یادمه چندسال پیش اول دی ماه نوبت عکس رنگی داشتم منی که چندماه به تاخیر انداخته بودم از ترسم خیلی میترسیدم یادمه وقتی فهمیدم قراره عکس رنگی بدم تا ببینم اصلا لوله هام باز هست شاید بستس اکه بسته باشه چی همش با خودم کلنجار میرفتم که برو بده نمیمیری که این همه خانوما میرن میدن یکم درد میکشی تموم میشه اینقدر ترسو نباش اینقدر لوس نباش فردا میخوایی مادر بشی یه مادر نباید اینقدر ترسو باشه یادمه از ترس تب ولرز کرده بودم و شبونه شوهرم منو رسوند دکتر سرم زدن فشارت بالا می‌رفت از ترس دردمو نمی‌تونستم به کی بگم بالاخره بعد چندین ماه دل وزدم به دریا رفتم نوبت گرفتم دکتر زنان معاینه کرد تا عفونتی مشکلی نداشته باشم وسایل مورد نیاز نوشتن و گفتن حتما بخر اول دی ماه بیا من خوشحال شدم که حالا باز چندروز دیگه فرصت دارم هر لحظه پشیمون میشدم اونایی که رفتن عکس رنگی میدونن بالاخره درد داره اونام شاید مثل من اولش ترسیده باشن یادمه چندسال پیش شب یلدا رفتم خونه بابام تا یکم ذهنم آروم بشه برای فردا اول دی ماه برم عکس رنگی اون شب شب یلدا اصلا برام شب پراز استرسی شد حس عجیبی داشتم همش نگران بودم میترسیدم بالاخره اون شب طولانی تموم شد اومدم خونه با هزار تا نگرانی و فکر و خیال خوابیدم فردا صبح شد بلند شدم یکم کیک وابمیوه با زور شوهرم خوردم و آماده رفتن شدم و رفتیم .

۱ پاسخ

وای بمیرم برات منم عکس رنگی گرفتم خیلی درد داره مازنا چقد باید سختی بکشیم

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
لعنت به آذرماه پارسال که انکار ورق زندگی من کلا تغییر کرد دست سرنوشت بامن‌چیکار کرد منو کجاها کشوند منی که یه دختر لوسی بودم که حتی از سرم زدن میترسید تو بچگی یه سرما می‌خوردم فراری بودم از دکتر یادمه یبار گوشم درد گرفت اینقدر ترسیدم که حالا مگه چی شده ترس برداشته بود منو از یه دختر لوس خجالتی گوشه گیر ترسو خیلی ترسو تبدیل شدم به مادر صبور محکم قوی مامانی که از سن خیلی کم نامزد کردنش تو سن کم ازدواج کرد و چندسال تو حسرت بچه موندتو سن کم دوماه بعد ازدواجش افتاد به دکتر زنان و دکتر غدد دکتر مشاور تغذیه کلی دارو خوردن کلی ورزش کردن تا آماده مامان شدن بشه از چی به چی تبدیل شده بودم منی که یه روز از آمپول میترسیدم به جایی رسیده بودم خیلی محکم و قوی بعد نتیجه نگرفتن ناامید نشد خیلی محکم رفت مراکز نازایی تا اکه مشکلی هست حل کنه وقتی یک بار آی یو آی کردم منفی شد خیلی قوی موندم گفتم عیب نداره قرار نیست بار اول منفی شد خودمو ببازم ادامه میدم اینقدر ادامه میدم تا بچه دار بشم مگه من چندسالمه ناامید بشم ۲۳ سالم بود رفتم مراکز نازایی هنوز وقت داشتم کلی امید داشتم اینقدر خودمو آروم میکردم خودمو دلداری میدادم یادته تو همون دختر ترسویی بودی که از دکتر فرار میکردی حالا تو کجا مراکز نازایی کجا عکس رنگی کجا به خودم افتخار میکنم که خیلی جاها خودمو محکم نگه داشتم گریه هم کردم ولی بعدش دوباره بلند شدم گفتم جا نزن حق نداری جا بزنی ....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ومنی که کلی چالش وسختی درد پشت سر گذاشتم بالاخره خدا خواست ومعجزه شد خودش پسرمو هدیه داد بدون عمل بدون کاشت آره من این معجزه رو خیلی واقعی دیدم قشنگ این یه معجزه بود اون موقع ها اینقدر خوشحال بودم اینقدر ذوق داشتم که من خوشبخت ترین آدم روی زمینم که خدا هدیه اش رو داد منی که با گذروندن کلی چالش کلی اذیت شدنام صبوری هام بالاخره به آرامش رسیدم آزمایشگاه که زنگ زد گفت خانوم جواب ازمایشتون مثبته باورم نمیشد فقط گریه میکردم کسایی که چشم انتظار هستن درک میکنن من چی میگم فکر کن تو ۷ سال منتظر باشی بعد یدفعه ندونی که این تاخیر پریودت خیره تو باردارشدی منی همش تحت فشار بودم از همه جهت ها بالاخره به آرامش رسیده بودم حقم بود دیگه بشینم این ۹ ماه و قشنگ استراحت کنم لذت ببرم
این ۹ ماه خیلی اذیت شدم خیلی همش با استرس نگرانی مریض هام گذشت من حتی فرصت نشد یه عکس بندازم یبار با دل خوش برم بیرون بگردم لذت ببرم همیشه حسرت یه سری چیزها تو دلم موند دیگه انتظار داشتم بعد اون همه اذیت شدن هام بعد بدنیا اومدن بچم بشینم با آرامش لذت ببرم .
پارسال که آذر پسرم تشنج کرد بستری شد کلا ورق زندگیم عوض شد...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
درد و دل شبونه ؛ عشق مادری ....🤰🤱

