قسمت دوم زایمان.
دیگه دل ب دریا زدم . گذاشتم معاینم کنه ک حتی ژل نزد. ک راحت باشه معاینم.
همین ک معاینم کرد محکم بودااا
ک گفت دوسانتی. بستری نمیشی.
اما حس کردم یه چیزی ریخت ک خون بود. بهش گفتم قبول نکرد. گفت ن این عادیه وفلان. اما بهش گفتم ک لک معاینه فرق میکنه این شبیه ب پریودیه اما گفت برو فردا اگه ادامه دار بود بیا. منم ب شوهرم گفتم ک بستری نمیکنن وخونریزی کردم ومیگه عادیه
شوهرم امد داخل بهشون گفت ک چرا معاینه نمیکیند. دیگه چهل هفتشه.
گفتن ک نمیشه وبزور بچه رو در بباریم باید چهار سانت باشه.
رفتیم سراغ سوپروایزر. ک بیمارستان نبود شانسمون.
دیگه شوهرم گفت بریم بیمارستان خصوصی بینیم چی میگن منم دیگه گفتم هرچی ب صلاحمه همون بشه برام.
دیگه رفتیم بیمارستان اپادانا. ک اینقد خوش اخلاق بودن ک حد نداشت.
معاینم کرد گفت دختر سع سانتی امشب بستریت میکنیم.
خیلی هم رحمت نرمه.
گفت اما اذیت نشی برو یک ساعت تو وشوهرت پیاده روی کنید وبیا بهش گفتیم باشه.
امیدیم محوطه بیمارستان. شوهرم دستمو گرفته بود وبهم انرژی میداد و پیاده روی میکردیم و واقعا باشوهرم حالم خوب بود وزود چهار سانت شدم با یک ساعت پیاده روی برگشتم برا بستری دیگه وزود وسایل بستری رو شوهرم اورد برام

۴ پاسخ

اونی ک معاینت کرد یه دختر تپل نبود؟
خیلیم خوش اخلاقه . خیلی سریع حرف میزنه . اولش هم میگه بسم الله بعد معاینه میکنه 😃

خوبه شوهرت تو اون وضعیت پیشت بود و دلداری میداد مال من بود وضعمو بدتر میکرد با حرفاش

