#پارت سوم
من از ساعت سه ک غذا خورده بودم دیگه هیییچی نخوردم تا ۱۰ شب ک ی ابمیوه خوردم ولی بعد پنج دقیقه گلاب ب‌ روتون هررررانچه توی معدم بود رو بالا اوردم تمام اتاقم شد استفراغ چون خیییلی بهم فشار اومده بود
الان که بهش فکر میکنم دیوانه میشم ک واقعا این من بودم اییینهمه درد کشیدم...واقعا که بهشت زیر پای مادره
خلاصه ک من طاقت نمی‌آوردم ی‌جا بمونم چون هرررکسی و میاوردن بعد من اومده بود اونوقت جلوی من زایمان میکرد منم دیگه دیوونه شده بودم داد میزدم میگفتم خانما چرا همه دارن جلوی من من زایمان میکنن نکنه من مشکل دارم نمیتونم زایمان کنم.. اینم بگم وقتی منو معاینه میکردن باهم پچ پچ میکردن همش میگفتن کیسه ابش مشکوک ب نمیدونم چی هست ک‌من سر در نمیاوردم.
حالم خیلی بد بود میرفتم دم در اتاقای خانمای دیگه ک زایمان میکردن میگفتن توروخدا واسم دعا کنید دارم از دست میرم ب خانوادم ب‌خواهرام زنگ میزدم میگفتم فقط واسم دعا کنید شوهرم ک دیگه هیچی هر ده دقیقه زنگ میزد و با من گریه میکرد نمیتونست کاری ام بکنه فقط گفت بهشون میگفتم ک داروندارم و میدم زنمو سز کنید ک‌اونام قبول نمیکردن

۳ پاسخ

وای چه بد🥲🥲🥲

ای وای خب بعدش چیشد

چقد سخت خدا به همه مادر ها کمک کنه😭😭🙁🙁

سوال های مرتبط

مامان هاکان💙 مامان هاکان💙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۱
من توی ۴۱هفته و ۳روز رفتم بیمارستان معاینه کرد گف ۱ درجه باز شده ختم بارداری دادن بستری شدم ی اتاق تنها بودم اومدن باز معاینه کردن گفتن ۲فینگر دیر پیشرفت کرده ایزی وصل کنین( سوند داخل رحمم ) بدترین درد دنیا روی همین ایزیه بود ک افتادم ب لکه بینی آبریزش ایزی ک فقط داد میزدم میگفتم کیی میشه من از این بیمارستان راحت بشم اومدن باز معاینه کردن گفتن با ایزی شده ۳ درجه ک خودشون زنگ زدن ب ماما همراهم اومد ورزش داد دردام کنترل میشد اوکی بود تا این ک اومدن باز معاینه کردن گفتن ۲درجه من خودمو باختم چون ی روز تمام تو بیمارستان بودم هنوز زایمان نکرده بودم توی اون روز ی دوز ب من سرم فشار زدن من بدترین درد زایمانو سپری کردم ولی روی ۲درجه مونده بودم شب ساعت ۱۲ ی دوز سرم فشار قطع شد صبح ساعت ۶ دوباره شروع کردن ب سرم فشار باز دردام زیادتر شد من روی ۲ درجه بودم میومدن معاینه تحریکی میکردن خونریزی میکردم میگفتن باید طبیعی بدنیا بیاری من افسردگی گرفته بودم
مامان نیهان مامان نیهان ۳ ماهگی
تجربه زایمانم پارت ۳
