خودم
مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
دردودل یه مامان خسته رو می شنوید، دوماهه سزارین کردم مادرم ده روز تقریبا یه سره اینجاموند بعد اون همه روز به جزپنج شنبه جمعه ها حدودساعت ده میاد خونه ما و دوازده میره کلیدمو گرفته که آیفون نزنه بچه هارو بیدارنکنه،من واقعا از اینکه اینقدروقت میذاره شرمنده شم وواقعا ازش توقعی ندارم، اوایل خیلی این اومدنه خوب بود برای روحیه م هم خوب بود تا که کم کم سرپاشدم ولی اعصابم خیلی درهمه همش فکرای ناراحت کننده میادسراغم بچه به شیرخشک که از سراجباربهش دادم عادت کرده داره شیرمنو ول میکنه دارم از غصه ش دق میکنم فشاراز طرف شوهرم و مادرشوهرم درهرزمینه ای فکرشو بکنید زیاده ، پسر بزرگه اضطرابش تشدید شده، بدقلقی و لجبازی هم به اقتضای سنش داره،مشکلات مالی هم که به قوت خودش باقیه، حالا با این همه دغدغه وبا وجوداینکه بچه م یه سره ریخت وپاش میکنه،از طرفی شب توی اتاق میخوابیم روز تشک بچه رو میارم توی سالن،یه بالش هم همیشه دم دستمه، شوهرمم بی سلیقه و شلخته ست وسایل توی خونه خیلی زیاده و توی یکی از کابینت ها موش هست که میره ومیادونمیتونیم بگیریمش وسایلشو ریختم بیرون،طبیعی یه که خونه خیلی درهم باشه، بابچه بزرگه نمیتونم بازی کنم عذاب وجدان اینم میادروی اعصاب خوردی هام، بچه رو یه هفته ست ختنه کردیم رسیدگی به اونم اضافه شده،حالا اخیرامادرم میاد از لحظه ای که میاددوتا پنج دقیقه با بچه هاوقت میگذرونه بعدشروع میکنه به کارکردن و همزمان غرزدن(اینم بگم هرروز حتماحتما خونه رو جارو میزنه وحمامو دسشویی رو میشوره بعدمیره)
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام مامانا با شرح حالی که از خودم می خوام بزارم دلم می خواد راهنماییم کنید و بگید اگر جای من بودید چی کار می کردید من وزنم بالاست و دلم می خواد لاغر کنم دقیقا از زمانی که دوقلوها به دنیا اومدن تا الان همیشه ی خدا اسیر بودم چون واقعا با دوتا بچه ی کوچیک کاری نمی تونستم بکنم الان که یه کم بزرگتر شدن دلم می خواد کمی برای خودم وقت بزارم حداقل ۳ روز در هفته
برم پیاده روی از طرفی مشغلم زیاده دیگه بیشتر از این به بچه هام باید برسم می خوام کلاس خلاقیت و مهد و گفتار درمانی و اینا بزارم تا هر چه زودتر راه بیافتن که اونم کله هفته رو وقتمو میگیره و باید همش در تکاپو باشم بعد همه بهم‌میگن تو واقعا با دوتا بچه سختته که تازه بخوای پیاده روی هم بری چون بعدشم که‌میام شام پختن و رسیرگی به بچه هارو دارم نمی دونم رژیم به تنهایی بگیرم تاثیری هم داره ؟؟من خودم بیشتر پیاده روی روم اثر داره ولی زور بزنم شاید در هفته ۳ روزشو بتونم‌برم شایدم کمتر شوهرمم از اون طرف اصلا اصلا کمک نمی کنه تا الان تنهایی بزرگشون کردم حالا شما جای من باشید چی کار می کنید؟
مامان آدرینا مامان آدرینا ۳ سالگی
یه دختر بچه تقریبا ۵ ساله ماشین اسباب بازی که مال خودش نبود به دخترم نمی‌داد میگفت میخوام بازی کنم نمیدم نکن دست نزن
هِی ماشین رو می چرخوند دورتر که دخترم دست نزنه دخترم هِی می‌رفت سمتش،من این صحنه رو می دیدم هیچی نمیگفتم چون میخواستم دخترم خودش حرف بزنه و یه جورایی دفاع کنه از خودش،در آخر دخترم آروم بهش گفت با من دوست میشی؟
بگما توی دلم آتیش بود
یا قبلش میخواست یه بازی شروع کنه که همون دختر بدون اینکه حرفی بزنه اومد ازش گرفت من باز هیچی نگفتم که دخترم خودش حرف بزنه که نزد
و اون روز توی پارک یه پسر بچه تقریبا ۴سال و خورده ای دست دخترمو فشار داد دخترم نگاش کرد من با ملایمت گفتم نه دستشو فشار نده
اما خب بگم مثلا کسی دست به موهاش بزنه میگه دست نزن
یا اینکه یه جز پارک جای دیگه می برمش همش میخواد بهم بچسبه،می بيني همه به بازی این میگه تو هم بیا دستمو میگیره بهم می چسبه میاد توی بغلم،من تشویقش میکنم به بازی با بقیه اما روحیه ام از درون داغون میشه یه جور ظاهر سازی میکنم جلوش،اما میام خونه غمگینم..
بنظرتون در کل کار من درسته؟
شما باشید چ عکس العملی نشون می‌دید؟