خواهرا نمی‌دونم کدوماتون مثل من قبلا به شدت ترسو بودید ولی مطمئناً وقتی مادر شدید این عشق به فرزندتون این ترسا از شما دور کرد مثل من.
بله عشق مادری خیلی حس قشنگ و شیرینه نمی‌دونم حکمت خدا چه قدر قشنگه بعضی وقتا که وقتی باردار میشید و یه فرشته کوچولو تو وجودتون رشد می‌کنه وقتی مخصوصا چند ماه آخر که لگد زدن نی نی هاتونو حس میکنید تکون خوردناش سونوگرافی رفتنی شیطونیاش همه رو می‌بینید حس میکنید چه قدر شیرینه 😍😢😢😢😢😢🥺🥺🥺🥺
منم عشق مادری تو وجودم شعله ور شده بود بعضی وقتا با خودم فکر میکنم منی که اینقدر ترسو بودم از معاینه زنان اسپکلوم عکس رنگی ازهمه اینا وحشت داشتم طوری که کارم به مشاوره کشید و تو چندجلسه کامل درمان شدم در این حد شدت داشتم منی که یه زمان اونجوری بودم پارسال زایمان کردنی اولین بارم بود میرفتم اتاق عمل نمیدونین موقع عمل نفس کم میاوردم انگار سنگ گذاشته بودن روی سینم ولی همه اون سختیاش ترساش استرس هارو به جونم خریدم و آخ نگفتم فقط منتظر بودم بچه مو بیرون بیارن و من صدای قشنگه اش رو بشنوم وقتی صداشو شنیدم وای دنیا مال من بود خیلی عجیب و شیرینه♥️🥺
حتی وقتی شکمم رو فشار میدادن گاهی خودمو کنترل میکردم که جیغ نزنم ولی گاهی هم از درد نمی‌تونستم چیزی نگم دست پرستارو گرفتم که دیگه فشار نده یا وقتی اومدن انژیوکتم یادمه خراب شد اومد دوباره از اول انژیوکت بزنه دردم گرفت ولی آخ نگفتم به پرستار یادمه قشنگ برگشتم گفتم من دردای بیشتر از اینو کشیدم این که چیزی نیست اونم با شوخی با انگشتش زد دستم گفتم آخ با خنده گفت چیشد تو که گفتی درد نداره
خواستم بگم چه قدر این عشق بین مادر و بچه عمیق قشنگه که حاضری درد بکشی ولی بچت آخ نگه ....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
بالاخره بعد گذشت ۷ سال چشم انتظاری و این همه انتظار کشیدن وتنها بودن ناراحت بودن صبوری کردن این دکتر اون دکتر رفتن خدا معجزه اش رو خودش هدیه داد غیر قابل باور بود تو تاپیک های قبلی تعریف کرده بودم بالاخره روز زایمانم رسید ۳ مهر وای چه قدر استرس همراه با ذوق خوشحالی شوق دیدن بچت همون هدیه خدا همون معجزه خدا وای که همه انتظار کشیده ها میدونن چی میگم دقیقا میدونین چه قدر شیرینه درسته استرس ترس داری واسه اولین بار میخوایی بری اتاق عمل ترس داشتم همش میترسیدم صبح ساعت ۶ بیدارشدم وسریع آماده شدیم و رفتیم بیمارستان پرونده تشکیل دادم همه مدارک بارداری و دیدن بررسی کردن لباس مخصوص پوشیدم سرم زدن نوار قلب گرفتن وای من چه استرسی داشتم همراه با شوق و ذوق که زودتر بچم بدنیا بیاد ببینم روی ماهش رو نوبت من شد اومدن سوند ادرار زدن یکم سوزش درد داشت ولی من هردردی وسختی و فقط بخاطر پسرم تحمل میکردم بالاخره مادر شده بودم باید ازاین به بعد قوی می‌بودم درد برام معنی نداشت همه فکرم شده بود بچم منو نشوندن روی ویلچر ادامه داره
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
دکتر آمپولی که داد دوتا ، گفت به فاصله ۳ روز بزنید پنجشنبه صبح یکیشو زدیم یک چهارم آمپول رو ،. پنجشنبه هم یکبار حمله بهش دست داد جمعه کلا پسرم خوابید از بعداز ظهر تا شب فقط خوابید طوری بود که شب باباش اومد بغل کردم هرچی پسرمو‌بغل کردم صدا زدم امیر شایان ، امیرشایان مامان بلندشو ببینمت بابا اومده هرچی صدا کردم بلند نشد بغل کردم تکون دادم اصلا چشماشو باز نکرد که نکرد فقط دهنشو تکون داد نفس می‌کشید باباش که بیخیال بود سر تشنج هاش نگران شد گفت نکنه کما بره یا رفته ببریم بیمارستان یه لحظه شک کردم ولی گفتم نه بیمارستان نمیبرم صبر کنیم تا فردا ، دیگه من اینقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد کی شب تموم شد کی صبح شد دیگه نفهمیدم چطور اون شب گذشت بهم تا فردا به دکترش پیام زدم گفت نه بخاطر اون تشنج هایی که می‌کرده اونا خوابوندتش خیلی اون شب ترسیدم همش گفتم دیروز صبح نکنه امپول و اشتباه بزنن نکنه زیاد زد خانومه بااینکه خودم چندبار گفتم ببینم آمپول و خانوم یک چهارم یابد بزنین دیگه شنبه که شد بچه یکم از بی‌حالی دراومد اینقدر بوسیدمش که ترسونده‌ بود منو خیلی سخته بچت جلو چشمت هرچی صدا کنی بغل کنی تکون بدی اصلا چشماشو باز نکنه خیلی ترسیدم دیگه اون شب گذشت و دکتر که گفت بخاطر تشنج هایی که کرده خوابیده یکم نکرانیم رفع شد همچنان کاردرمانی و ادامه دادم داروهاشو ادامه دادم تا یکشنبه صبح که نوبت آمپولش بود
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...
مامان ~حا❤️ميم~ مامان ~حا❤️ميم~ ۱ سالگی
خدايا ازت ممنونم كه شب تولدم و سالگرد عقدمون خوشحال ترينمون كردي🙏🏻

