۲ پاسخ

نمیدونم چرا تپش قلب میگیرم به زایمان فکر میکنم خدایا کمکم کن از پسش بربیام☹️

ـخدایا دوباره من برم این چیزای مزخف تجربه کنم. اه

سوال های مرتبط

مامان فندوق مامان فندوق ۷ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه زایمان سزارین
روز چهارشنبه ساعت ۶ صبح رفتیم بیمارستان اول رفتم زایشگاه ازم nstگرفتن گفتن خیلی انقباض داری درد نداری ک نداشتم بعد بردنم بهم انژیوکت وصل کردن و کلی شرح حال گرفتن و بعد سوند وصل کردن من از سوند خیلی میترسیدم و خودمو سفت میکردم ولی اصلا اونجوری ک‌فکر میکردم نبود ساعت ۸ گفتن آماده ای بریم اتاق عمل رفتم رو‌ولیچر بردنم اتاق عمل یکم محیطش برام ترسناک بود چون اولین بارم بود ولی زیاد استرس نداشتم کلی آدم اونجا بود هرکسی مشغول ی کار بود دکترمم اومد کمک کردن رو تخت نشستم گفتن کمر و گردنت رو خم کن آمپول بی حسی بزنیم من ترسی نداشتم از اون ولی چون دریچه نخاعی من تنگ بود یکم اذیت شدم و چند بار سوزن زد تا تونستن جای درستی پیدا کنه وقتی تزریق تموم شد پام شروع ب داغ کردن کرد درازم کردن و جلوم پرده کشیدن سرم وصل کردن حس میکردم چیزی روی شکمم میکشن گفتم من بی حس نیستم هنوز شکمم رو پاره نکنید گفتن نه نترس هنوز داریم بتادین می‌زنیم بعدش دیگه نفهمیدم کی شکمم رو پاره کردن صدای گریه بچم پیچید و دنیا مال من شد تمیزش کردن آوردن کنار صورتم بوسش کردم بعد بردنش لباس تنش کنن..بعد حس کردم حالت تهوع دارم گفتم بهشون ی آمپول تو سرم زدن اما خوب نشدم و بالا آوردم بعدش باز گفتم سردردم بهم آرامبخش زدن دیگه چیزی نفهمیدم یهو چشامو باز کردم دیدم چنتا مرد می‌خوان بزارنم رو تخت دیگه ببرن ریکاوری تقریبا یک ساعتی تو ریکاوری بودم دوبار اومدم شکمم رو فشار دادن ک چون بی حس بودم زیاد درد نداشت بعدش هم بردن بخش و پسرم رو آوردن برای شیر خوردن ..در کل از انتخابم راضی ام بازم برگردم عقب سزارین انتخابمه الآنم درد ندارم ۸ ساعتی شیاف میزارم تو بیمارستان هم پمپ درد داشتم که اصلا دردی حس نکردم
مامان آیهان 🩵 مامان آیهان 🩵 ۷ ماهگی
تجربه زایمان ۶
من ک باورم نمیشد اصلا گفتم جدی گف اره پیشرفت نداری گفتم خدا خیرت بده من دیگ نمیتونم تحمل کنم اومدن و سوند وصل کردن ک اصلا درد نداشت چون با اون سوند فرق می‌کرد لباسم تنم کردن منم همچنان درد داشتم سرم و فشارم قطع کردن و بردنم اتاق عمل رفتم روی تخت و کمرم و بی‌حس کردن ولی من حس داشتم و پاهامو تکون میدادم ک میگفتم من حس دارم ک دوباره بی حس کردن گفتن دراز بکش دراز کشیدم و پاهام و آوردم بالا گفتم دکتر من حس دارم یهو تیغ نزنی ها گف دختر تو چقد شیطونی بیهوشت میکنم ها گفتم نه نکن ولی من حس دارم اومد بتادین زد ب شکم و پاهام چن تا ویشگون ریز از شکمم گرفت ک گفتم دکتر چرا ویشگون میگیری دیگ یه دکتر اومد یه چیزی زد تو انژوکتم و بیهوش شدم😅😂
