وقتی بهم میگن چرا بد زایمان به خودت نرسیدی🫡
دلم میخواد دسشو بگیرم ببرمش تو اون دوران
چون واقعا تو22سالگی زانوم از بین رفته نمیتونم خمش کنم یعنی اژ پله نمیتونم بالا پایین کنم کمرم درد میکنه بدنم جون سابقو ندارع
12ساعت درد زایمان طبیعیو اخرشم سزارین
وقتی به دنیا اومد شب اول زردیش میره بالا بچه بستری بخشه کودکان
من از طاقت نیوردن دوری کدوکی که یشب دیدمش نمیتونستم زاه برم دستمو به دیوار میگرفتم برم پیشش بخشه کودکان
برو بالا شیر بدوش
بیا پایین شیر به دوش
تو شوکه زایمانی چیشد چجوری شد
اوردمش خونه هیچ کاری بلد نبودم
مریضی معده برا سزارین گرفتم تا یه هفته اب نمیتونستم بخورم میوردم بالا
ده روزکی ولم کردن رفتن خودت میدونیو خودت 🙂
چالش بزرگ خدایا چگار کنم قدرت بده
من تو دوران بوه بزرگ کردن خدایی دورانیو گذروندم که دلم نمیخواد ولی شد قوی شدم قدرت پیدا کردم برا بچه ام (دلیلش برادرم با نامم دسته چک گرفت چک کشیده بود که پاس کنه پاس نکرد حکم جلبه من اومد من با یدونه نوزاده شیری فراری ازاین خونه به خونه )😔چرافقط ازاینکه جدام نکننن ازاین طفله معصومم
هی گذشت
خدامیدونه چقدر از زور اعصاب شکستم 🥲
کولیک اومد
رفلاکس اومد
ختنه وای ختنه
واکسن و.......
من حتی موهایه بلندممم کوتاه کردم که نمیتونستم وقتشو نداشتم که شونه کنم
من موندمو افسردگی🙂
نشستم باخدایه خدام معامله کردم حرف زدم تو تنهاییم میدونم کمک میکنه میدونم هوامو داره
کاش سرزنشم نمیکردن
کاش نمیگفتن تنبلی
کاش هزار جور چیزی نمیگفتن
حس میکنم دلم فقط جایه دونفره همسرمو نی نیم
ازهمه بدم اومده
ولی قوی ام خودم صفر باشم ولی برااین دوتا صدمو میزارم

۱۳ پاسخ

خوب یادمه پسرم ۳ماه و نیمش بود و تولدم بود
من هنوز بعد سه ماه و نیم موهامو شونه نکرده بودم
همسرم و دوستم سوپرایزم کردن که خوشحالم کنن ولی فقط خودشون ناراحت تر شدن
گفتم اگه میخواین خوشحالم کنید دوساعت بچمو نگه دارین من برم تو اتاق
اومدم تو اتاق شمع روشن کردم ، عود روشن کردم و فقط گریه کردم
از تنهایی ، از غصه ، از درد، از بیخوابی ، از بی اشتهایی
گریه کردم و با خودم حرف زدم
و تهش با خودم یه قرار گذاشتم
هیچکس قرار نیست منو درک کنه ، هیچکس قرار نیست منو بفهمه ، من باید یه مادر قوی باشم ، بخاطر شاهان باید سرپا باشم ، بخاطر شاهان باید ادامه بدم
شاهان یه مادر شاد میخواد.... یه مادر سالم.
من مسئول نامهربونی دیگران نیستم و باید بپذیرم که نفهمی دیگران نباید حال منو بهم بریزه.
و از اون شب عوض شد همه چی
الان ۴ماه از اون شب میگذره
من از وزن قبل بارداریم ۵کیلو کمترم ، موهامو رنگی که میخواستم کردم ، ترمیم ناخنمو عقب نمیندازم ، حالم خوب نباشه همسرم موظفه از بچه مراقبت کنه، دورهمی با دوستامو تو خونه میگیرم که پیش بچم باشم ، وسواس تمیزی و تقارنمو کنار گذاشتم
همسرم کنارمه ، پسرم سالمه ، پدر و مادرم نفس میکشن و دیگه هیچی تو دنیا مهم نیست

آدما همیشه دهنشون بازه
به من برعکس تو میگن عزیزم
من ژن تپلی ندارم، از وقتی یادمه سایز مانتوهام ۳۸ بوده! صد کیلو بخورم بازم ۵۰ کیلو ام، باردار شدم شدم ۶۰، ۱۵ روز بعد زایمان دوباره شدم ۵۰ :/
الانم خب نرگسو شیر میدم، هرکی منو میبینه میگه چرا چیزی نمیخوری؟ چرا لاغری؟ چرا به خودت نمیرسی؟ چجوری بچه شیر میدی با این هیکلت؟ چرا چرا چرا؟
چیکار کنم خب؟ لاغرم! ژنشو ندارم!

