۳ پاسخ

نمیدونم چرا تپش قلب میگیرم به زایمان فکر میکنم خدایا کمکم کن از پسش بربیام☹️

ـخدایا دوباره من برم این چیزای مزخف تجربه کنم. اه

ای خدا من تابحال بیهوشی بودم، خیلی از بیحسی میترسم اینک زنده زنده شکممو ببرن 🥺

سوال های مرتبط

مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 ۱ ماهگی
#تجربه من از زایمان
#پارت سوم
دوتا پرستار با یه ماما اومدن بالا سرم ماما معاینم کردو گف نمیفهمم لگن خالیه دستم به کیسه اب نمبرسه رفتنو با دوتا مامای دیگ اومدم اونام معاینم کردنو دیدن لگنم خالیه کیسه ابم بالا یه چیز تیز اوردن که باهاش کیسه اب رو پاره کنن ولی نتونستن هر سه تاشون امتحان کردن ولی نتونستن خلاصه دستگاه ان اس تی رو ازم باز کردن و رفتن
منم ترسیده بودم خونریزیمم کم کم زیاد میشد از ترس زایمانم همش گریه میکردم بعد از گذشت ده دیقع دوتا پرستار اومدن بالاسرم گفتن که میخایم برات سنت وصل کنیم گفتم چرا گف واسه اینکه عملت کنن ادرارت خارج بشه گفتم عمل چی گفتن سزارین من از هر دونوع زایمان میترسیدم بازم با وجود اینکه اسم سزارین اومد ترسم بیشتر یا کمتر نشد
گفتم درد داره؟ گف نه نترس عزیزم یه سوزش ریز داره سنتو برام وصل کردن نیم ساعت بعدش دکتر اومد بالاسرم گفتم من میترسم گف نترس خیلی زود تموم میشه گفتم خیلی درد داره گف من بهت قول میدم هیچی حس نکنی دخترم یکم باهام حرف زد منم اروم تر شدم نشستم رو ویلچر که برم اتاق عمل وقتی رسیدم دم در زایشگاه شوهرم که تو اون حالت منو دیدید مث دیونه ها اومد پیشم نگرانی تو چشاش معلوم بود
منو بردن اتاق عمل کمکم کردن گذاشتنم رو تخت دوتا دکتر اومدن بالا سرم بهم گفتن اصلا نترس هیچی حس نمیکنی گفتم آمپولش چی گف اگه همکاری کنی ی بار تمومه ولی اگه نه که مجبوریم دوباره بزنیم پرستار اومد روبروم گف نترس عزیزم دستمو گرف گف تکون نخور دکتر بهم گف صاف بشین اصلنم تکون نخور تا امپولو بزنم نشسته بودم منتظر بودم امپول رو بزنه که گف تموم گفتم پس چرا من حس نکردم گف تموم شد دیگه شاید باورتون نشه ولی من هیچی از امپوله نفهمیدم هبچ دردی نداشتم
مامان 💙آرسام🩵 مامان 💙آرسام🩵 ۳ ماهگی
#زایمان سزارین
پارت ۲
نفر اول رفتم اتاق عمل از در ک رفتم تو دیدم چند تا خانم نسبتن کم سن اونجا بودن و ی خانم نسبت ب بقیه کامل سن تر هم اونجا بود ک داشتن وسایلو عمل آماده میکردن چون سوند داشتم نمیتونستم خوب راه برم و ازیت بودم کمکم کردن برم رو تخت انقدر مهربون خوش برخورد با ادب با شخصیت بودن ک واقعا هرچی از خوب بودنشون بگم کم گفتم واقعا عاااالی بودن.سعی میکردن باهام صحبت کنن ک استرس نداشته باشم
