۵ پاسخ

ناراحت نکن خودت مردها ی وقتایی کارایی میکنن ک اصن توقع نداری منم پسرم یک سال نیم مریض شده شوهرم دیروز رفته باغ صب اومد دخترمم کوچیک گفتم یکم بگیرش بهونه ات میگیره برد تحویل مامانش

عزیزم بعد زایمان همینطوری مخصوصا بچه اول فک میکنی همچی بدتر شده ولی چیزی نیست

منم پسرم دو روز بود ک خابش کم بود بعدش درست شد

عزیزم ممکنه بعضی روزا کم خابی رو‌بچت داشته باشه ولی منظم میشه نگران نباش
منم شوهرم ی شب با دوستاش رفت باغ پسرم دو ماهش بود تا ۵ صب اومد خونه ولی چون سالی ی بار از این کارا میکنه گفتم ساید اونم نیاز داشته باشه تو فشار باشه زیاد غر نزدم

غم نخور منم خونه خودم نیستم هم عروسم منو برد خونش حداقل یه شب استراحت کنم

سوال های مرتبط

مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 ۳ ماهگی
دیشب بچم حدود چهار ساعت اینا خاب بود بعد مامانمم اینجا بود مادرشوهرمم اومد بچم بیدار شد همش نغ میزد دستونک دادم تا شیر براش درست کنم ولی مینداخت بیرون گریه میکنم قبلا پسرم 60تا میخورد ولی الان 90تا میخوره داشتم به بچم شیر میدادم که مادرشوهرم برگش گف که این بچه سینش صدا میده نباید شکمش رو سیر کنی تو به بچه زیاد شیر میدی و اینا بعد رو کرد طرف مامانمم که اره این بچه رو همش پوشک میکنه زیاد به بچه شیر میده واسه همین سینه بچه صدا میده منم عصبی شدم گفتم من بچه رو بردم دکتر. دکتر گف چیزی نیس جپن رشد بچت زیاده بخاطر اونه بعد تو میای میگی که اره بخاطر شیره گف خو من چن تا بچه بزرگ کردم میدونم گفتم تو بزرگ کردی بچه هاتو تمام شد رف حالا من میخام بچمو بزرگ کردم هر وقت بخام مای بیبی میکنم هر جقدر شیر بخاد بهش میدم بعد بم گف اصلا درست صحبت کردن با بزرگترت رو بلد نیسی منم گفتم بزرگترم نباید تو هرکاری دخالت کنه بعد برگشت گف باشه من گو... .......... خوردم اینقدر بده بهش که باد کنه😑😑😑😑😑بعد من دیشب میخاستم جریان رو به شوهرم بگم که اینا ده تا دیگه نزارن روش بهش بگن دیگ شوهرم اومد تا شام خورد خابید ولی قبل اینکه بخاد بخابه بهش گفتم میخام باهات حرف بزنم اونم فهمید درمورد مادرشع گف باز چیشد ک من گفتم بعد شام میگم بعد یه ساعت پیش شوهرم زنگ زد که میخاد بام صحبت کنه ولی چون من گیج خاب بودم گف بعد زنگ میزنه کلا ذهنم بهم ریخته میگم نکنه چپه براش تعریف کردن
مامان 🩷MAHLIN🧿 مامان 🩷MAHLIN🧿 روزهای ابتدایی تولد
خانوما من ک خودتون میدونید بارداریم چطور گذشت شوهرم چطور باهام رفتار کرد گریه کردم بیشتر وقتا فک میکردم بعد اینکه زایمان کنم دیگ کلا عوض میشه و منو خیلی دوست میداره چون زایمان خیلی دردناک و وحشتناکه ولی ولی همه چی برعکس شد شوهرم با اینکه من زایمان خیلی خیلی سختی داشتم ی بار هم چه تو بیمارستان روبرو چه تو گوشی با پیام یا زنگ حالمو نپرسید من بهش گفتم ک مردم زنده شدم گفت باش تموم شد تموم شد بعد زایمانم هم مادرش چند بار منو به گریه انداخت الآنم گ خونه خودم هستم مادرشوهرم ازم مراقبت می‌کنه ولی بخاطر نوه اش نه بخاطر من ک بخورم شیر داشته باشم بچمو سیر کنم وگرنه از من هم مراقبت نمی‌کرد الان میگین مامانت چرا نمیاد مامانم دوره و دو سه بار فقط تونست بیاد ولی واقعا الان ۱۲ روزه انگار اینجا تو زندان هستم و زیر فشار روحی هستم چندین بار منو به گریه انداخت همش ناراحت افسرده هستم شوهرمم شهرستان دانشگاهه یعنی صبح تا شب هم اینو دخترش پیشم میمونن یعنی الان تو ی وضعیتی هستم ک دارم میمیرم
مامان هــامـین مامان هــامـین ۳ ماهگی
خیلی خستم دیگ کاش دکمه لفت دادن بود،دیگ نمیکشم همه‌ی استخونام درد میکنه،پاهامو دیگ حس نمیکنم بس ک راه رفتم بس ک توپام تکونش دادم،جدا از اینا دیگ اعصابمم خراب شده این چن مدت،دلم برا خودم تنگ شده خیلی،از تو خیلیییی پرم خیلی،۴ساعت دورم از خانوادم،نبود اونارم خیلی حس میکنم اینروزا،منی که درد بچمو نمیدونم و اون همش گریه میکنه مادرشدنم برای چیه،از ۴بیداریم ی چیز نمیزاره راحت بخابه،شربت دادم ،شیردادم،جاشو عوض کردم پس باز برا چیه گریش،تحملم تموم شده،میخام بشینم گریه کنم اما میترسم با صدای اونم بیدار شه چون الان ب زور خابوندم😔الان از فرط خستگی فقط میخام بخابم دیگه اشتها هم برام نزاشته،اصلا نمیزارع از این نوزادیش لذت ببرم،فقط میخام اینروزا سریع بگذره بشه ۶،۷ماهه...هه چه تصوراتی ک از این دوران نداشتم میگفتم عکس های قشنک قشنگ میگیریم مادرپسری اما الان ذوقو هیحانه هیچ چیزو ندارم هیچ چیزو....حرف زیاده اما حوصله نوشتنه زیادم ندارم دیگ....