تازه اینا رو که محل نمیدم و جوابشونو نمیدم، میرسم به سخت ترین قسمتش! اعلام بارداری دوباره با این وزن و جثه ریزه میزه ام به فک و فامیل!!!!
که هنوز جرئتشو پیدا نکردم البته....


خدا خودش به هممون صبر و توان بده و شر آدمایی که زبونشون تیزه رو از سرمون بکنه....

وااای چقدر بهت سخت گذشته عزیزم.
ان شاءالله این سال جدید برات خیلی عالی بگذره

هممون پر از حرفیم پر از دردل های نگفته که اطرافمون نه گوش شنوایی هست نه قدرت درکی....من پسرم ۶ سالشه سر پسرم باردار بودم که مریضی مامانم عود کرد و هرچی جنگید وقتی پسرم ۶ ماهش شد از پیشم رفت و من موندمو یه عمر حسرت شدم پر ازعقده افسردگی که تازه کمی خوب شده خدا دختر بهم داد که جای مادر و خواهر باشه برام دختری که بااینکه نه ماهشه ولی انقد مهربونه همه میگن نگات می‌کنه کیف می‌کنه انقد که مامانیه و مهربون....من شب اول که از بیمارستان مرخص شدم تا صبح هم به بچم رسیدم هم به مامانم که سرطان استخوان داشت و جاریم کنارم تا صبح خوابید .....خواستم بگم شرایط از خودت بدتر هست بهتره خاطرات بد رو از دور بهشون نگاه کنیم .....دردهای من تو ذهنم نوشته نشدن حک شدن پاک نمیشن همیشه همراهمن ولی خب.....و خدا هست و خدا هست و خداهست

چقدر حرفاتونون حرف دل من بود من الان الانم هست بخدا فرصت نمیکنم موهامو شونه کنم میخام برم برنم مامانم میاد میگه وای چقدر شلخته شدی من قبل هیراد خیلی خونم تمیز بود الان نمیزاره همین الان یه عالمه ظرف شستم میخام سره گاز یا ظرفشویی برم میاد نمیزاره پاهامو میگیره گریه میکنه مجبورم بخازه بعد🥲

وقتی با اون حال اومدم خونه رفتم لباس عوض کنم خانواده همسر وقتی اومدم بیرون از اتاق گفتن واااا یه لباس خوب میپوشیدی عکس می‌گرفتیم!!!!! قرار بود تا ده پیشم بمونن که روز سوم جوابشون کردم. یه پوشک عوض نمیکردن. صبحونه میخوردن من میومدم میدیدم دارن جمع میکنن میگفتن اینا سردیه تو نباید بخوری و هیچی ام بهم نمیدادن! حالا من شیرم کم بود بچه گرسنه درد سینه ام داشتم که فکر میکردم بخاطر دنده اس. روز ششم رفتم دکتر تو سونو فهمیدم کیست سینه دارم برای همین اذیتم. انقد حال روحیم بهم ریخت به بچم شیر خشک دادم و شیر مادر قطع کردم. تنها بودم پر از استرس و نگرانی که نکنه مثل فلان فامیل سرطان سینه دارم حالا بچم چی.... ولی هنوزم به کسی نگفتم جریان سینمو گفتم انتخاب خودم بود شیرخشک بدم
با سختی ختنه کردم دست تنها. هی اومدن گفتن ببینیم چجوری شده گفتم نه نمیخوام اندام خصوصی بچمو کسی ببینه اخه تو دلم مونده بود که حتی روز اول یه پوشک عوض نکردن. شب ده اومدن خونمون مهمونی... ساعت ۸شب اومدن و همه کارها بازم خودم.... بچم کولیک داشت و من یک شب راحت نتونستم استراحت کنم

عزیزم خیلی سخته
هممون این دورانو داریم طی میکنیم مخصوصا مامان اولی ها
من سزارین بودم
هیچوقت یادم نمیره موقع زایمان دکترم گفت براش یه دعای قشنگ کن میخوام بند نافشو ببرم داشتم دعا میکردم یهو دکتر داد زد گفت یا ابلفضل بچه کو... پنج نفر از بالا فشار میدادن که بچه بیاد پایین ، بچه چرخیده بود و تو‌خون گمش کرده بود بچه رو در اوردن میزد تو کمرش داد میزد میگفت نفس نداره یهو من زدم زیر گریه ، فقط شنیدم یکی گفت فشارش رفت ۱۸ رو ۱۳ سریع بهم امپول زدن بچم یه تک سرفه کرد گفت سریع ببرید بهش برسید حتی بچه رو صورت به صورت نکردن. تا یکماه کابوسشو می‌دیدم.
فرداش حالم بد شد... دنده هام اسیب دیده بود بر اثر فشار.

