پارت ۳۲
یه شب اشکان خانوادش اومدن خودش که بچه بزرگ خانواده بود و دوتا برادر کوچیکتر از خودش داشت وقتی بعداز این مدت طولانی دیدمش چهره اش مردونه تر شده بود اما بازم جذاب بود گل شیرینی داد دستم و تشکر کردم این بار استرس نداشتم اما از ته دلم خوشحال بودم که به عشق قدیمی رسیدم بزرگترا همه حرفارو زدن و به ما گفتن بریم حرفامون بزنیم تا بعد تاریخ عقد مشخص کنن وارد اتاق شدیم هردو لبخند میزدیم گفتم ما که حرفی نداریم آخه چرا قبول کردی بیایم اشکان گفت مریم خب پدرامون که خبر ندارن از رابطه ما و اینجوری بهتره بعدش هم من خیلی دلتنگت بودم اجازه میدی ب غلت کنم و رفتم سمتش همین که بغلش کردم خیلی آروم شدم و گفتم زودتر بریم بهتره خندید گفت بار اول که اومدی بغلم گفتی زودتر بریم حالا هم همین حرف زدی
تو دیگه مال من شدی از این ب بعد هیچوقت تنهات نمیزارم رفتیم کنار خانواده ها و من جواب مثبت دوباره ب مامان دادم و اونم ب مامان اشکان گفت و مادر مهربونی داره زنی قد بلند اسم پدرش محمد و مادرش فاطمه که خیلیا فاطی خانوم صداش میزدن و برادر دومی امید و سومی امیر علی چهره اون دوتا بیشتر شبیه پدرشونه اما اشکان ب مادرش رفته بعد کلی حرف تاریخ عقد انداختن پس فردا صبح

۸ پاسخ

ادامه
شب قبل از عقد اشکان اینقدر خوشحال بود که حد نداشت میگفت من امشب از ذوق خواب ندارم بهش گفتم بخوابه چون فردا خیلی کار داریم و اول صبح ما رفتیم برای آزمایش و این کارا وقتی ساعت ۱۱شد خانواده
ها اومدن و رفتیم محضر عقد کردیم
من میخواستم ۱۴تا سکه مهرم باشه اما اشکان قبول نکرد و نصف خونش و همراه ۲۱۴تا سکه مهرم کرد باشوخی بهش گفتم نمیترسی فردا مهریه رو ازت بگیرم گفت دختر ترس چی همین الان توصاحاب اون خونه ای بعداز اینکه بله رو گفتم رفتیم ب ی رستوران شیک وهمگی ناهار خوردیم کادوی عقد هم اشکان ی سرویس کامل برام خریده بود و پدر مادرش یه النگو و مامان بابای خودم النگو هدیه دادن و برادرای اشکان و ندا و نرگس داداشم همه پول دادو تبریک گفتن

