خوب یادمه پسرم ۳ماه و نیمش بود و تولدم بود
من هنوز بعد سه ماه و نیم موهامو شونه نکرده بودم
همسرم و دوستم سوپرایزم کردن که خوشحالم کنن ولی فقط خودشون ناراحت تر شدن
گفتم اگه میخواین خوشحالم کنید دوساعت بچمو نگه دارین من برم تو اتاق
اومدم تو اتاق شمع روشن کردم ، عود روشن کردم و فقط گریه کردم
از تنهایی ، از غصه ، از درد، از بیخوابی ، از بی اشتهایی
گریه کردم و با خودم حرف زدم
و تهش با خودم یه قرار گذاشتم
هیچکس قرار نیست منو درک کنه ، هیچکس قرار نیست منو بفهمه ، من باید یه مادر قوی باشم ، بخاطر شاهان باید سرپا باشم ، بخاطر شاهان باید ادامه بدم
شاهان یه مادر شاد میخواد.... یه مادر سالم.
من مسئول نامهربونی دیگران نیستم و باید بپذیرم که نفهمی دیگران نباید حال منو بهم بریزه.
و از اون شب عوض شد همه چی
الان ۴ماه از اون شب میگذره
من از وزن قبل بارداریم ۵کیلو کمترم ، موهامو رنگی که میخواستم کردم ، ترمیم ناخنمو عقب نمیندازم ، حالم خوب نباشه همسرم موظفه از بچه مراقبت کنه، دورهمی با دوستامو تو خونه میگیرم که پیش بچم باشم ، وسواس تمیزی و تقارنمو کنار گذاشتم
همسرم کنارمه ، پسرم سالمه ، پدر و مادرم نفس میکشن و دیگه هیچی تو دنیا مهم نیست
آدما همیشه دهنشون بازه
به من برعکس تو میگن عزیزم
من ژن تپلی ندارم، از وقتی یادمه سایز مانتوهام ۳۸ بوده! صد کیلو بخورم بازم ۵۰ کیلو ام، باردار شدم شدم ۶۰، ۱۵ روز بعد زایمان دوباره شدم ۵۰ :/
الانم خب نرگسو شیر میدم، هرکی منو میبینه میگه چرا چیزی نمیخوری؟ چرا لاغری؟ چرا به خودت نمیرسی؟ چجوری بچه شیر میدی با این هیکلت؟ چرا چرا چرا؟
چیکار کنم خب؟ لاغرم! ژنشو ندارم!
تازه اینا رو که محل نمیدم و جوابشونو نمیدم، میرسم به سخت ترین قسمتش! اعلام بارداری دوباره با این وزن و جثه ریزه میزه ام به فک و فامیل!!!!
که هنوز جرئتشو پیدا نکردم البته....
خدا خودش به هممون صبر و توان بده و شر آدمایی که زبونشون تیزه رو از سرمون بکنه....
وااای چقدر بهت سخت گذشته عزیزم.
ان شاءالله این سال جدید برات خیلی عالی بگذره
هممون پر از حرفیم پر از دردل های نگفته که اطرافمون نه گوش شنوایی هست نه قدرت درکی....من پسرم ۶ سالشه سر پسرم باردار بودم که مریضی مامانم عود کرد و هرچی جنگید وقتی پسرم ۶ ماهش شد از پیشم رفت و من موندمو یه عمر حسرت شدم پر ازعقده افسردگی که تازه کمی خوب شده خدا دختر بهم داد که جای مادر و خواهر باشه برام دختری که بااینکه نه ماهشه ولی انقد مهربونه همه میگن نگات میکنه کیف میکنه انقد که مامانیه و مهربون....من شب اول که از بیمارستان مرخص شدم تا صبح هم به بچم رسیدم هم به مامانم که سرطان استخوان داشت و جاریم کنارم تا صبح خوابید .....خواستم بگم شرایط از خودت بدتر هست بهتره خاطرات بد رو از دور بهشون نگاه کنیم .....دردهای من تو ذهنم نوشته نشدن حک شدن پاک نمیشن همیشه همراهمن ولی خب.....و خدا هست و خدا هست و خداهست
چقدر حرفاتونون حرف دل من بود من الان الانم هست بخدا فرصت نمیکنم موهامو شونه کنم میخام برم برنم مامانم میاد میگه وای چقدر شلخته شدی من قبل هیراد خیلی خونم تمیز بود الان نمیزاره همین الان یه عالمه ظرف شستم میخام سره گاز یا ظرفشویی برم میاد نمیزاره پاهامو میگیره گریه میکنه مجبورم بخازه بعد🥲
وقتی با اون حال اومدم خونه رفتم لباس عوض کنم خانواده همسر وقتی اومدم بیرون از اتاق گفتن واااا یه لباس خوب میپوشیدی عکس میگرفتیم!!!!! قرار بود تا ده پیشم بمونن که روز سوم جوابشون کردم. یه پوشک عوض نمیکردن. صبحونه میخوردن من میومدم میدیدم دارن جمع میکنن میگفتن اینا سردیه تو نباید بخوری و هیچی ام بهم نمیدادن! حالا من شیرم کم بود بچه گرسنه درد سینه ام داشتم که فکر میکردم بخاطر دنده اس. روز ششم رفتم دکتر تو سونو فهمیدم کیست سینه دارم برای همین اذیتم. انقد حال روحیم بهم ریخت به بچم شیر خشک دادم و شیر مادر قطع کردم. تنها بودم پر از استرس و نگرانی که نکنه مثل فلان فامیل سرطان سینه دارم حالا بچم چی.... ولی هنوزم به کسی نگفتم جریان سینمو گفتم انتخاب خودم بود شیرخشک بدم
با سختی ختنه کردم دست تنها. هی اومدن گفتن ببینیم چجوری شده گفتم نه نمیخوام اندام خصوصی بچمو کسی ببینه اخه تو دلم مونده بود که حتی روز اول یه پوشک عوض نکردن. شب ده اومدن خونمون مهمونی... ساعت ۸شب اومدن و همه کارها بازم خودم.... بچم کولیک داشت و من یک شب راحت نتونستم استراحت کنم
عزیزم خیلی سخته
هممون این دورانو داریم طی میکنیم مخصوصا مامان اولی ها
من سزارین بودم
هیچوقت یادم نمیره موقع زایمان دکترم گفت براش یه دعای قشنگ کن میخوام بند نافشو ببرم داشتم دعا میکردم یهو دکتر داد زد گفت یا ابلفضل بچه کو... پنج نفر از بالا فشار میدادن که بچه بیاد پایین ، بچه چرخیده بود و توخون گمش کرده بود بچه رو در اوردن میزد تو کمرش داد میزد میگفت نفس نداره یهو من زدم زیر گریه ، فقط شنیدم یکی گفت فشارش رفت ۱۸ رو ۱۳ سریع بهم امپول زدن بچم یه تک سرفه کرد گفت سریع ببرید بهش برسید حتی بچه رو صورت به صورت نکردن. تا یکماه کابوسشو میدیدم.
فرداش حالم بد شد... دنده هام اسیب دیده بود بر اثر فشار.
احسنت من همسرم میگه لاغری زشتی
این نیز بگذرد
چقد ما مامان اولیا گناه داریم
عالیییب
عزیزدلم
خدا بهت توان بده
چقدر حق بود
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.