بیمارستان دولتی بود هر دفعه ک شیفت ماماها عوض میشد منو معاینه میکردن هر چی میگفتم ۱۰ دیقه پیش معاینه شدم اینا میگفتن ما هم باید معاینه کنیم هر نیم ساعت معاینه میکردن شانس من تو زایشگاه کسی دیگه نبود همه ماماها رو من تمرین میکردن ب دکتر هر چی گفتم سزارین کن همش دعوا میکرد میگفتم آروم معاینه کن عمدن طوری معاینه میکرد ک صدام ب آسمون می‌رسید کشتن منو از درد روز چهارم ک از ترکیدن کیسه آب ۲۰ ساعت گزشته بود همسرم آومد دعوا کرد ک بچم تو خشکی نمیتونه زنده بمونه زنم نمیتونه طبیعی زایمان کنه ببرینش سزارین گفتن نه دیقه نود می‌بریم سزارین بعد شوهرم گفتن میرم شکایت میکنم گفتن مهم نیست برو شکایت کن وقتی همسرم رفت دکتر گفت بیا برای بار آخر معاینه کنیم گفتم دیگه توان ندارم بزارین برم از بیمارستان بزور منو بردن معاینه خلاصه ۵ نفر معاینه کردن و گفتن فایده نداره وقتی ۴ روزه با آمپول فشار باز نمیشه و کیسه آبشم زدیم فایده نداشته این همه معاینه تحریکی انجام دادیم بازم نشده سریع باید بره اتاق عمل
مامان هاکان مامان هاکان ۳ ماهگی
#پارت پنجم
خلاصه خانوما داشتم از درد میمردم فقط اماما و خدارو صدا میزدم توی اینه ک‌ب خودم نگا میکردم عین ی کسی ک جنون داره شده بودم چشام پف‌کرده بود صورتم ورم کرده بود از درد خلاصه ساعت هفت صبح یکی اومد منو معاینه کرد همش استرس داشتم بگه هنوز همون دوسانتی ولی خداروشکر تو همون سه ساعتی ک کسی کاری باهام نداشت هفت ساعت شده بودم یکم خوشحال شدم یسره میگفتم خب کی زایمان میکنم پس میگفت من نمیدونم دست خودته سینه هاتو تحریک کن گریه نکن ک زایمانت ب تعویق بیوفته انشالله زایمان میکنی. وای الان دستکش یبار مصرف ک‌میبینم خووووف میکنم خیلی سخت بود خیلی
ساعت هشت صبح بود ک ۸ سانت شدم اومدن ب زووور کیسه ابمو پاره کردن ک یهو دیدم اب داغی ریخت رو پاهام ابمو ک دیدن میگفتن وای این ابش نمیدونم چی هست و اینا ...
خلاصه شیفت عوض شد ینی شانس من خیییلی بد بودا چون شیفت شب من درد داشتم افتضاح بود بعد ساعت هشت پرسنل جدید انقدررر مهربون بودن و خوب ک نگم.. دورمو گرفته بودن قربون صدقم میرفتن ماساژم میدادن‌و اینا
دوباره منو معاینه کردن گفتن ۹ سانتی الان دیگه درد داشتی زور بزن
وای وای وای نگم.... چقدرررررر زجرآور بود من ک کلا اکسیژن بهم وصل بود وقتی دردم میومد زور ک میزدم اون دنیارو میدیدم و برمی‌گشتم چهل دقیقه زور زدم سر بچه اومده بود حوری ک‌موهاش ملوم بود ولی بچم گیر کرده بود میگفتن رحمم قوس داره خانما ب معنای واقعی داشتم جون میدادم ی یهو ضربان بچم افت کرد دکتر شیفت جدید اومد بالا سرم گفت نمیتونیم ریسک کنیم تا الانم شیفت قبل خیییلی ریسک کردن نگهش داشتن ولی من نمیتونم سری بفرستیدش اتاق عمل...
