❌پارت ۱۲❌
رسیدیم و ماشین رو پارک کرد
اون شب آسمونم خیلی دلگیر بود و بارونِ دلتنگیش رو توی بغل زمین حل میکرد
بعد از کمی سکوت شروع کرد به حرف زدن
-روز اولی که دیدمت و چشمم به چشمات افتاد توی نگاهت غرق شدم و انگار که از اول میشناختمت
همون موقع به دلم نشستی ولی منِ احمق فکر کردم که خیلی بچه ای برای همین اون کار اشتباه رو انجام دادم
ولی حالا که فکر میکنم کارمم اشتباه نبوده چون با شناختی که ازت پیدا کردم
اگه به تو شماره میدادم اون روز میشد آخرین روز زندگیم که تورو دیدم
من اون روز به معجزه ی خدا اعتقاد پیدا کردم
چون خدا تورو برام فرستاد که توی شرایط روحیِ داغونم با تو به زندگی دل خوش کنم
برای همینم اینجوری اتفاقا رو چید که من به تو برسم
این مدت تمام تلاشمو کردم که بهت ثابت کنم واقعا عاشقتم و یه هوس بچگانه نیست
ولی هربار هر راهی رو که رفتم خودت تهشو دیوار کشیدی و بن بستش کردی
واقعا تحمل اینو نداشتم که تورو از دست بدم
میدونستم توام به من بی حس نیستی ولی غرور لعنتیت
همش مانعت میشد و هنوز با خودت کنار نیومده بودی
برای همین رفتم
رفتم و دلتنگیِ ندیدن چشماتو به جون خریدم که هم تو با خودت کنار بیای هم من بیشتر بهم ثابت بشه که بدونه تو زندگی برام بی معنا تر از قبلم میشه
الان ازت خواهش میکنم منو از بلاتکلیفیِ این عشق نجات بده
و دوباره سکوت کرد تمام مدتی که صحبت میکرد صورتش به طرف پنجره ی بیرون بود و منو نگاه نمیکرد
شاید فکر میکرد نگاه کردن بمن باعث بشه همون یکم غرورش هم خورد بشه
@hastii__liife

۷ پاسخ

ای جانم

........

عشقتون ابدی خواهر

فقط اینو بگو ازانتخابت پشیمون نیستی؟

هستیییی عاشق داشتانت شدم منم حتما میزارم ولی مال من غمگینه🥺

داستان خودته با همسرت یا نه؟

زود به زود بزار خب

سوال های مرتبط

مامان محمد حسین مامان محمد حسین ۱ سالگی
من کتاب خوندن رو دوست دارم و حالم رو به شدت خوب می‌کنه و کتاب های متنوع زیاد می خونم و کسایی که کتاب می خونن رو یه طور خاصی در نظرم جلوه می کنن