بقیشم زود بزار لطفا ممنون که اینقدر خوب مینویسی

بقیع اش کی میزارئ

وای بقیشو بذار دق کردم 😁

سلام میشه حذف نکنی من همشو بخونم دخترم نمیزاره زیاد تو گوشی باشم

تموم شد گلم

عزیزم داستانش تموم شد

قسمت مریم به اشکان بوده😍

سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
امروز با شوهرم و بچه هام رفتیم یه دوری بزنیم. بعد شوهرم کنار یه پارک نگه داشت تا دخترم یکم بازی کنه. پارکم امروز تعطیل بود خیلی شلوغ بود. دختر منم عاشق تاب بازی. تاب هام همه پر بود منم گفتم دخترم بریم بازی‌های دیگه رو بکنیم بعد برگردیم تاب بازی اما گریه میکرد میگفت فقط تاب. یکی از بچه ها خیلی رو تاب مونده بود منم رفتم اونجا ایستادم که اومد پایین دخترم رو سوار کنم. اما دخترم همش گریه میکرد که زود. زود میخوام سوار شم. اصلا مفهموم صبر یا نوبت رو نمیفهمه. بعد مامان اون پسر به من گفت دخترت چند سالشه گفتم سه سالشه. گفت پس چرا اینطوری رفتار میکنه. باید تو این سن مفهوم نوبتی رو بدونن. حتما یه دکتر ببر نرمال نیس. راستش فک میکردم شاید حرفای خانوم درست باشه اما از طرفیم خیلی ناراحت شدم. از اون موقه همش تو فکرم و رفتارای دخترم رو زیر نظر دارم. به شوهرم گفتم میگه تو زیادی حساسی تا یکی حرفی میزنه روت تاثیر میزاره. ولی خب واقعا خیلی درگیرم. دخترم خوب حرف نمیزنه فقط کلمه میگه جیغم زیاد میزنه ولی بنظرم بخاطر حرف نزدنشه. بردم دکتر مغز و اعصاب. دکتر پیشنهاد داد که حتما اول ببرم کاردرمانی چون باید درک و توجهش کامل بشه. که بتونه حرف زدنم یاد بگیره.. اما خب هنوز پیشرفت چندانی نکرده. هنوز نتونستم از پوشک بگیرم. هنوزم خوب دستور پذیر نیس. البته چیزایی که به نفعشه و دوس داره رو زود میفهمه و انجام میده اما بقیه موارد نه. و خیلی چیزای دیگه. دلم خیلی گرفته انگار یه غم رو دلم سنگینی میکنه دلم نمیخواد این موضوع رو هم به کسی بگم فقط به شوهرم میگم که یکم دلم آروم بشه اما اون همش میگه زیادی حساسی چیزی نیس😒
مامان محمد و ماهلین مامان محمد و ماهلین ۳ سالگی
سلام به مادرای عزیز
بازم بی مقدمه یه چیز تعریف کنم واستون
روزی که رفتم بیمارستان ماهلین به دنیا بیاد خیلی استرس داشتم نفر اولم واسه عمل دکترم من بودم لباسامو پوشیدم نشستم تو ویلچر مامانم لباسای ماهلین رو گذاشت تو بغلم دستامو فشار داد و گفت انشالله به سلامتی بری و دوتایی برگردین و خانمه من و برد تو اتاق عمل و کمکم کرد که بشینم رو تخت و من داشتم اشک می‌ریختم چون الکی ترسیده بودم بار اولمم نبود ولی سر پسرم هیچی نفهمیدم و سراین یکی بی اندازه استرس داشتم همینجور بی صدا اشکام میومد که چشمم افتاد به دکترم زدم زیرگریه( یه خورده دلتنگ پسرمم بودم کلا ناراحت بودم واسه پسر یکسال و ده ماهم که تنهاش گذاشته بودم ) گفتم خانم دکتر خیلی میترسم گفت وااای چه مامانی چه نازی داره ترس نداره که عزیزم تا ده دقیقه دیگه دخترتو میذارم تو بغلت خلاصه آروم شدم و این دکتر بیهوشی رفت پشت سرم که آمپول بزنه به کمرم یهو یه خانمه که تو اتاق عمل بود اومد گفت خوب خانمی بچه دومته گفتم آره گفت اسم اولی چیه ؟ گفتم محمد و نگاه میکردم پشت سرم که ببینم دکتر بیهوشی چیکار میکنه این خانمه هم میخواست حواسمو پرت کنه قشنگ مشخص بود گفت خب اسم این یکیو چی میذاری گفتم ماهلین گفت واااا ماهلین ؟ محمد و ماهلین ؟؟؟؟ دختر باید بذاری محنا ،به محمد محنا میاد نه ماهلین منم اومدم بگم نه من ماهلین دوست دارم
دیگه آمپوله رفت و یکی دیگه ام پشت بندش رفت دوتا واسم زدن .
فقط یاد اون زنه میوفتم که سریع یه اسم که به محمد بیاد رو پیشنهاد داد خندم میگیره
مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
سلام ،میدونم گفتن این حرفاچقدر بده، میدونم کفرنعمته ناشکریه ولی من نمیتونم از این افکارخلاص شم، ۲۵ ام همین ماه زایمانه ،خودم خواستم باردارشدم ولی این کارم دیوونگی محض بود بعد اقدام هم پشیمون شدم ولی دیر شده بود،وقتی فهمیدم باردارم چندروزی خوشحال بودم، اما کم کم استرسم شروع شد بعد هم تبدیل به ناراحتی شد بارهامشاوره رفتم تا استرسم کم بشه بعدامعلوم شد بچه پشره ، یعنی شدن دوتا پسر، تصوراینکه من کلا دوتابچه میخواستم ولینکه دیگه دخترنداشته باشم منو خیلی آزار داد، بعدیه مدت دیدم واقعا اگه دخترهم بود من نمیتونستم خوشحال باشم چون واقعا از بچه دارشدن پشیمونم😔اونقدر این چندماه به خاطر مشکلات مالی و رفتاربد همسرم تحت فشار بودم که اصلا نتونستم به بارداربودنم فکر کنم فقط این شکمو باخودم همه جا کشیدم😔حالا دوهفته دیگه بچه م به دنیا میاددرحالی که حتی دنبال اسم براش نگشتم، دیشب دیگه ازترس اینکه زودبه دنیابیادوبی لباس بمونه رفتم خریدلباس ووسایل ولی نتونستم براش ذوق کنم تتونستم خوشحال باشم ادامه از کامتت اول
مامان رادین مامان رادین ۳ سالگی
دیگه خستم نمیدونم باید چیکار کنم . واقعا در برابر لجبازیای پسرم خیلی کم میارم .مقاومتش توی لجبازی بسیار زیاده .ساعت ۱ کلاس داشته امروز پدرش مارو رسوند اونجا که بره سرکار ولی گفت باید بابا هم با مابیاد کلاس. دیگه هرراه و روشی رو من و مربی کلاسش انجام دادیم نرفت که نرفت .اسنپ گرفتم بزور و بلا هم که شده سوارش کردم اومدیم خونه.تا نیم ساعت تو پارکینگ فقط گریه کرده که باید بریم بیرون چرا اومدیم خونه .اما گفتم چون کلاس نرفتی بیرون نمیبرمت .بعد از کلی مقاومت هم هرجور شده بعد نیم ساعت اومدیم خونه .که طبقه پایین ما بابامینا میشینن . جلو در خونشون گریه و زاری کرده که باید بریم بیرون .مامان منم که همش منو سرزنش میکنه .حتی جلو روی بچم اینکارو میکنه که اونم فکر کنه واقعا من مقصرم .وبی من اومدم خونه خودمون پسرم رفت اونجا . اینقدر خودمو کنترل کردم که بخاطر این رفتارش دعواش نکنم به قفسه سینم فشار اومده نمیدونم معدمه یا قلبم . آخه پسرم از ساعت ۱ تا ساعت ۲ همه این برنامه هارو داشت با گریه شدید و مداوم
مامان دختر کوچولو🤱🍼 مامان دختر کوچولو🤱🍼 ۳ سالگی
سلام مادرا
مدت ها بود سوالی نپرسیده بودم و تو گهواره فعالیتی نداشتم
اما یه چیزی که خیلی آزارم میده باعث شد دوباره نصبش کنم و بیام سوالم رو بپرسم.
من همیشه آدم آرومی ام
اما سر بچه خیلی حساسم و موقعی که خدای نکرده اتفاق بدی براش می افته دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و از شدت ناراحتی ممکنه حرفی به شوهرم بزنم البته فقط همون لحظه.
اما شوهرم نه تنها درک نمیکنه که من یه مادرم و قلبم لرزیده و از ترس و گریه و وحشت حرفی زدم بلکه خودشم ده تا می‌ذاره سرش و به خودم و خانوادم ناسزا میگه.
الان شوهرم اتاق بود داشت تلفنی صحبت میکرد بچه جلوی چشمش رفته بود بالای صندلی و داشت می‌رفت روی کمد پا بذاره که افتاد محکم زمین.
خداروشکر روی فرش افتاد و سرش جایی نخورده اما از بس صدای مهیبی بود و بچه هم گریه شدید میکرد که با ترس و گریه رفتم سمت اتاق و گفتم بچه م وای بچه بعد دیدم پیشونیش قرمزه با گریه بهش گفتم پس اینجا چه غلطی می‌کنی.