ساعت ۱۱ونیم تو خواب بیداری بودم ک دیدم دارن شکمم و فشار میدن و زیاد دردی حس نکردم فقط گیج بودم و میگفتم بچم کجاس میگفتن خوبه دیگ بردنم از اتاق عمل بیرون و مامانم و شوهرم و ک دیدن گریم گرف حالا من گریه اونا گریه
دیگ تو اتاقم یه شکمم و فشار دادن و بچه رو آوردن
مامان آیهان 🩵 مامان آیهان 🩵 ۷ ماهگی
تجربه زایمان ۶
من ک باورم نمیشد اصلا گفتم جدی گف اره پیشرفت نداری گفتم خدا خیرت بده من دیگ نمیتونم تحمل کنم اومدن و سوند وصل کردن ک اصلا درد نداشت چون با اون سوند فرق می‌کرد لباسم تنم کردن منم همچنان درد داشتم سرم و فشارم قطع کردن و بردنم اتاق عمل رفتم روی تخت و کمرم و بی‌حس کردن ولی من حس داشتم و پاهامو تکون میدادم ک میگفتم من حس دارم ک دوباره بی حس کردن گفتن دراز بکش دراز کشیدم و پاهام و آوردم بالا گفتم دکتر من حس دارم یهو تیغ نزنی ها گف دختر تو چقد شیطونی بیهوشت میکنم ها گفتم نه نکن ولی من حس دارم اومد بتادین زد ب شکم و پاهام چن تا ویشگون ریز از شکمم گرفت ک گفتم دکتر چرا ویشگون میگیری دیگ یه دکتر اومد یه چیزی زد تو انژوکتم و بیهوش شدم😅😂
ساعت ۱۱ونیم تو خواب بیداری بودم ک دیدم دارن شکمم و فشار میدن و زیاد دردی حس نکردم فقط گیج بودم و میگفتم بچم کجاس میگفتن خوبه دیگ بردنم از اتاق عمل بیرون و مامانم و شوهرم و ک دیدن گریم گرف حالا من گریه اونا گریه
دیگ تو اتاقم یه شکمم و فشار دادن و بچه رو آوردن
مامان ماهوین 🌙 مامان ماهوین 🌙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ششم:
همون لحظه دختره دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت شل کن،اونلحظه فهمیدم سفت کردن شونه هام کارو خراب کرده و دیگه بعدش سوزن وارد شد و مواد رو تزریق کرد،از دردش بخوام بگم خیلییی درد کمی داشت اصلا اونجوری که فکر میکردم و میترسیدم نبود و درد انژیو از این بیشتر بود، چند ثانیه بعد تزریق پاهام شروع کرد گرم شدن و کم کم اومد تا بالا تنه، بعد درازم کردن رو تخت و پرده رو کشیدن،من حس کردم نفسم داره میگیره و گفتن چون امپول رو از بالاتر تزریق کردن این حس سنگینی رو رویه سینه دارم و بهم اکسیژن وصل کردن، حین عمل هیچ دردی حس نمیشد ولی حس کشش و فشار کامل حس میشد،یجایی که شکمم رو فشار دادن تا ماهوین بیرون بیاد رو قشنگ فهمیدم و بعدش صدای گریه دخترم اومد،کل زمان دراوردن نی نی ۵ دقیقه بود و بعدش تا بخیه بزنن خیلی طولانی تر بود،از همون لحظه که دخترم دراوردن بشدت لرز گرفتم،آمپولم زدن ولی آروم نشدم،دخترمو آوردن چسبوندن صورتم و بعدش دکتر همونجا ماساژ رحمی انجام داد و ساکشن زد و بخیه تموم شد بردنم ریکاوری
بهم پمپ درد هم وصل کردن
مامان دونه انار مامان دونه انار ۴ ماهگی
تجربه من از زایمان (قسمت چهارم)