فکر کنید من با دردای وحشتناک با دهانه رحم ۱۰ سانتی رفتم اتاق عمل
مامان ایلیا مامان ایلیا ۴ ماهگی
❤️تجربه زایمانم❤️
چهل هفته و دو روز بودم با دهانه رحم بسته بستری شدم و از ساعت چهار عصر تا روز بعدش ساعت۹ شب من زیر سرم فشار بودم درد خیلی شدیدی داتشم انقباض شکمی و کمر درد ک دردام هر دو دقیقه و سه دقیقه بود اما دهانه رحمم با معاینه خیلی زیاد ک کلی زیر دستشون گریه میکردم فقط نیم بند انگشت بود خیلی تو معاینه اذیت شدم طاقتم از درد تموم شده بود و هرکی ک میومد معاینه ام میکرد هیچ امیدی نمیداد و میگفتن شاید تا سه روز همین روال باشه و زایمان نکنی امیدی نداشتم هم نگران شرایط خودم بودم هم بچه و اینکه ماماهای چاقی بودن ک وقتی معاینه ام میکردن با اون دست کلفتشون واقعا اذیتم میکردن ینی بگم۵۰ درصد اذیت شدنم بخاطر همین بود و اخرین معاینه رو اجازه ندادم و گفتم ک میخام سز بشم گفتن هزینه اش بالاس منم گفتم مشکلی نداره تماس میگیرم با همسرم الان میاد کارامو اکی میکنه دیگه زنگ همسرم زدم بهش گفتم طبعیی نمیخام و بیا ب دادم برس تقریبا۲۰ تومن هزینه سز شد واقعا میگم واقعا هیچی سزارین نمیشه البته بشرطی ک کسیو داشته باشی کاراتو انجام بده هم خودت هم بچت من حتی لباس زیرمم خواهرم و مادرم کمکم میکردن عوض کنم طلیعی برای کسی خوبه ک کسی رو نداره کاراش رو انجام بده و اینکه با دهانه رحم باز مثلا چهار سانت بستری بشه ک زایمانش زیاد طولانی نباشه وگرنه هرکسی ک دهانه رحمش بسته باشه یا حالا یک سانت باشه از نطر من واقعا اشتباه هست ک بره طبیعی من واقعا از سزارین راضی بودم
مامان 🌙اِل آی🌙 مامان 🌙اِل آی🌙 ۴ ماهگی
*تجربه زایمان طبیعی
پارت دوم
یه بار تو بیمارستان ک ان اس تی داده بودم بهم گفتن تا چهل و یک هفته تمام وقت داری و برو خونه... ولی من طاقت نداشتم و همش استرس مدفوع و اینارو داشتم خلاصه ک رفتم مطب دکتر عصر چهارشنبه ۱۴ آذر ک گفتم وقتم تموم شده درد ندارم و نگرانم و دکتر نامه بستری داد و دوبار معاینه کرد گفت دو سانتی برو بیمارستان خودم هم شیفت هستم و میام پیشت... من اومدم خونه مامانم و ظهر هم ناهار نخورده بودم مامانم اش درست کرده بود ک گفتم خوبه سبکه بخورم ک برا زایمان اماده باشم... دیگه وسایلامم من اماده اورده بودم ک اگه قرار ب زایمان باشه برم... مامانمو برداشتیم دیگه از زیر قرآن و اینا رد شدم چ رفتیم بیمارستان فعلا کسی هم خبر نداشت ک قراره بستری شم... من ساعت هشت و نیم شب بود که دیگه وارد بلوک زابمان شدم بعد از انجام کارا و رفتم تو اتاق ساعت ده شب اینا بود ک آوردن سرم فشار زدن ک خیلی آهسته داشت پیش میرفت و منم اصلا دردی حس نمیکردم شد ساعت یک و نیم اینا که دیگه شیفت بیمارستان داست عوض میشد و مامایی ک مسئول من بود اومد گفت شیفت عوض میشه من دارم میرم سرم و قطع میکنیم صبح شروع میکنیم.. دیگه رفتن و منم خوابیدم.. صبح ساعت هشت اینا بود ک منتظر بودم سرم و وصل کنن ک بازم گفت زایمان اورژانسی داریم درد نداری تو یکن دیگه بهت میزنیم باز همچنان منتظر بودم ک ساعت ده و نیم دیگه اومدن شروع کردن و اصل ماجرا از اینجا شروع میشه.. اولا اصلا درد نداشتم و شنگول بودم.. خودهر زادع شوهرم پزشک اورزانس همون بیمارستان بود ک هی میومد بهم سر میزد و سفارش میکرد ک حواسشون بهم باشه و هروقتم منو میدید میگفت تو همچنان شنگولی ک چون ماماهای بلوک میگفتن ک بدنت ب سرم مقاومه ک همین اذیتم کرد
مامان گل پسر مامان گل پسر ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
من تجربه ی خوبی از زایمان طبیعی نداشتم. اگر تصمیم قطعی دارید ک طبیعی زایمان کنید و ممکنه با خوندن متن من بترسید، پس بی خیال شید و ازش بگذرید.