یه مدت بود حال درونی داشتم که قبل ترش نبود و من از این قضیه ناراحت و اذیت بودم با مشاوره که صحبت کردم بهم طوری صحبت کرد و چیزایی گفت که به شدت تکونم داد تو اون لحظه از خدا خواستم به راه خوبی و درست کمکم کنه تا به حال قبل خودم برگردم تا این کتاب رو تو قفسه کتاب خواهر کوچیکم دیدم
عالی به معنای واقعی کلمه و به من کمک کرد حتما بخونید نیاز هر آدمی اینکه که تو هر لحظه به اصل آفرینش فکر کنه و تنها راهش شناخت توحید و چه بسا موضوع این کتاب بزرگی خداست که با درکش به آرامش اخلاص عزت و خودبرتربینی امیدواری و ... می پردازه من خودم هنوز و هر لحظه به یاد خودم میارم که خدات از هر چیزی بزرگتره از هر چیزی که فکرش کنی هر چیزی بهش که فکر کنی خیلی مسائل برات حل میشه و آرامش حس خوب سراغت میاد
لحن کتاب های آقای عباس ولدی تو این دوران که مادرا وقت سر خاروندن ندارن جذاب می تونه باشه
خودم فقط مجموعه کتاب های مربوط به ازدواج شون رو خونده بودم و بعد از اون کتابی دیگه شون رو در رابطه با فرزند پروری شروع می خوام بکنم البته که دوره هاشون هم که شرکت کردم بر پایه کتاب خوانی جلو میره
کتاب خوندن اونم کتاب خوب می تونه تو زندگی اثر گذار باشه
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
بچه ها من کلی این طرف و اون طرف تو همین برنامه میگردم و درمورد این بیماری ژنتیک تحقیق میکنم میخونم بعد چندین مورد دیدم که بچه شون مشکل ژنتیکی داشتن و فوت کردن وحقیقتا خیلی حالم بد میشه خیلی میترسم استرس دل آشوبگی بدی تو دلم میاد حالم بد میشه دارم دق میکنم اصلا حالم خوب نیست عمر دست خداست ولی من اصلا تا الان به این فکر نمیکنم که خدایی نکرده بچم خدایی نکرده شاید یه روز ...... نباشه و به خوب شدنش فکر میکنم ولی باز وقتی موردهایی میبینم میخونم بهم میریزم ای خدا چیکار کنم دارم خفه میشم چرا این فرشته ها رو خودت میدی و پس گرفتگی چرا دل مادرایی که بچه هاشون فوت کردن و خون کردی یا نده یا اگه هدیه میدی پس نگیر خدایا شاید تاقبل اینکه مادر بشم و بچم مریض بشه این چیزا رو فقط تو داستان ها فیلما میدیدم و همینجوری رد میشدم ولی حالا وقتی تو یه فیلمی هم میبینم گریه میکنم خدایا سپردم به خودت دل هیچ مادری و خون نکن به خاطر بچه هامون رحم کن منو بیشتر ازاین عذاب نده با پسرم بخدا به اون یکتاییت قسم نابود شدم تا الان به عشق پسرم خودمو سرپا نگه داشتم و قوی موندم خدایا حالم خیلی بده حس خیلی بدی تو دلمه ولی باز قوی ادامه میدم
مامان مهرسا ومهدی یار مامان مهرسا ومهدی یار ۱ سالگی
سلام یکی از خاطره‌ی زایمان اولم براتون بگم که من بعداز ۱۷ ساعت بستری شدن. سزارین اورژانسی شدم البته دریغ از یکم درد چون اصلا درد نداشتم من هفته‌ی ۴۱ بودم و بچم پی پی کرد خورد همون باعث شد من بچم ۶ روز بیمارستان بمونیم چون عفونت کرده بود و همون ۶ روز من با درد بسیار زیاد و کاملا ناشی به زور سرما بودم دخترمم که بستری بود بدنش عفونت داشت اصلا شیر نمی خورد این منو بیشتر عذاب میداد وسینه هام پر بودند ولی حیف که سر سینه ام صاف بود دخترم نتونست بخوره شیرخشک شد ولی هیچوقت یادم نمیره من روز پنچم از زایمانم بود که یهو فشارم افتاد رفتم به اون بخش پرستار گفتم حالم بده نمی تونم بلندشم گفت به من ربطی نداره برو اورژانس فشارتو چک کنه .اورژانس هم طبقه همکف تو حیاط بود من طبقه‌ی دوم بودم چون میخاستم دخترمو بردارم یهو دیدم دستام بی حس شدانگار رفتم به سوی اورژانس گه یهو افتادم پاهام به لرزه افتاد یادم نمیره یه خانومی بود اونجا که بچه ی خودش هم بستری بود اومد بلندم کرد بهم آبمیوه داد حالم بهتر شد یکم رفتم به اون پرستارگفتم من بهت گفتم حالم خوب نیست چرا محل ندادی گفتی ما مسول تونستیم گفتم مسول نبودی آدم که بودی گفتم چه جور مسول بچه می که شاید بچم از دستم می افتاد همون لحظه گفت بروبابا
هنوزم بعداز ۶ سال اون پرستاز رو نبخشیدم
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