تقریبا داشت گریه‌م می‌گرفت ولی میدونستم چاره دیگه ای ندارم چون عمل‌م اورژانسی بود و فرصت هیچ کاری نبود. بازم خدا رو شکر چون موبایل همراهم بود تونسته بودم قبل از عمل همسرم رو با خبر کنم.
روی تخت دراز کشیدم و دستگاه های ثبت علائم حیاتی رو بهم وصل کردن.. بعدشم دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم تا کمرم رو با بتادین شستشو بدن و بعد آمپول رو بزنن. آمپول رو که فرو کرد داخل خیلیییی دردم اومد😫 و یه لحظه تکون خوردم. دکتر گفت کمرم رو صاف کنم و اصلا تکون نخورم وگرنه کار خراب میشه. استرس زیادی داشتم و خیلی لحظات سختی بود، چندین بار آمپول رو داخل کمرم فرو کرد و تکون داد تا بالاخره جای درستش رو پیدا کرد و آمپول رو تزریق کرد. بعد هم بلافاصله با یه حرکت سریع من رو خوابوندن. پاهام داشت داغ میشد و حس عجیبی داشت. برام توضیح دادن که اول داغ میشه بعد کم کم بی‌حس میشه
چند لحظه که گذشت گفتن پات رو بیار بالا... ولی من هر کاری کردم نتونستم. گفتم نمیتونم. پاهام کامل بی‌حس شده بود. بعدش هم شکمم رو با بتادین کامل خیس کردن و کم کم شکمم هم تا قفسه سینه بی‌حس شد.
بدنم شروع به لرزیدن کرد ولی سردم نبود
حالت تهوع و درد معده‌ی خیلی بدی اومد سراغم
ادامه دارد...
مامان اورهان👶🏻💙 مامان اورهان👶🏻💙 ۶ ماهگی
مامان هدیه امام حسین مامان هدیه امام حسین ۲ ماهگی
رفتم اونجا نشستم روی یه تخت کف خم کن کمرت و سرت رو یه آمپول زدن به وسط کمرم گف پاهات داغ شد گفتم نه گف دراز بکش گفتم بی حس نمیکنین گف چرا دکتر اومد دستامو بستن یه پارچه جلو روم بستن منم می‌لرزید دستام دکتر میگف استرس داره منم هی میگفتم بی حس نشدم هنوز فلان از شدت استرس دیدم یهو صدا گریه بچه اومد با خودم میگفتم منکع بی حس نشدم بچه من نیس دیدم پرستاره بچه رو خشک‌کردن آورد کنار صورتم گفتم دختر کنه گف اره فقط اشک‌میریختم گفتم سالمه گف بعله ماشاالله یه دختر خوشگل دیگه آورد بوسش کردم بردش بعدش فقط میلرزیدم آنقدر استرس داشتم بی حس شده بودم نفهمیدم اصلا یهو تهوع دست داد بهم گفتم میخام بالا بیارم کف بیار دیگه زور میومد بهم ولی بالا نیاوردم به آمپول زدن تو سرمم بردنم به جایی نمی‌دونم ریکاوری بود چی بود دیگه نفهمیدم خوابم برد یهو همون پرستاره اومد گفت نمیخای شیرش بدی اومد سینمو کرد دهن دخترم شیرش داد رف بعد اومدن شکمم فشار دادن درد داش واقعا بعد ده دقیقه دوباره اومد فشار داد بعد بردنم تو بخش ساعت ۱۰ نیم گفتن تا ۶نیم چیزی نخوره میومدن شیاف میزاشتن مسکن میزدن تو سرم سرم خوراکی هم زدن درد داشتم بلاخره گذشت گذشت شب هم ساعت ۱۱ اومد سوند باز کرد گفت بشین لب تخت نیم ساعت بعد پاشو یکم راه برو برو سرویس دیگه خلاصه گفتم امیدوارم مفید باشه براتون
مامان نيلای 🩷 مامان نيلای 🩷 ۲ ماهگی
پارت سوم زایمان اول سزارین اختیاری🩵