خلاصه دستگاهارو وصل کردن و دکتر بی هوشیو صدا کردن اومد رفتم لبه تخت نشستم دوتا از خانما یکی اومد جلو شونهامو گرفت ک تکون نخورم یکی دیگشونم دستامو گرفتن گفت اگر ترسیدی یا دردت اومد دستامو محکم فشار بده دکتر آمپولو زد اصلا درد نداشت انقد دکتر خوب و مهربونی بود ک وقتی میخاس بتادین بزنه قبلش بهم گفت نترسیا این خنکی از بتادینه دردشم مثلا در حد آمپول دندود در بود.
دکتر گفت خییلی سری پاهاتو ببر پایین تخت کمکم کردن رفتم پایین و دراز کشیدم .پردرو وصل کردن و دیگه چیزی ندیدم دکترم اومد و ازم سوال کرد گفت پاهاتو حس میکنی گفتم ن گفت گرم شدن پاهات گفتم اره و بد عملو شروع کردن.
چیزی حس نکردم فقط حالت تهوع شدید داشتم بعد از آمپول اونم چون قبل عمل مایعات خورده بودم و همرو برگردوندم ولی یکی از همون خانم کم سنا اومد پیشم بهش گفتم حالت تهوع شدید دارم و ایشونم خیلی با مهربونی کمکم کرد تا برگردونم آمپولم زد داخل سرمی ک بهم وصل بود ولی انگاری فایده نداشت چون تهوعم قطع نشد و مجبور شدم برگردونم.
از عمل هیچی حس نمیکردم حتی فشار فقط چند دقیقه یکبار بدنم تکون میخورد
بریم پارت بعدی 😁😁
مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 ۱ ماهگی
#تجربه من از زایمان
#پارت اول
بالاخره بعد هفت روز اومدم تجربمو از زایمان بگم🤭
از 36هفته شروع کردم به ورزش و استفاده از گل مغربی و دوش آب گرم روزی دو دفعه دوش آب گرم میگرفتم 38هفته 4روز رفتم واسه معاینه دکترم ک معاینم کرد گف دهانه رحمت کاملا بستس اینو که گف انگار روی من یه سطل آب یخ ریختن خلاصه اومدم خونه تحرکم و ورزشمو بیشتر کردم تا چهل هفته که روز زایمانم رسید شبش کلی ورزش کرده بودمو پیاده روی فراوون تو دلم امید داشتم که شاید حداقلش دو سانت دهانه رحمم باز شده باشه ولی اینم بگم من هیچ دردی نداشتم حتی یه ذره
13اسفند تاریخ زایمانم بود صبح ساعت 10صبح رفتم بیمارستان گفتم تاریخ زایمانمه فرستادنم پیش ماما ازم یسری سوالا کرد گف دردی چیزی داری گفتم نه فق بچم تکون نمیخوره گف از کی گفتم از دیشب بعدش معاینم کردن گفتن دهانه رحمت بستس یعنی من مردم یه مامای دیگ رو صدا زدن اونم اومد معاینه کرد و گف بستس و بعد معاینه منو فرستادن ان اس اتی تموم که شد بهم گفتن ان اس تی خوبه و من بازم گفتم من تکونای بچمو حس نمیکنم گفتن پس برو سریع سونو فرستادنم سونو اونجا در حال انجام سونو بود دکتر ک بهم گف بچت تکون نمیخوره چن تا سرفه کن چن تا سرفه کردم چهارمین سرفم بود که یه تکون ریز خورد دکتر بهم گف همین کافیه و ثبتش میکنم گفتم یعنی چی شما به من گفتید بچت تکون نمیخوره سرفه کن تا تکون بخوره اینا رو نمیخایید ثیت کنید گف نه همین تکونش کافیه از یطرفم بهم گف آبریزش داری گفتم نه
گف مایع دور جنین خیلی کم شده منم با خودم گفتم خب حتما مینویسه تو سونو اینا رو ولی وقتی رفتم سونو رو به ماما زایشگاه نشون دادم گف هم تکونای بچت خوبه هم مایع دورش


اینو بخونید تا پارت بعدی رو بنویسم♥🤭
مامان حورا سادات مامان حورا سادات ۲ ماهگی
پارت سوم