می دونم حرف نادرستی زدم
قبول دارم
اما این یه کلمه اونم تو اون حال بدم اونقدری بد بود که هزاران حرف زشت به من و خانواده ی از همه جا بی خبرم بگه؟

چندساله هر چیز کوچکی رو بهانه می‌کنه و به خانوادم فحش میده من دیگه واقعا طاقت ندارم مادرم از برگ گل نازک تر به این آقا نمیگه و هزاران هدیه نثارش کرده اینم نتایج زحمات و لطفش.

به نظرتون حالا من باید بازم عذرخواهی کنم با اینهمه تلافی که کرد؟؟
چون عادت داره هم فحش میده هم قهر می‌کنه

خسته ام
کمک کنید حالم خوب نیست
مامان پریناز مامان پریناز ۳ سالگی
یعنی قطع به یقین قطع به یقین به این اعتقاد پیدا کردم که بداخلاقی عصبانیت و بدخلقی بچه هیچ ربطی به مادر به تربیت مادروبه اعصاب مادر نداره از صبح از خواب بلند شدم یک مادر با انرژی شاداب سرحال بودم با پریناز شوخی مردم خندوندمش غلغلک بازی که دوس داره کردیم باهم رفتیم تو اشپزخونه چاقو بچگانه داره دادم دستش با هم پیاز فلفل دلمه ریز کردیم خلاصه همه چی خوب داشت پیش میرفت که تهم مرغ که براش ابپز کردم اماده شد من گرفتم زیر اب سرد تا از داغی بیفته پریناز گفت مامان من خودم میخوام تخم مرغم پوست کنم من اولش گفتم مامان یک کم سفته شما نمیتونی گفت عیب نداره میخوام خودم انجام بدم خلاصه تخم مرغ دادن دست بچه همانا نتونستن جیغ داد شروع اخلاق برزخیش همانا خلاصه با داد بیداد بالاحره فهمیدم علت چیه گفتم عیب نداره مامان من الان کمکت میکنم با کمک هم پوست کنیم دیگ فایده نداشت دیگ اخلاق بزخیش شروع شد درکابینت زد به هم زفت تو حال وسیله پرت کرد دیگ انرژی سرحالیمو گرفت واقعا ولی بازم تا اخر شب سعی میکنم خونسردی خودم حفظ کنم همین طور تا اخر شب انرژیمو همون قد کشو نگه دارم ولی با این حال که دیگ فهمیدم به حرف مشاور رسیدم که خلق و خوی بچه ۹۹درصدش فقط فقط ژنتیک