ممنون از همه كسايي كه صلوات فرستادن 🥰 خدا هزاران برابر ثوابش رو بهتون بده❤️

خداروشكر ورم كليه حاميم خوب شده 💃🏼

واقعا توي اين ٤ ماه ، از وقتي كه فهميدم سنگ كليه داره بعدشم ورم كليه هرررر روووزش رو استرس داشتم و فكر و خيال هاي چرت و پرت اعصابم بهم ميريخت 🥲 و جز اينجا و با خدا ديگه به هيچكس نميگفتم كه چقدر سخت ميگذره روزام 🥲

خداروشكر كه تموم شد🥹🙏🏻

البته دكتر گفت يكسال ديگه هم ببر سونو و بيارش باز كه ديگه مطمئن مطمئن بشيم .

چند روز پيش سونو آنوماليم ديدم .. از همون اول پسر من ورم كليع داشته و دكتر زنان و زايمان احمق من حتي سونو مجدد منو نفرستاده بوده و كاملا يادمه كه گفت اصلا موردي نداره و حتي نگفت كه بعد از زايمان پسرم ببرم چكاب🙂

فكر ميكنم درسته كه دكتر خوب و مشهوري هست اما دكترايي كه سرشون خيلي شلوغه وقت كافي براي بيمار نميزارن…


