موقعی که تازه زایمان کرده بودم با وجود همه دردا و خستگی که داشتم، با اینکه دخترم شبا هزار دفعه بیدار میشد گریه میکرد واینمیستاد، حاضر نشدم جامو ازش جدا کنم و مامانم بیاد پیشم
مامانم هال میخوابید و من برا اینکه جام ازش جدا نشه خودم تنهایی تا صبح بچه رو نگهمیداشتم و نهایتا ۵صبح بیدارش میکردم تا ساعت ۶/۵ یکم نگهداره منم بتونم بخوابم
حاضر بودم کل اون سختی و خستگی رو به جون بخرم اما هیچ شبی رو بدون اون نخوابم.
بعد ۱۰ روزگی دخترم مامانم باید میرفت، کلی ازم خواست که تا چهل روزگی برم خونه اونا، ولی بازم منه لعنتی دلشو نداشتم ازش جدا شم و تا چهل روزگی هم خودم تنها بچه رو به دندون کشیدم و بخیه هامم باز شدن کلا ۲تا سالم موند.
توی این ۲ماه من افسردگی زایمان گرفتم بخیه هام باز شدن عفونت کردن هموروئید شدید گرفتم و آخری هم فعلا دارم با عفونت معده دست و پنجه نرم میکنم که درد وحشتناکی مثل دردای زایمانی یهو میگیره و من بازم با وجود اونهمه اصرار مامانم نمیرم اونجا و میگم نمیتونم از همسرم دور بمونم
و بله دوستا! همون همسری که من اینهمه سنگشو به سینه زدم امشب جاشو خیلی راحت ازم جدا کرد
چرا؟؟ چون بچه رو شیر دادم پوشکشو عوض کردم دادم نگهداره تا برم یه عالمه ظرف نشسته که تو سینک بود رو بشورم، حالا بچه برای خواب گریه میکرد گفتم بذارش تو گهواره بخوابه
بچم داشت عربده میکشید از گریه هلاک شده بود این آقاهم فقط تاب میداد! لالایی به کنار، حتی یه جانمی چیزی نمیگفت بچه یکم آروم بگیره بتونه بخوابه و من ناراحت شدم!
بله دوستان چون من ناراحت شدم که چرا بچه رو اینطور نگهمیداری جاشو جدا کرده!

۱۶ پاسخ

همیشه همینه..زیاد که باشی زیادی میشی😏

و طبق تجربه بهت میگم عزیزم اول به فکر خودت باش.چون یه مادر سالم و شاد میتونه بچه شاد بزرگ کنه
برا خودت وقت بذار.برو بیرون تنها.برو ورزش.برو‌بچرخ.یوقتایی فقط برا خود خودت باش

کاش میرفتی خونه ی مامانت یکم دور میشودید تا الان قدرتو بدونه

عجیبه که حسی نداره به بچه من کل ۴۰روزو شوهرم موند خونه نرفت مغازه رو باز کنه که من احساس تنهایی نکنم بچم کولیک داشت صب بیدار میشد میگرفتش میبرد تو پذیرایی میخوابوند تا من بخوابم اخه بچه ی اونم هست خب چرا نباید بخوابوندش اتفاقا میگن لالایی پدر خیلی برای بچه آرامش بخشه اینارو بهش بگو شاید حسش عوض شد

برای اولین باره پدر شده؟

چقدر ما زن ها بدبختیم نفر اول خودم تموم وجودمون شده بچه ،شوهر ،زندگی خودمون نوکر زندگی