خلاصه شلوارم دراوردم رفتم تخت چون قبلش خانمایی اینجا بهم گفته بودن خودتو شل بگیر منم خودمو شل گرفتم و یک ثانیه هم طول نکشید که وصل کرد و تموم شد اصلا درد نداشت و فقط یکم سوزش داشت اصلا نترسید چون اندازه من کسی ترسو نیس من میگم اصلا ترس نداره و دردشم اصلا زیاد یا غیر قابل تحمل نیس فقط سوزش داره وقتیم تکون میخوردم هی فک میکردم الان ادرارم میریزه اما نمیریزه و میره تو کیسه خودش

خلاصه وصل کرد و سوار ویلچر شدم و رفتم اتاق عمل دیدم دکترم داره خودشو اماده میکنه منو عمل کنن و بدتر استرس گرفتم و داشتم میلرزیدم رفتم و گفت برو تو تخت دراز بکش تختشونم خیلی بلند و دراز بود منم دراز کشیدم اولش بهم نوار قلب و فشار سنج وصل کردن و گفتن بشین تا برات امپول بزنیم یعنی من دیگه بدتر ترسیدم اونجا دستیارای دکتر بودن اونم مرد بودن پیراهنمو بالا زد تا امپول بزنه منم همش نگاه میکردم به پشتم و میگفتن هی رو بروت نگاه کن و پاهاتو دراز کن من پاهامو رو تخت نمیتونستم دراز کنم چون استرس داشتم دکترمم از اونور میگفت با مهربونی میگفت عه اذیت نکن پاهاتو دراز کن الان تموم میشه روبروتو نگاه کن منم روبرو نگاه کردم
و وقتی سوزنو فرو کرد جیغ زدم و دیدم بازم دکترم یه لحظه وایسا الان تمومه منم هی میگفتم پس تموم نشد و هی اه و جیغ میزدم و بعد ۱۰ ثانیه گفت تموم شد دراز بکش ولی خیلی دردناک‌ بود
بعد دراز کشیدن پاهام کامل گرم گرم شد حالت سنگینی داشت و بیحس شدم
اومد سرم وصل کردن سریع و جلوم پرده سبز کشیدن دکتر عملو شروع کرد...
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 ۶ ماهگی
*پارت چهارم*


من درحالی که دنبال دکترم میگشتم یه دکتر مرد که دکتر بیهوشی بود اومد به پشتم بتادین بزنه که آمپول بی حسی بهم بزنه اونجا بیشتر از خود عملم استرس و ترس داشتم نمیدونستم چجوریه فقط میدونستم یه آمپول نازک بلنده 🥺

بعد دوتا دکتر زن کنارم بودن گفتم میشه دستتونو بگیرم اونا هم دادن و بعد گفتن شونه هاتو به جلو خم کن و خودتو شل کن..
منم همینکار کردم بعد یهو یه سوزش ریز تو کمرم حس کردم که سریع هم تموم شد...

بعد اون دوتا خانوم آروم منو به عقب خوابوندن و جلوم یه پرده نازک کشیدن منم منتظر بودم که بی حس بشم ولی هنوز حس داشتم..
میگفتم من بی حس نشدما...
و همچنان دنبال دکترم میگشتم..
آخر گفتم بگید دکترم بیاد، پس چرا دکترم نمیاد..!! 😆😒

گفتن پاهات آروم آروم داغ میشه، ولی فقط کف پام یکم حس میکردم داغیو..

یکم گذشت گفتم من هنوز بی حس نشدمااا زانو به بالام هنوز حس داره..
گفتن یه ربع ممکنه طول بکشه!!
بعد پاهامو باز کردن و سوند برام گذاشتن که هیچی نفهمیدم ولی جلو کلی مرد پاهام لخت باز بود!!🤣🤣🥴
یعنی مردممم از خجالت...

بعد یهو دکترمو بالا سرم دیدم اومد با ارامش و مهربونی، سلام احوال پرسی کرد..
منم بالاخره خیالم راحت شد که اومد..
ولی من همچنان یکم تو شکمم حس داشتم..
گفتم دکتر شکمم هنوز حس داره شروع نکنیااااا🤣
گفتن صبر کن دیگه شش ماهه بدنیا اومدی..
منم این حین هی سعی می‌کردم پاهامو بلند کنم ببینم واقعا بی حسم یا نه...