خلاصه كه من الان خوشحال ترينم🥰 باباش هم همينطور❤️
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
فکر کن هنوز خستگی زایمان از تنم نرفته بود حال بد روحی درد جسمی فکر کنم ۱۱یا ۱۲روز از زایمانم گذشته بود رفتم کلینیک اول دکتر معایینه کردن وگفتم که ۱۱ روز پیش زایمان داشتم دیروز بخیه کشیدم عمل لیزر در کل راحت بود فقط قبلش بی حسی زدن وحشتناک درد داشت پرستاره فکر میکرد از ترس دارم خودمو لوس میکنم هرچی میگفتم زایمان کردم درد دارم میکفت بخواب رو به شکم باید بی حسی بزنم شاید الان خیلیاتون بگید چرا ماه بعد نرفتی چرا بیشتر استراحت نکردی ببینید نمیشد من هرروز درد سوزش به زور تحمل کردم نمی‌تونستم منتظر بمونم تا یکم بگذره بعد عمل لیزر برم دیگه پماد هم اثر نمی‌کرد وحشتناک روزای بد وسختی و گذروندم بعد بی حسی رفتم دوباره اتاق عمل دکتر اومد گفت بالش بزارید این خانوم زایمان کرده بالاخره عمل کردن راحت بود اصلا درد نداشت فقط همون دردش چندین بار بی حسی زدن دور مقعد بود موقع عمل هیچی نفهمیدم عمل تموم شد من خون ریزی کردم به شکمم فشار اومده بود درد خون ریزی لباس زیرم خون فاجعه پرستار کمکم کرد آبمیوه داد بهم حالم بد بود لباسم رو پوشوند کمکم کردن من اومدم بیرون شوهرم دستمو گرفت اومدیم پایین سوار ماشین شدیم من تمام اون مسیر و درازکشیدم تامپون تو مقعدم گذاشتن درد داشتم اومدم خونه تا فردا صبح خوابیدم فرداش نتونستم تامپون رو دربیارم دوباره رفتم کلینیک برداشتن پرستار اومدم خونه رفتم سرویس اینقدر سوزش درد داشتم فقط گریه میکردم یعنی مرگ و جلو چشمام میدیدم بالاخره اون روز گذشت و کل مهر ماهم با درد گذشت بعد عمل لیزر بواصیر ۲۰ روز طول کشید تا خوب بشم دوره نقاهتم طول کشید فقط بعد سرویس هربار باید تو لگن مخصوص آب گرم مینشستم تا دردم کم بشه اون آب گرم تسکین میداد دردامو ادامه داره
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
دلنوشته 💔
مامانا میدونن یکی از بهترین اتفاق های مهم زندگی بهترین روز زندگیشون روز بدنیا اومدن بچشون میشه اونایی که زایمان کردید یادتونه چه قدر اون ۹ ماه شیرین و پراز استرس و چطور با شوق و ذوق پشت سر میزاشتید تا ۹ ماه تموم بشه و تو‌دلیتون رو ببینید اونایی که مثل من بارداریشون پراز استرس نگرانی دلشوره ذوق شوق مخصوصا وقتی پای انتظار