میخام بهت یه چیزی بگم،اولا اگه شرایطشو داشتی یاداری وشوهرت راضیه باید میرفتی خونه مامانت،من نمیتونم و مامانمم اصن بچه داری بلدنیس و ب دلایلی نمیشه برم فقط دروغ نگم اولین بار رفتیم اونجا یه هفته موندم دوروز پیش برگشتیم...
وبعداینکه بعضی مردا اصلا بلدنیستن بچه نگه دارن،خداشاهده امشب رفتم حموم بچه روخاب کرد بشوهرم گفتم تاب بده کلا توگهواره ک بیدارنشه تاخودمو شستم بیدارشد گفتم بیازش حموم ،بچه روشستم دیگه گریش شروع شد دادمش گفتم سریع بپوشون لباساشو الان میام،تا لیفو شرتم ایناروشستم اومد داد زد زود بیاااااا سریع رفتم گف این چیه گذاشتی تن بچه نمیتونم بکنم اصلا دیگه براحموم بگو فاطمه بیاد من نمیتونم اینارو باناراحتی میگف...ازاونطرفم صداش میومد ک با پسرا هم داش بدرفتاری میکرد،بچه گریه شدید میکرده اینم بلدنیس ساکت کنه توگهواره فقط تاب میده گفتم ی حرفی چیزی لالایی چیزی بخون خو....برداشتم بچه رو ساکت کردم گفتم یکم ازبقیه یادبگیر...حالا عموم ک دوست شوهرمه قشنگ برات بچه بزرگ میکنه ها،گفتم یکم از سعید یادبگیر بجای اینکه این اداهارو دربیاری و اینهمه عصبی شی،چطور من هستم اینهمه گریه میکنه فقط من نگه میدارم‌...میگه اعصابم خوردشد....دوس داشتم خفش کنم بخدا

دقیقا مردا همینجوری مزد زحماتت رو میزارن کف دستت
چقدر درکت کردم چقدر فهمیدم چی میگی 🥲

من نمیدونم چرا از اول اول ازدواج که کردم شوهرم رو خیلی دوست دارم ها
اما میدونم تا به خودم اهمیت ندم
تا مراقب خودم نباشم
تا ازش کاری نخوام
تا خستگی منو
بچه داری منو
زحمت منو نبینه نمیفهمه
از اول گذاشتم کمک کنه
کار کنه
دلم زیاد براش نسوزه
و اینم بگم شوهرم خودش هم یه مقدار درک داره اما اگر زیاد به یه آدم رو داد
همون درک هم از بین می‌ره
شده گاهی توی زندگیم با این که وقت داشتم اما کار نکردم
استراحت کردم
گفتم بذار خونه رو این مدلی ببینه یاد بگیره به منم کمک کنه منم نیاز به استراحت دارم
خداروشکر تا الان راضی هستم
بعضی جا ها منم اذیت میشم
اما شکر خدا خوبه
توی هر کاری که بتونه کمک میکنه نتونه نه

همسر من وظایفشو میندازه گردن مامانش
مثلا زنگ میزنه بنده خدا رو میکشونه خونه ما که تو کارای خونه کمک کنه که من غر نزنم

انگار بچه مال اینا نیس به من تایم میده میگه تا اون موقع نگه میدارم تا تو کارا ت بکنی منن حرررصممم میگیره بعد دعوامون میشه

عزیزم زیادی بهش رو دادی غلت کرده جدا کرده مگه بچه ای تویه فقط
وقتی تو مادری اونم پدره
یعنی اون نمیخواد برای بچه اش پدری کنه قرار نیست همیشه بچه گردن مادر باشه
وقتی بچه نگهنمیداره ظرف ها رو بشوره آشپزی کنه چی میشه مگه
بازم تخسیر خودته که هیچ ارزش برای خودت قائل نیستی
وقتی خودت به فکر خودت نیستی از بقیه چه توقعی داری

مردا دل سنگن 😪ما خیلی مظلومیم‌‌‌‌‌...قدر خودتو بدون هیشکی مثل خودت ب فکرت نیس

خودتو ناراحت نکن ما که کلا سرد شدیم نسبت به قبل🥺

اون حس مادری رو مردا ندارن متاسفانه و نمیتونن خیلی چیزا رو درک کنن .یه کلیپ میدیدم که می‌گفت مردا قسمت‌های مغزشون جدا جداست ،مثلا قسمت خواب جدا ،قسمت ناراحتی جدا و...ولی خانوما اینطور نیستن برا همینه ماها وقتی ناراحتیم خوابمون نمیبره و مردا تو اوج ناراحتی راحت میخوابن.خودت رو ناراحت نکن