خب

خب پس خصوصی رفتی کل هزینشم بگو🙏🏻

سوال های مرتبط

مامان دختر نازم♥️💖🧁 مامان دختر نازم♥️💖🧁 ۱ ماهگی
قسمت اول زایمان
نوبت دکتر داشتم. ک عصر رفتم و یک سونو برام نوشت چون ۳۹هفته و۶روز بودم. و دقیقا تاریخ زایمانمو ۱۱زده بود. یعنی همین روز.
خیلی هم اذیت بودم از پا درد وکنر درد وهمه چی.
ب خانم دکتر گفتم برم برای زایمان منو بستری میکنن یا ن ؟
گفت پس بزار معاینت کنم.
معاینم کرد ک هنوز یک سانت ونیم بودم. خانم دکتر گفت ن هنوزی برو خونه دردات شروع شد برو ببمارستان. اما شوهرم خیلی دلش میخواست ک زایمان کنم راحت شم چون میدونه خیلی درد دارم ...
گفت بریم بیمارستان اما ب اصرار گفتم ک برگردیم خونه وورزشامو انجام بدم فردا بیایم اما قبول نکرد وگفت ن باید امشب زایمان کنی.
منم میگفتم ک منو بستری نمیکنن امشب. اما هی میخندید 🙃
اول رفتیم بیمارستان دولتی امیر کبیر.
اینحا ساعت ۱۲شده بود. ک خیلی خیلی بد اخلاق بودن و میدیدم با زنا بقیه چطور بد اخلاقی میکردن ومعاینشون چطور بد بود. ک. دعا میکردم من اینجا بستری نشم. خیلی استرس گرفتم از داد زدناشون ورفتار بدشون.
اما شوهرم نداشت ک بیام بیرون 😅
امد سمتم پرستارشون وگفت امدی برا زایمان گفتم بله اما درد ندارم.
گفت کباید معاینت کنم. اینجاااا دلم یعنی از ترس محکم محکم میتپید.
مامان 🌙اِل آی🌙 مامان 🌙اِل آی🌙 ۳ ماهگی
*تجربه زایمان طبیعی
پارت دوم
یه بار تو بیمارستان ک ان اس تی داده بودم بهم گفتن تا چهل و یک هفته تمام وقت داری و برو خونه... ولی من طاقت نداشتم و همش استرس مدفوع و اینارو داشتم خلاصه ک رفتم مطب دکتر عصر چهارشنبه ۱۴ آذر ک گفتم وقتم تموم شده درد ندارم و نگرانم و دکتر نامه بستری داد و دوبار معاینه کرد گفت دو سانتی برو بیمارستان خودم هم شیفت هستم و میام پیشت... من اومدم خونه مامانم و ظهر هم ناهار نخورده بودم مامانم اش درست کرده بود ک گفتم خوبه سبکه بخورم ک برا زایمان اماده باشم... دیگه وسایلامم من اماده اورده بودم ک اگه قرار ب زایمان باشه برم... مامانمو برداشتیم دیگه از زیر قرآن و اینا رد شدم چ رفتیم بیمارستان فعلا کسی هم خبر نداشت ک قراره بستری شم... من ساعت هشت و نیم شب بود که دیگه وارد بلوک زابمان شدم بعد از انجام کارا و رفتم تو اتاق ساعت ده شب اینا بود ک آوردن سرم فشار زدن ک خیلی آهسته داشت پیش میرفت و منم اصلا دردی حس نمیکردم شد ساعت یک و نیم اینا که دیگه شیفت بیمارستان داست عوض میشد و مامایی ک مسئول من بود اومد گفت شیفت عوض میشه من دارم میرم سرم و قطع میکنیم صبح شروع میکنیم.. دیگه رفتن و منم خوابیدم.. صبح ساعت هشت اینا بود ک منتظر بودم سرم و وصل کنن ک بازم گفت زایمان اورژانسی داریم درد نداری تو یکن دیگه بهت میزنیم باز همچنان منتظر بودم ک ساعت ده و نیم دیگه اومدن شروع کردن و اصل ماجرا از اینجا شروع میشه.. اولا اصلا درد نداشتم و شنگول بودم.. خودهر زادع شوهرم پزشک اورزانس همون بیمارستان بود ک هی میومد بهم سر میزد و سفارش میکرد ک حواسشون بهم باشه و هروقتم منو میدید میگفت تو همچنان شنگولی ک چون ماماهای بلوک میگفتن ک بدنت ب سرم مقاومه ک همین اذیتم کرد
مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭🩵 مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭🩵 ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت2️⃣
البته نا گفته نماند من از ۳۸ هفته یک سانت باز بودم
و سه روز قبل از اینکه دردام شروع بشه رفتم معاینه تحریکی و در حد ۱۰ دیقه برام ماساژ دهانه رحم انجام داد ولی هنوز همون ۱ سانت بودم و پیشرفتی نکرده بودم..😐
خلاصه ک ساعت ۹ونیم رسیدیم بیمارستان اول ان اس تی گرفتن گفتن خوبه بعد معاینه ام کرد ۱ سانت و نیم بودم 🥺
گفت چون زایمان اولته تا ۳ سانت نشی بستریت نمیکنیم
ولی چون من ۴۰ هفته‌ بودم گفت میتونی با رضایت خودت و همسرت توی بخش بستری بشی تا فردا از طرف بیمارستان ازت سونو بگیرن و اگه مشکلی نداشتی مرخص بشی
منم از خدام بود ک بستری بشم🤣💃💃
دیگه شوهرم کارای بستری رو انجام داد و ساعت ۱۱ شب بود ک رفتم بستری شدم 🥲
با اینکه درد داشتم یه یک‌ساعتی خوابیدم ولی هعی بیدار میشدم از درد و دوباره خوابم می‌برد
دیگه از ساعت ۲ شب ب بعد دردهای خیلی بدی اومد سراغم😵‍💫
اونجا بود ک داشتم ب غلط کردن می افتادم ولی نمیدونستم ک این دردها در مقابل اون درد های اصلی هیچ و پوچ هستن😂
دیگه ساعت ۵ صبح یه پرستار اومد معاینم کرد گفت ۲سانت و نیمی منم تو باسنم عروسی شد از خوشحالی 💃🤣
گفت هروقت رسیدی ب ۳ سانت میفرستم تو بخش زایشگاه منم انرژی گرفتم از این حرفش و وقتی دردام می‌گرفت اسکات میزدم ولی با سختیییی🥲
از اول سالن تا آخرش ۱۰ باااار رفتم و اومدم تند تند مثل پیاده روی و شد ساعت ۶ونیم و خیلی دردام ببشتر شد اومد معاینه کرد گفت ۳ سانت شدی بلند شو بریم بخش زایشگاه 😍
واییییی خدا اینقدر میترسیدم ک نگو😭
دیگه مامانم تا وسایل هامونو تو اتاق جمع کرد و پرونده تشکیل دادیم شد ساعت ۷ و رفتیم تو زایشگاه....
مامان محمد کیان👶 مامان محمد کیان👶 ۲ ماهگی
بارداری
زایمان طبیعی
شنبه صبح بود رفتم بهداشت به حساب خودم ۴۰هفته و۲روزبودم فشارم رو ۱۲بود چک کرد چون ازتاریخ آنتی گذشته بود که ۱۳دی بود گفت نامه میدم برو بستری شو منم که دل تو دلم نبود پسرمو زودتر ببینم رفتم خونه به شوهرم گفتم رابطه داشته باشیم که رفتم معاینه کمتر دردم بگیره خلاصه بعد رابطه طول دادم که ظهر شد ناهار خوردیم ریلکس با اتوبوس رفتیم سمت بیمارستان تا رسیدیم ساعت شد ۳عصر هوا هم سرد دیگه رفتیم تو و قبض معاینه گرفتیم و رفتیم زایشگاه که نامه رو نشون دادم معاینه کردن گفتن بسته ای گفتم برم خونه پیاده روی کنم بیام گفت نه منم که خیس عرق چون استرس زیادی برای معاینه و زایمان داشتم فشارم زد بالا رفت رو ۱۵اینام دیگه ولم نکردن و گفت برو پایین کارای بستری تو انجام بده و برگرد زایشگاه من و شوهرم رفتیم کارای بستریمو کردیم و با خیال راحت با اتوبوس رفتیم خونه که لوازمای خودم و ساک پسر خوشکلمون رو برداریم که دیگه قراربود بستری شم و زایمان کنم
مامان محمدجواد🦋💙 مامان محمدجواد🦋💙 روزهای ابتدایی تولد
خلاصه توهمین روزا چندبار رفتم زایشگاه به دلایل مختلف یه بار تکونش کم حس کردم رفتم یه بار دیگه درد داشتم رفتم هر ۱۵ الی ۲۰دقه یه بار ولی محل نذاشتن ک درد دارم و معاینه شدم گفتن بزوررر ۱سانت و نیم هستی
دیگه خیلی عصابم خورد شده بوددیگه یه آن اس تی دادم و رفتیم خونه درد داشتم ولی نمیدونم چطور خوابم برد دوباره عصر بیدار شدم میگرفت و ول میکرد با همون فاصله زمانی دیگه پیاده روی کردم یکم تا روز موعد زایمان اینایی ک میگم ۳روز پشت سر همه من دیگه ناامید شدم بودم ک بدنیا بیاد صبح روز موعد زایمان با درد رفتم دوشب نخوابیده بودم دردام شده بود ۶ الی ۷ دقه یه بار ولی بهشون میگفتم باور نمیکردم دوباره گفتن ۱سانت و نیمی دیگه رفتم خونه ولی دردام مثل دیروز نبود اصلا قطع نمیشد دیگه تا ظهر رسید به ۳تا۴ دقیقه یه بار تو حین درد ها یکم راه رفتم یکمم ورزش دوش ای گرن هم صبح گرفته بودم هم ظهر یکمی هم اونجا اسکات زدم(حتمااا تو درداااتون اسکات بزنید وورزش کنید خیلییییی موثره)
دیگه از درد نمیتونستم حرف بزنم عصر شوهرم بلند شد دیگه گریم گرفته دیگه خانوادم زنگ ردم گفتن حتما بیا منم بزور آماده شدم رفتیم به خواهرم ک گفتم گفت بیا بریم کلینیک بارداری معاینه کنن تا ببینین چی میشه اگر هم باز نشده بود یکم تحریکی کنن ببینیم چی میشه
رفتیم معاینه کردم در کمال ناباوری گفت ۴ تا۵ سانتی برو ک بیمارستان میگیرتت
دیگه من روحیم برگشت یکم با دردهامم حرف زدم خوشحال شده بودم معجزه بود اصلا برام
حالا چرا بیمارستان نرفتم همون اول چون گفتم تحویل نمیگیرن و باز میگن نه برو تو صبح اومدی ۱سانت بودی بزور واینا
دیگه مستقیم رفتیم بیمارستان گفت ۶ شدی ۷۰ درصد 🥹🥹😍ای مادر
دیگه بستری شدم رفتم اتاق درد