احسنت من همسرم میگه لاغری زشتی

این نیز بگذرد

چقد ما مامان اولیا گناه داریم

عالیییب

عزیزدلم
خدا بهت توان بده

چقدر حق بود

سوال های مرتبط

مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۱۱ ماهگی
خیر سرم اومدم شهرستان خونه مامانمینا
که به قول مامانم بعداز ۹ ماه دست تنها بودن یه کم کمک حالم باشه
امشب شام هممون مهمون جایی بودیم
سرشام،من غذای بچمو دادم.یعنی یک کلمه مامانم نگفت بده من غذای بچتو بدم تو شامتو بخور.درحد تعارف هاااا
هیییییچ!
بعدم رفتم صورت بچمو شستم که غذایی بود
بعد لباسشو عوض کردم که یه قطره غذاروش ریخته بود
و همزمان دیگه پوشکشم عوض کردم
بازم هییییچ نگفت بده من انجام بدم تو برو یه لقمه نون بخور....
و من رفتم بچمو خوابوندم...
بااینکه کمرم چندروزه از قسمتِ اون آمپول بیحسیِ سزارین بشدددددددت درد گرفته،
خلاصه اینقدر درگیر بچم بودم امشب دست تنها، اونم با درد شدید کمرم که فقط خدا شاهده، اما بازم همه کارامو خودم کردم و نرسیدم حتی شام بخورم!
بخدا اونایی که ماماناتون کمک حالتونن قدرشونو بدونین...
یادم میاد که مامانم همیییییشه به عروسمون کلی کمک میکرد و غذاهای برادرزادمو میداد و به عروسمون میگفت تو راحت باش غذاتو بخور!
حتی برای خواهربزرگمم همینطور
حتی یاداوریشم برام لذت بخشه و میگم بازخوبه اونا زیاد سختی نکشیدن
اما به من که رسید چون خودم همیشه محکم روپاهام وایسادم،همه فک کردن خیلی قوی ام و احتیاجی به کمک ندارم‌...
کمرم بشدت داره مورمور میکنه و نبض میزنه از شدت درد،معدمم که غار و غور !
فقط میدونم اینقدر دلم گرفتتتتته و بغض دارم که حد نداره....
مامان ✨️🧿Rasta