۳۹ هفته ام تموم شده بود ک صبح ساعت پنج و نیم ، دیدم آب و خون ازم خارج میشه. البته کم کم.‌ زنگ زدم بیمارستان و گفتن ک برم برای بستری. ساعت هشت بستری شدم و آمپول فشار زدن. دردهام شروع شد. قرار بود ک من یک زایمان طبیعی بدون درد رو تجربه کنم! این قولی بود ک دکترم داده بود. تا ساعت ده درد کشیدم تقریبا پنج سانت بودم ک اپیدورال کردن.‌ از ده تا یک بی حس بودم و ده سانت شدم. دکترم دیرتر اومد. تقریبا ساعت یک بود ک اومد.‌ از ساعت یک به من بی حسی نزدن و اثر اپیدورال هم رفته بود.‌گفتن اگر بی حس کنیم نمیتونی زور بزنی. از ساعت یک ظهر دکتر و ماما و چند نفر دیگه بودن. ساعت دو بود و من دیگه توان زور زدن نداشتم. تمام بدنم درد میکرد. هر بار ک دردم شروع میشد به خودم میگفتم چرا فکر کردم اپیدوارال یعنی هیچ دردی متوجه نمیشیم.‌؟! دیگه ساعت دو شد و دکتر ناامید شد ک من بتونم با زور زدن بچمو به دنیا بیارم.‌ شنیدم ک دکتر گفت دستگاه رو بیارید، کاپو وصل کنید و ....
دو نفر از تختم رفتن بالا و اقتادن روی شکمم. از طرفی دستگاه وکیوم وصل کردن و از طرفی هم شکممو فشار میدادن. فشااااار، جوری ک حس میکردم تمام محتویات شکمم داره از پهلوهام میزنه بیرون.‌ وسطاش مشکل قلبی پیدا کردم و متخصص قلب آوردن. با اینکه من اصلا مشکل قلبی نداشتم. اونم دارو داد و ادامه ی فشارها!!!
ساعت سه بود ک بچم به دنیا اومد، گریه نکرد! متخصص اطفال آوردن.‌ بهش اکسیژن وصل کردن، و پنج دقیقه ی بعد گریه کرد! حالم اصلا خوب نبود، تمام اتاق زایمان پر بود از خون.‌ در و دیوار!
مامان هاکان مامان هاکان ۳ ماهگی
#پارت دوم
بالاخره من ۴۰ هفته و ۵ روز بستری شدم... من از صبح توی راه ساعت ۹ درد کشیدم تا ساعت ۳ بعداظهر که بستری شدم
اولش درد نداشتم زیاد ی شیفتم اونجا بودن که خیلی مهربون بودن باهام
میگفتن میخندیدن شوهرمم واسم خوراکی و غذا گرفته بود واسم اوردن یکم خوردم بهم میگفتن بخور تازه ک درد نداری منم میخندیدم چون اصلا ب ذهنم خطور هم نمیکرد قراره چه بلایی سرم بیاد.. کلا خیلی خوب بودن ولی تا ساعت پنج بعدش عوض شد ینی اینو بگم من از پرسنل هم شانس نیاوردم
شیفت بعد اصلااااا کاری باهام نداشتن ساعت شیش
منو معاینه کردن همچنان یک سانت بودم با دردای خفیف دیگه گفتن باید با دارو شروع کنیم که اومدن دوتا قرص و توی اب حل کردن و ب خوردم دادن بعد یک ساعت کم کم دردا شدید شد ساعت هفت شب بود که گفتن دوسانت شدی من هر ساعت از ساعت قبل بیشتر درد میکشیدم فکر کنید من از ساعت ۷ شب تا ۵ صبح دوسانت فقط باز شده بودم خییییییلی زجر کشیدم هیچوقت فکرشو نمیکردم اینهمه درد داشته باشم مادرم و مادرشوهرمم پشت بلوک بودن میومدن پشت در و میرفتن من فقط نگاشون میکردم و داااااد میزدم بهم میگفتن باید ب پهلو دراز بکشی ک‌ دستگاه ضربان جنین رو بهت وصل کنیم ولی من ی ساعت ک میموندم نمیتونستم تحمل کنم از تخت پایین میومدم یسره میرفتم سرویس و میومدم پرستار بهم گفت خانم باید بمونی روی تخت تا صدای قبلشو داشته باشیم ولی من انقدر درد داشتم ک‌ هرچی میگفتن گوش نمیدادم فقط میگشتم و درد میکشیدم
مامان delsa مامان delsa ۲ ماهگی
قسمت چهارتجربه‌ی زایمان من:
تاایجای ماجرا همه چیز خوب بود حتی وقتی تو ماشین بودیم صندلی عقب دارم کشیده بودم و سرم رو پای همسرم بود و داشتم با گوشی استوری می‌گرفتم واسه دختر خاله ها .