بقیش رو بعد مینویسم خستم شد😂😂
مامان هیلدا مامان هیلدا ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت دوم
سی و هشت هفته و سه روز بودم. باید سزارین میشدم . به درخواست دکترم رفتم نوار قلب جنین دادم نشونش دادم گفت خیلی جالب نیست. گفت پس فردا بیا عملت میکنم . بهش گفتم خانم دکتر تورو خدا نمیشه همین امروز عملم کنی خسته شدم . چون توی درمانگاه بیمارستان دیده بودم دکتر ی لحظه فکر‌کرد و به دستارش ک ماما بود گفت سریع ز بزن زایشگاه بگو مورد اورژانسیه تا یک ساعت دیگه باید عمل بشه . بمن گفت زودی برو پذیرش کارای عملتو بکن تا بیام عملت کنم ک جای دیگم باید برم عمل دارم😣
منی ک هیچ استرسی نداشتم تا فهمیدم قراره یک ساعت دیگه عمل بشم شدم سرشار از ترس و استرس
هر دقیقه ک میگذشت ب ترسام اضافه مشد . حس میکردم باید بشینم گریه کنم. ز زدم ب همسرم ک نزدیک بیمارستان بود اومد ک‌کارای پذیرش رو انجام بده. هر لحظه حالم بدتر میشد . هم شوق دیدن بچمو داشتم هم استرس عمل. شوهرم هی میگفت آروم باش مگه‌همینو نمیخاستی اما من نمیتونستم آروم بشم.
پایان پارت دوم