گفت الان میخوام اسپاینال بزنم برات باید چونت رو سینت جمع باشع و خودتو به جلو خم کنی. دیگه پوزیشنش و گرفتم و اول با بتادین پشتمو شستن.با انگشت شصت فشار داد اونجایی که میخواس امپول و بزنه و سوزن و فرو کرد😫باورتون نمیشه۵-۶ بار شایدم بیشتر سوزن و میزد ولی بی حس نمیشدم
هی پرستار سرمو فشار میداد داخل سینم و میگفت تکون نخور، خب من ناخوداگاه موقع فرو کردن سوزن تکون میخوردم😭خیلی این سوزن زدنا درد داشت و سخت ترین قسمت زایمانم همین بود
از اخرم گفت نمیشه استخونات محکمه
منو دراز کردن و دستامو بستن پرده کشیدن جلوم و دکتر شکممو شست نمیدونم با چی
بعد دکتر بیهوشی و دیدم داره یه چیزی تزریق میکنه به سرمم، اخرین حرفی ک زدم این بود که گفتم بیهوشم میکنین؟ گفت اره و من سرم گز گز شد و دیگه هیچی نفهمیدم
اولین چیزی ک یادم میاد بعد بهوش اومدن، این بود که دکترم دستمو گرفته بود و حرف میزد ولی هیچی یادم نیس از حرفاش
به زور فقط گفتم بچم..گفت خوبه عزیزم
فهمیدم از ریکاوری دارن منو میبرن بخش
بین زمین و اسمون بودم🥲اصلا چشام نیمه باز بود و فقط حرکت تخت و حس میکردم
مامان نی نی موچولو😢 مامان نی نی موچولو😢 روزهای ابتدایی تولد
پارت۳:زایمان من
صوروم فشار دوم وصل کردن دردام بیشتر شد هی معاینه ۳سانت اخر گفتم بسه طاقت ندارم سرم داره میترکه بزارید بیام پایین تخت اومدن شیاف دادن و اومدم پایین توپو بهم دادن منم نشستم شروع کردم ب ورزش بشین پاشو شد ۶شب و من تازه دهانه رحمم نرم شده بود و ۵سانت شیفت داشت عوض میشد یا پرستاره دید گریه میکنم گف چیشده گلم ی پرستار بلوچ بود گفتم خانوم تورو خدا کمکم کن میترسم این بچه طوریش شه کسی پیگیرم نیس همش گمن بعد معاینه و میرن اومد کمرم ماساژ داد گف بسم الله بکن خدارو صدا بزن چشم من هستم نگا کرد گف عالی شدی گفتم پس عمم بگید بیاد گف چشم عمم اومد چون بزرگه با تجربس اومد شکمم ماساژ میداد ب پایین میگف ابت ریخته بچه بالاس خشکه ناتوانه و عز کلیه هامو نگه میداشت هی کمرم قر میداد موقع درد تا ک تحملم رفت گفتم نمیتونم خودشه خودشه پرستاره گف جانم گفتم خودشه گف بخاب رو تخت ببینم گف عالیه زور نزن تا من وسایل بیارم عمم هی مبگفتم صداش بزن اومد بچه ادرارم یکسره مبریخت میسوخت عمم میگف باشه ولی صدا نمیزد و شکمم و کمرم ماساژ میداد خیلی خوب بلد بود ک بچه تا عمم اومد ب طرف پایین اومد ی خانومه زجه هامو میدید دعا میکرد فوت میکرد بهم وسایل اوردن گفتن زور بزن گفتم نمیشه اصلا توان زور زدن نداشتم بخدا اصلا بلد نبودم تا ک بچه اومد پشتم گفتم دسشویی دارم گف نیس خودشه گفتم از مشت گفتن اره زور زدم بچه تا نشف اومد من بس کردم شاید دلیل نفس تنگیش همین بوده بعد گفتن واینستا زووور عزیزم زور گفتم تورو خدا کمکم کن گفت نفس زور خیلی کمکم کرد تا بچه اومد گف پاهات حرکت مدی ک پاریدگی میدی منم از بخیه ترسیدم و همکاری کردم تا پسرم بدنیا اومد