رسیدیم بیمارستان و سریع منو بستری کردن قسمت زایشگاه و بادکترم تماس گرفتن .هنوز درد نداشتم دهانه رحمم ۲سانت باز بود ولی کیسه ابم پاره شده بود و ضربان قلب بچه خوب بود حتی فرم قرار گیریش برای زایمان طبیعی و انقباض های نام منظم.بهم تمرین دادن .ساعت ۳صبح یک دفعه دردام شروع شد تمرین هارو قوی تر میکردن ولی من فقط زور ب دلم میومد و آب کیسه ابم درحال تخلیه شدن بود ساعت ۶صب دهانه رحمم فول شده بود و ک ماما بادکترتماس گرفته بود مثل اینکه یک مشکلی برای بچه پیش اومده بودولی ب من چیزی نمیگفتن ،من درد داشتم بااینکه تحمل درد بالایی دارم ولی دیگه ب لرزیدن افتاده بودم از شدت درد بهم مسکن زدن ولی انگار نه انگار فقط داد میزدم و میگفتم تمومش کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم
مامان هاکان مامان هاکان ۳ ماهگی
# پارت ششم
وقتی داشتن منو میبردن چون سر بچم اومده بود دست خودم نبود همش زور میزدم بهم میگفتن زور نزن بچه خفه میشه منم داد میزدم ک اره شما منو تا الان نگه داشتی بعد بهم حرفم میزنی ... ینی خدا خیلی ب خودم و بچم رحم کرد چون بچم سرش اومده بود بعد منو سوار ویلچر بردن اتاق عمل نمیدونم چطوری بچم خفه نشد..
خلاصه من همش بهم فشار میومد و زور میزدم گریه میکردم میگفتم دست خودم نییییییست یهو ک اسپاینال رو زدن انگار بچه برگشت چون کامل دردم رفت
از توی سقف و دم و دستگاه داشتم میدیدم چطوری شکممو پاره میکردن
یهو ک صدای بچمو شنیدم جون گرفت بدنم ولی نشونم ندادن بردنش منم بخیه زدن و بردن ریکاوری کم کم دردا داشت سراغم میومد بچمم هنوز نیاورده بودن پیشم بیحسی شکمم ک‌رفت ی‌خانومه اومد فشااااار میداد شکممو ک خونابه دربیاید خییییلی زجر اور بود منم ک معدم خالی واااقعا جونم رفت از سزارین فقط اینجاش بد بود ک واااقعا ب طبیعی میارزید
خلاصه نی نیمو اوردن جفتم گذاشتن تا بیحسی پاهام بره بعد ببرنمون بخش
وقتی جفتم بود گریه ک میکرد صداش ک میزدم ساکت میشد بچم صدامو میشناخت. ی خانومم اومد سینمو گذاشت دهنش اونجا قشنگگگگ ترین لحظه عمرم بود ک خدارو از ته دل شکر کردم و جونی دوباره بهم داد..خلاصه کم کم بیحسی رفت و منو میخواستن ببرن وقتی مادرمو دیدم اشکام سرازیر شد . مارو بردن بخش و دوباره یکی اومد شکممو فشار داد اینجاش خیلی بد بود من از سوند میترسیدم ولی واقعا درد نداشت
خلاصه ک من زجر طبیعی رو تا مغز استخون کامل کشیدم بعد سز شدم
مامان فندق مامان فندق ۳ ماهگی
پارت پنجم زایمان