Radars مامان ✨️🧿Rasta Radars ۱۲ ماهگی
سلام خانما بيائين😭😭😭توروخدا مراقب كوچولوهاتون باشيد ديشب تا حالا دخترم تازه راحت يكم تونست بخوابه هركاري بگيد كردم دلش شديد درد مي كرد اول تو خواب سرفه كرد بعد از خواب پريد بالا أورد بالا ديگه تا ساعت ١نخوابيد وفقط گريه مي كرد اب جوش نبات دادم پاراكيد دادم حتي پدي لاكت دادم دلشوماساژ دادم اسپند دودكردم باز فكركردم گرسنشه بعداز اينكه أورد بالا شير دادم ٣٠تا بيشتر نخورد ولي باز بدتر شد باز كه بالا أورد و إسهال گرفت شكمش خوب شد اينم بگم بعد از شيري كه دادم باز يكم خوابيد من گفتم لابد خوب شد باز سرفه و باز بالا اورد بهتر شد ديگه شير نخورد تا ساعت ده صبح يهو ديدم بازي ميكنه خوب شد ديگه كم كم گرسنه شد شير كه اوردم يكم كه خورد ديگه نخورد 😭😭😭😭يهو ديدم شير تغير رنگ داده و حباب حبابي شده من ديروز عصر خبرم كه بازش كردم دادم رستا اينطوري شد 😭😭😭😭حالا كه شوهرم يدونه گرفت اورد دادم خورد أروع زدو خوابيد😭نگو از شير خشك بود ولي خدا شاهده پلمب باز كردم حتي يدونه ديگه دارم به نظرتون چكار كنم برم به داروخونه ايي بگم ايناروهم از يه هفته پيش خريدم بعدم گفتم بهتون كه بدونيد حالا مي خوام فيلمم بگيرم تو اينستا بزارم اطلاع رساني كنم كسايي كه بچه دارن حواسشون باشه.فقط بگيد چكار كنم حتما كه ميرم پيشش واي اياً قبول دار ميشه منه مادر از وقتي فهميدم دارم نفرين ميكنم اخه بچم چه گناهي داشت اگر بدونيد چطوري گريه ميكرد😭😭😭😭😭
مامان دلین مامان دلین ۱۲ ماهگی
چند روزه متوجه شدیم عروس خالم پسرش ۲ ساله نشده ۴ ماهه بارداره
البته جسه و هیکل درشت داره از منم یه ۳ یا ۴ سالی کوچیکتره از وقتی همه فهمیدن مامانمو شوهرم میگن دختر توام بزرکتر شد یکی دیگه بیار تفاوت سنیشون کمتر باشه هردوتاشونو باهم بزرگ کن قبل به دنیااومدن دلین دلم میخواس ۴ تا بچه داشته باشم ولی اینقدر ک دلین اذیتم کرده هرکی بم میگه میگم همین یکی بسه شوهرم هر گلی میخواد بزنه به سره همین یکی بزنه هرچی داره و‌نداره برا دلین باشه دلم بچه دیگه میخواد چون بچم تنهاس وقتی از صب تا شب با منه باباش ک میاد خونه یه عالم‌ذوق میکنه بااینکه همش من باهاش بازی میکنم شعر میخونم یا مامان بابام میان خونمون کلی ذوق میکنه دست میزنه دلبری میکنه براشون ولی فکرشو ک میکنم دلم میخواد بشینم گریه کنم این مدت هم یکسره خونه مامانم بودم چون تنهایی نمیتونسم از پس دلین بربیام غیر از اون صدای جیغ دلینا میاد عصبی میشم باهمه بد حرف میزنم حتی از وقتی دلین به دنیااومده فاصله رابطه نزدیکی کردنم و حسیم به شوهرم خیلی بد شده حسی به شوهرم دیگه ندارم و حتی ازش بدم اومده بااینکه خیلی کمک حالم بوده تو این مدت خونه تکونی کرده برام هرکاری ک خوشحالم کرده انجام داده با اون خستگیش هرکار گفتم انجام داده از خودش و شکمش میزنه بخاطر من خیلی کارا کرده برا ارامشم ولی دست خودم نیس خیلی وقتا باهاش بد رفتاری کردم دلم براش میسوزه اما چیکا کنم هر دفه میاد سمتم خودمو با یه چی دیگه سرگرم میکنم یا میاد بغلم میکنه حس بد دارم بش جوری ک دلم میخواد خودمو از بغلش بکشم تا میبینه دلین خوابه میگه بیا بغلم من هی میگم خستم و واقعا هم خستم حوصله ندارم دلم میخواد تنها باشم بدون دلینو شوهرم
دلم میخواد برم تور برم سفر با دوستام
مامان پسته پسر🌿🖇️ مامان پسته پسر🌿🖇️ ۱۱ ماهگی
سونوی سینا هم هفته اخر بود فکر میکنم وزن پسرمو ۲۴۰۰ تشخیص داد پس طبیعی دور از ذهن نبود
من وارد چهل و یک هفته شدم ولی از نینی کوچولوی ما خبری نبود
دیگه قرار شد برم بستری شم
از صبح که بستری شدم انقباضای کوچولو کوچولوی من شروع شد همزمان امپول فشار دریافت کردم
ساعت شیش شروع شد
تا ده میتونستم تحمل کنم بهم سرم وصل بود و اجازه حرکت نداشتم چون ان اس تی هم به من وصل بود

جونم براتون بگه همونجا دو سه نفر دیگه با من بستری شدن که یکیشون هم سن سال من بود منظورم اینه ظریف و کوچولو بود بهش گفتم شما دکترت کیه گفتن فخرکاظمی یعنی همون دکتر من
گفتم شماهم طبیعی هستین؟! گفتن نه عزیزم سزارین اختیاری
گفتم چه جالب چقدر هزینه شد گفت والا ایشون دوست مامانم هستن چیزی نگرفتن

(تو پرانتز بگم اینجا یکم شک به دلم افتاد که ایشون اگه اصرار به طبیعی داشتن چرا به اشنای خودشون پیشنهاد سزارین دادن؟)

گفتم خب منم پول دادم دیگه اگه طبیعی نشد سزارینم میکنه نگرانی وجود نداره

دکتر عملای اون روزش رو انجام داد اومد بالاسرم معاینه کرد و گفت سه سانت بازی
من خوشحال بودم چون واقعا میتونستم تحمل کنم همون جا کیسه ابم رو سوراخ کردن و شتتت دردام شروع شد وحشتنااااک
جوری که داشتم التماس میکردم توروخدا یکاری بکنید من نمیتونم تحمل کنم
مامای بخش اومد بالاسرم و گفت ببین من نمیتونم برات کاری بکنم اگه درد داری ماماخصوصی بگیر 😐😐😐😐😐😐
از بیرونم نمیتونه بیاد فقط از بیمارستان خودمون(دکون باز کردن)

اره خلاصه اول که گفتم نه من این همه هزینه دکتر و بیمارستان خصوصی دادم اگه قرار به ماماخصوصی بود که میرفتم بیمارستان دولتی لعنتیاا😒