یک هفته ۱۰ روز میشه تنظیم خوابش بهم خورده شب ها کلا بیدار میمونه وروزا می‌خوابه دوروز بود کلا گریه میکرد شبا بی‌قراری میکرد که دارو شکم درد میدادم چون ( کولیک داره ) از نوزادی تا الان دادم و آروم شد روزای قبل آهنگ لالایی میزاشتم کنارش گوش میداد گریه نمی‌کرد ولی خب بیدار میموند دوروزه کلا نزدیکای صبح که میشه گریه می‌کنه دیشب هم ساعت ۲/۵ خوابوندمش ۳ بیدار شد تا صبح ساعت ۸ بیدار بود ساعت ۶ تا ۸ گریه میکرد دارو شیر خورد خوابید به لثه هاش دارو زدم گفتم شاید دندون در میاره آروم شد خوابید امروز کلا از ۸؛صبح خوابیده بود تا ۶ عصر که صبح بیدار کردم دارو هاشو دادم خورد خوابید عصر بیدار کردم آب پرتقال دادم بیسکوییت دادم خورد دوباره خوابید دیگه ساعت ۸ دلم گرفت گریه کردم ۹ بیدارشد داروشو دادم غذاشو دادم اینقدر خوشحال شدم بیدارشد چشماش رو باز کرد نمیدونین چه قدر سخته وحشتناکه بچم جلوی چشمم خیلی شرایط و وضعیت بدی قرارگرفتم توروخدا دعاکنین برای پسرم ازاین وضعیت نجات پیدا کنه خدا معجزه کنه خوب بشه یه غم بزرگ تو گلوم تو سینمه، خیلی خیلی سخته ببینم بچم همش می‌خوابه موقع هایی که تشنج نمی‌کرد سرحال بود حرف میزد می‌خندید با صدای خودش بازی میکرد ولی امروز که کلا دوباره مثل آبان خوابید گفتم خدایا واسه همین وضعیت شکر که بااینکه نمیتونه بشینه گردن نگرفته حتی نمیتونه برگرده وضعیت چشماش هم که بینایییش خیلی کمه بااین وضعیت ولی خب حداقل همون جوری خوابیده بازی میکرد با صدای خودش صدا میداد حرف میزد الان که بیدار شد گفتم خدایا شکرت بیدار شد به اینم شکر وراضی هم من بین وضعیت بد وبدتر قرار گرفتم خدایا پسرمو خودت معجزه کن خوب بشه خدایا رحم کن به این بچه معصوم اون گناهی نداره مامانا دعاکنین برام
مامان ‌‌‌ایلیا مامان ‌‌‌ایلیا ۱۷ ماهگی
روی صحبتم بیشتر با ماماناییه که تازه مادر شدن، مادرایی که مثل اون روزهای خودم حس می‌کنن توی یک باتلاق گیر افتادن و قرار نیست هیچ وقت از توش دربیان و هیچ کسی نه درکشون می‌کنه نه می‌تونه کمکی بهشون بکنه، مامانایی که با وجود این که جوری عاشق نوزادشونن که تا قبل از اون عاشق کس دیگه‌ای نبودن ولی خسته‌ن و بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنن، می‌خوام بگم خیلی از ماها این شرایط رو تجربه کردیم، حالا بعضی‌ها کمتر بعضی‌ها بیشتر، من خودم تا سه ماه اول فقططططط نشسته بودم داشتم بچه شیر میدادم چون شیرم کم بود و دائم زیر سینه بود پسرم و واقعا حتی حموم رفتن هم برام سخت بود چه برسه به کارای خونه و آشپزی، این در شرایطی بود که بارداریم هم برنامه ریزی شده نبود و درست تو شرایطی که من درگیر دفاع ارشدم و مقاله و شروع دکترا و این مسائل بودم پیش اومد، با این که هیچ وقت ناشکری نکردم بابتش ولی خییییلی خییییلی سخت گذشت، فکر می‌کردم دنیا دیگه برام تموم شده و همه اهداف و آرزوهامو باید ببوسم بذارم کنار، ولی اگر بخوام منصف باشم هر چی جلوتر رفت بیشتر تونستم به روتین زندگی خودم قبل از به دنیا اومدن بچه نزدیک شم،
ادامه تو کامنت
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
ادامه حرفای قبلی کلا از لحاظ روحی هم خوب نبودم دل آشوبه استرس ترس همش دلم آروم نداشت انگار دلم میدونست قراره این بچه مریض بدنیا بیاد حال خوبی نداشتم هم جسمی هم روحی چند وقت پیش با دختر خالم حرف میزدم میگفت مادرا همیشه حس میکنن حال بچه هاشون رو تو حس میکردی که یه اتفاقی میخواد بیوفته دیدین وقتی یه چیزی برای بچتون پیش میاد یدفعه یه دل آشوبه ای میاد سراغتون استرس ونکران میشید انگار مادرا یه حس ششم دارن که وقتی مثلا بچه هاشون ناراحتی داشته باشن به اونا الهام میشه منم تو بارداریم این حالت هارو داشتم انگار بهم الهام شده بود نگرانی درپیش دارم بگذریم ولی من از اول خیلی آدم کم توقعی بودم تو زندگی موقع هایی که بچه دار نمی‌شدم همیشه با خدا رازونیاز میکردم سر نماز میگفتم خدایا اکه صلاح من یدونه بچه باشه سالم بده با زور نمیخوام ازت هیچی رو ولی حیف صد حیف که نشد همون آرزوهای کوچیکی که داشتم همونام نابود شد لعنت به بیماری های عجیب که برای بعضیاشون درمان پیدا نکردن واقعا سلامتی بزرگترین نعمت وهدیه برای آدماس که همین نشستن که همین گردن گرفتن دیدن دستاتو سمت صورتت بردن یه زندگی معمولی چه قدر مهمه که بخاطر بیماری بچه من از همه اینا محروم شد همه اینا مهمه تو زندگی ولی چون سالمیم نمی‌بینیم قدرش رو نمی‌دونیم وقتی یه اتفاقی میوفته تازه قدر میدونیم کاش درمان هر مریضی رو پیدا میکردن دارم دق میکنم ولی بخاطر پسرم هرروز نقاب قوی ترین دختر و میزنم و ادامه میدم زندگی رو راضی ام پسرم بتونه چشماش ببینه بخنده بشینه چیز زیادی نخواستم هیچوقت حتی جنسیت بچمم هیچوقت نگفتم پسر بده دختر بده ادامه داره...