شوهر منم اگه حوصلشو داشته باشه کمکم میکنه اگه نداشته باشه بچه هم گریه کنه برنمیداره اونشب هستی گریه میکرد برا شیر گفتم بغلش کن تا آماده کنم براش تخمه میشکوند و فیلم نگا می‌کرد هستی هم گریه گریه

سوال های مرتبط

مامان هلنا 🐣 مامان هلنا 🐣 ۳ ماهگی
بچه ها یه سوال
من شوهرم معمولا شبا تا ساعتای ۱۰ ۱۱ نمیاد بعضی وقتا هم ظهرا نمیاد گاهی اوقاتم بیرون از شهره و اگه زنگش بزنی نمیتونه خودشو سریع برسونه
من بارداریم خیلی درد و مشکل داشتم واسه اینکه تنها نباشم یه وقت مشکلی پیش بیاد رفته بودم خونه ی مامانم اینا اونجا بودیم
الانم از وقتی که دخترم به دنیا اومده هنوز همونجاییم ... دخترمم کلا شب نمیخوابه تا ساعت ۵ ۶ صبح تا ۱۰ این چیزا خوابه بعدش که باز بیدار میشه خییییلی کم میخوابه و در حد نهایت ۱۰ دقیقه باز تا صبح‌بعدی که بخوابه ...
الان من اگه بیام خونه ی خودم باید بچه رو کلااااا تنها نگه دارم همش... البته اونجا هم که هستیم صبح تا ظهر مامانم نیست خودم نگهش میدارم ولی بعدش هستن کمک میکنن ....
از طرفی حس‌میکنم به شدت خودم وابسته ی خانوادم شدم و حس میکنم تنها نمیتونم بمونم اصلا از طرفی هم میگم‌بالاخره که چی از به جا باید برگردم خونه ی خودم و میترسم که یه وقت دچار مشکل بشیم با شوهرم چون خب اونجا بقیه هستن اصلا تایم خلوت کردن و دوتایی بودن نداریم ، البته اینم بگم که شوهرم میگه هرجور خودت دوست داری و هرکاری بگی میکنیم
چیکار کنم به نظرتون ؟ بمونم همونجا فعلا و سخت خودم نکنم یا با اینکه خیلی میترسم و وابسته شدم برم خونه ی خودم
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت پنجم...
و من بالاخره بعد ۱۲ ساعت درد کشیدن جیگر گوشه امو گرفتم بغلم
۲ نصف شب دردم گرفت و ۲ و نیم ظهر ۳۰ آذرماه زایمان کردم .
بچه رو بردن وزنش کردن ۲ کیلو و ۸۳۰ بود گذاشتنش رو تختش که بالاش بخاری بود
بعد لباساشو خواستن
مادرشوهرم لباساشو داد و پرستارا پوشوندن
(موقع زایمان خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم
همسرم خیلی ترسیده بود
وسط زایمان بهم میگفت میخوای بگم ببرنت سزارین؟
یکم فک میکردم ، میگفتم من درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم ، دیگه نمیتونم سزارین رو هم تحمل کنم
وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه صدام قطع شده بود چون دردی نداشتم دیگه
راحت شده بودم
مادرشوهرم میگفت ، همسرم گریه میکرد که چرا صداش دیگه نمیاد ولی پرستارا خبر داده بودن که زایمان کردم)
بعد اینکه لباسای بچه رو پوشوندن دکتر شروع کرد به بخیه زدن
یه نیم ساعت چهل دیقه طول کشید
بدون بی حسی شروع کرد به دوختن
درد داشت ولی خب به اندازه ی زایمان نبود
دیگه از اون موقع قوی شدم
دست یکی از ماما ها رو گرفته بودم از درد
میگفت تحمل کن
منم میگفتم دردش هر چقدرم باشه ، قابل تحمله ، چون زایمان خیلی سخت تره
مامان ماهلین مامان ماهلین ۳ ماهگی
تجربه زایمان قسمت سوم .