مامانم این وضعیت دیگ گفت ک ن این روند زایمان نیست عصبی شده بود چون واقعا داشتم از بین میرفتم زنگ زد ب شوهرم گفت ک بیا اینجا بگو یا مرخصش کنید یا باید بره عمل خلاصه با کلی دعوا و بحث گفتن منتظر بمونید دکتر بیاد از اتاق عمل تا باهاش صحبت کنید خود پرستارا خیلی ترسیده بودن چون حالم بدتر شده بود فقط حساسیت نشون میدادم ب داروها تا دکتر آمد جلوش گرفتن اول گفتن ک ابن مریض از دیروز بستری و هیچ روندی نداشته فقط داره عوارض نشون میده دکتر آمد توی اتاق بخاطر اینکه زیر میزی بگیره سخت گفت ک ن طبیعی ۳و۴ روز هس عادی درد بکشی مامانم کلی التماسش کرد برا عمل خودم با اینکه صدام بالا نمیومد داشتم میمیردم بهش گفتم هر چی بخای میدم فقط ببرم دارم میمیرم گفت باش واریز کنید ک بگم امادش کنن خلاصه امدن بهم سون و اینا وصل کردن هنوزم معاینه ام میکردن من جیغ میزدم ولم کنید کشتیدم دیگ
بعد تا ساعت ۷ طول کشید من همچنان از هوش میرفتم از درد شدید تا امدن بردنم کلی حالم بد بود متنفر شده بودم از همه
رفتم اتاق عمل گذاشتنم روی تخت باریک و آماده ام کردن دکتر بیهوشی با ی آمپول باید از کمر بیحس میکرد اما وقتی مشت زد دید من واقعا حس کردم گفت ک ی آمپولفایده نداره یکی دیگ زد تو نخاع سریع خوابوندنم دستام بستن پرده سبزی گذاشتن جلوم سرم بردن پایین تر از تخت
قشنگ حس میکردم لایه ب لایه شکم داره پاره میکنه ب ثانیه نکشید صدا گریه بچه آمد بچه با کیسه اب کشیدن بیرون و خیلی هم شکم پاره کرده بودن بعدا بهم گفت بخاطر معاینه ها رحمت جا ب جا شده بود در اصل خیلی کمتر از این باید باز میشد شکمت وقتی کیسه اب زد پاره کرد ابش ریخت رو پام حسش کردم
مامان لیامی مامان لیامی ۳ ماهگی
پارت سه❌⭕⚕️
ساعت شد یکو نیم من دردام کم کم شروع شده بود و انقباض داشتم،قابل تحمل بود دردا ولی خب ی لحظه ک میگرف ادم جونش در میومد،خلاصه من هی رفتع رفته دردام بیشتر میشدو غیرقابل تحمل تو این حین هی میومدن معاینه میکردن و نوار قلب میگرفتن،،تا اینک ساعت 7عصر بود ک ماما معاینه کرد گف شدی سه سانت زد کیسه آبم رو پاره کرد و گف پاشو ورزشاتو ادامه بده ک چهار سانت ک بشی زنگ میزنیم ماماهمراهت میاد،گفتم من دارم از درد میمیرم نمیتونم ورزش کنم،گف پاشو یکم ورزش کن بعدش برات گازاکسیژن میارم ک بزاری دهنت دردات کم شه،من داشتم از درد ب خودم میپیچیدم احساس میکردم تک تک سلولای بدنم دارن نابود میشن گریه میکردمو داد میزدم میرفتم زیر دوش آب گرم و اسکات میزدم،همش میگفتم خدایا مامانم طفلی چطوری این دردو سر زایمان تحمل کرده تازه اونجا قدر مامانمو دونستم،دیگ انقد هوار زدم ساعت نه و نیم شب بود ماما اومد برام گاز رو گذاشت و گفت حالت سجده وایسا ک بچه کامل سرش بیاد تو رینگ،شدی چهارسانت و الان زنگ میزنیم ب ماماهمرات ک بیاد،من اون گاز رو ک گذاشتم انگاری تو کما بودم خیلییییییی خوب بود قشنگ80درصد دردمو کم کرد،خیلی مزه میداد و داشتم کیف میکردم با این گازه