بعد چندسال مادرنشدن رو پشت سر میزاری اونایی که هنوز چشم انتظار معجزه خدا هستن منتظر بچه هستن میدونن چه قدر انتظار سخت و وقتی به آرزوت می‌رسی چه قدر شیرین میشه دیگه همه خاطرات بد و سختی هات یادت میره وقتی بارداریت شیرین نگذره همش اذیت بشی مریض بشی حالا هرکسی اذیت میشه هرکسی سختی های خودشو میگذرونه اونایی که اتفاقات عجیب و بدشانسی های زیاد میان سراغتون وقتی همه اینارو به جون می‌خرید تا بعد گذشت ۹ ماه فقط بچتون سالم و سلامت بدنیا بیاد دلخوشیتون میشه همون بچه وقتی بدنیا میاد اینقدر ذوق داری زودتر بزرگ وبزرگ تر بشه اون اوایل بدنیا اومدن بچه هامون یادتونه چه قدر بوی نوزاد عجیب میچسبه یه آرامش خاصی داره وقتی مریض شدم کلا یک ماه مهر ماه کامل از بچم‌ هیچ لذتی نبردم اصلا نفهمیدم کی یه ماه گذشت من هیچی نفهمیدم از نوزادی بچم اینقدر غصه میخورم اینقدر ناراحت میشم گریه میکنم هر موقع دلم بگیره بغض خفم کنه میام اینجا می‌نویسم تا یکم آروم شم 💔
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
منو بردن اتاق عمل وقتی رسیدم میلرزیدم استرس که نگو سرد بود اتاق عمل نشوندنم رو تخت وحشت کرده بودم اونایی که اولین بار میرن اتاق عمل میدونن چه حس ترس واسترسی داری حالا اونایی که قبل زایمان واسه کارای زیبایی یا هرچیز دیگه ای رفتن اتاق عمل خب ترس اون بار اول وندارن ولی ماهایی که قبل زایمان تابه این سن اتاق عمل نرفتیم ندیدیم خب اول می‌ترسیم دکتر اومد بیحسی وزد اصلا درد نداشت منو خوابوندن یواش یواش پاهام گز گز کرد داشتم بیحس میشدم یه حس عجیبی بود بیداری وهمه چی ومیشنوی میبینی ولی از کمر پایین بیحسی هم جالب بود هم یکم ترس استرس داشتم دکترم اومد عمل وشروع کردن نفسام بالا نمیومد به زور نفس می‌کشیدم لبام خشک شده بود ببینیم گرفته بود پرستار اومد آب ریخت رو زبونم لبم که ازخشکی دربیاد نمی‌تونستم حرف بزنم از خشکی بالاخره با استرسی که داشت گذشت بالاخره شنیدم صدای گریش رو خدایا اشکم اومد 😭😥😥😥 وای چه حس خوشحالی همراه با اشک شوق صداش هنوز بعد یکسال تو گوشمه آخ ایشالله قسمت همه چشم انتظارا خیلی حس خوبیه گفتم بچمو‌بیارید ببینمش پسرم سالمه گفتن آره سالمه آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم وای خدا چه لحظه ای خدایا فقط باید تجربه کنین ادامه دارد ...