من یکشنبه ۸ صبح با همسرم و مادرم رفتم بیمارستان آرام و نزدیک ساعت ۹ ونیم بستری شدم .صبح ۳ فینگر باز بودم و دردهای داشت منظم‌میشد ولی کماکان خونریزی نداشتم درحد لکه بود .
ساعت حدودا ۱۱ بود که اپیدورال گرفتم و واقعا راضی ام . رسیدگی ماما ها و پزشک و کادر بیمارستان‌عالی بود . همسرم از اول تا بعد زایمان کنارم بود و برای زایمان کمکم می‌کرد. اتاق زایمان من خودم تنها بودم و بیمار دیگه ای نبود از اول که بستری شدم رفتم اتاق زایمان تو بخش پیش بقیه بیمارا و مثل بیمارستان خصوصی پیش بقیه بیمار ها نبودم از اول رفتم اتاق زایمان . اونجا حمام و جکوزی داشت و چون من کات‌اتر بهم وصل بود چون اپیدورال پیوسته میگرفتم نمیتونستم زیر دوش برم یا تو وان بشینم
ولی توپ و پله و صندلی بود که پوزیشن بگیرم .
از ۳ ظهر من دیگه پیشرفت نداشتم بدنم یاری نمی‌کرد دهانه رحم سفتی دارم کیسه آبم رو خودشون پاره کردن .
پزشکم ساعت ۷ اومد بیمارستان و من با وجود اپیدورال فقط انقباضات رو درحد درد پریود حس میکردم و قابل تحمل بود برام . زایمانم یکم طول کشید و چون اضافه وزن داشتم زایمانم یکم سخت بود و همسرم به ۳ تا ماما و دکترم کمک می‌کرد و ۵ نفری به من زور میدادن که زایمان کنم😂😂❤️ در آخر ۷.۸ تا بخیه خوردم و دخترم ساعت 20:50 یکشنبه ۱۱ آذر به دنیا اومد ...ولی خب ۷ روز بستری بود چون دیستوشی بود بخاطر سختی زایمان و تنگی کانال مجبور شدن اینکارو بکنن و .... مسائل مربوط به بستری دخترم تو تاپیک بعدی میگم .
در کل از زایمان تو بیمارستان آرام به شدت راضی بودم با اینکه هزینه ها حتی با بیمه‌تکمیلی اونجا بازم خیلی زیاد شد ولی ارزش داشت و انتخابم بازم بیمارستان آرامِ .🥰🥰❤️
سوالی بود بپرسید عزیزان .
مامان نفس و کارن❤️ مامان نفس و کارن❤️ ۵ ماهگی
بچه دیدین اینجوری؟
پسرم رو وقتی از بیمارستان آوردم زردی داشت برای همین همیشه سعی میکردم لباس کم تنش کنم بیشتر باز بذارمش تا زردیش بالاتر نره
بیتابی میکرد همش خوب نمیخوابید تا اینک زردیش بهتر شد و ماهم بعد یه ماهگیش رفتیم مسافرت از بس گریه کرد داشتم سکته میکردم همیشه قنداقش میکردم می‌خوابید ولی اون موقع اصلا نخوابید فکر کردم دلدرده بعد یادم مونده بود جاریم وقتی پسرش دل‌درد داشت دورش پتو می‌پیچید بهتر میشد و می‌خوابید منم با پتو دورپیچش قنداقش کردم یهو مثه آب رو آتیش شد و خوابید گذشت و ایشون دوماهه شد تا اون موقع همینجوری قنداقش میکردم تا بخوابه ولی دوماه که شد دیگ از قنداق بدش اومد باز نمیخوابید و اذیت میکرد یه شب آنقدری خسته بودم که پتوم رو کشیدم روش و تو بغلم گرفتمش و پستونکش و دادم دهنش یهو دیدم تا صبح خوابید بعد اون امتحان کردم ببینم واقعا این دوست داره جاش گرم باشه تا بخوابه دیدم بله این بچه علاقه زیادی به گرما داره فقط میگه پتو پیچم کن بخوابم هرچی گرم تر خوابش هم عمیق تر 😐دیوونم کرده میترسم آخر با این مدل خوابیدنش آب بدنش خشک شه همینجوریش که درست و درمون وزن نمیگیره😐
مامان آوین🪷🩷 مامان آوین🪷🩷 ۲ ماهگی