که دیگه دکتر شروع کرد به شکم و پاهام بتادین زدن و اونجا دیگه کامل یهو داغ و بی حس شدم...
مامان آیسا💖ویهان💙 مامان آیسا💖ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
۳ تجربه زایمان
نفر چهارم برا سزارین من بودم
دکتر ساعت ۱۰ و نیم اومد
من اصلا درد نداشتم ولی همین که رفتم زایشگاه دل دردم شروع شد
ساعت ۱ شب اومدن بهم سوند وصل کردن
اصلا درد نداشت ولی احساس ی چیز اضافه رو بدنت داری وگرنه درد ندارع
ساعت ۱ و نیم اومدن گفتن بریم برا عمل
خیلی ترس داشتم ولی دکتر بی هوشی بهم قول داده بود ک کوچکترین چیزی رو حس نمیکنم چون سر زایمان دخترم تو اتاق عمل کامل بی حس نشده بودم برا همین ترس داشتم
وقتی رفتم ساعت ۱ و ۴۰ دقیقه بود
همین ک رفتم دکتر اومد تو راه رو ی سلام گرمی کرد و گفت برو ک ساعت ۲ شد تا تو آماده بشی منم اومدم
رفتم و دکتر بی حسی اومد و خیلی شوخی میکردن و میخنندیدن
من یکم خیالم راحت شد و ترسم ریخت
گفتم عزیزم توروخدا خوابم کن من میترسم
گفت باشه دیگه چیزی نگو گفتم ببین قبل از عمل خوابم کن گفت اگ ی بار دیگه بگی خوابت نمیکنم
از ترس چیزی نگفتم رفتم رو تخت نشستم گفتن نفس عمیق بکش و سرت و ببر پایین
ی مرد اومد شونه هامو گرفت سرمو پایین نگه داشت
دکتر بی هوشی گفت ی چیز یخی می‌خوام بزیزم رو کمرت
ریخت و اینقدر یخ بود و شروع کرد با پنبه ب مالیدن کمرم
سه بار این کار تکرار کرد
بعد. گفت خودتو شل کن میخام سوزن بزنم ولی من اصلا سوزن و حس نکردم اصلا و ب هیچ عنوان
سوزن بی حسی اصلا درد نداشت فقط یکم حس کردم انکار ی بخار گرم تو بدنم خالی کردن ک برا من سوزن بی حسی مثله اب خوردن بود بخدا
مامان 𝒹ℯ𝓁𝒾 🤍🌙 مامان 𝒹ℯ𝓁𝒾 🤍🌙 ۱ ماهگی
مامان ویـهان جون🩵 مامان ویـهان جون🩵 ۷ ماهگی
پارت اول زایمانم
دوست داشتم تجربه زایمانمو بذارم دوست داشتین ببینید
من ۳ روز قبل عملم تصمیم به سزارین اختیاری گرفتم
چون هر چی ورزش کردم و پیاده روی هیچ تفاوتی تو دهانه رحمم پیدا نشد
روز قبل عمل رفتم کارای عملمو کردم فردا صبش ۷ بیمارستان بودم و ۹ رفتم اتاق عمل دکتر بی هوشی خیلی خوب و خوش اخلاق بود دیگ شروع کردن کارای منو انجام دادن ۸ بار سوزن بی حسی زدن به کمرم که با اخر خورد ب نخاع دردش قابل تحمل بود فقط چون ترس داریم بده دفعه اخر که خورد از ته دل خوشحال شدم که بالاخره پیدا شد دیگ تمومه منو گرفتن دراز کشیدم لباسمو به اینور اونور تخت وصل کردن که من جلومو نبینم بعد فقط فهمیدم که یکی پاهامو حالت تا کرد که بخواد سوند وصل کنه بعد اون دکترم اومد شروع کرد من حس تنگی نفس داشتم به پسره که کنار بود دستار بی هوشیه گفتم نفسم بالا نمیاد گف عادیه بعدش حالت تهوع گرفتم بهش گفتم گف بیار بالا سرمو گرف کج کرد دوتا اوق زدم ولی هیچی نبود سریع برام امپول زد تو سرمم سرم سنگین شد بهش گفتم خوابم گرفته گف بخواب طوری نیس خیلی مهربون بود بعدش من تو حال خواب بیداری بودم که صدای پسرمو شنیدم گریع کرد بهش گفتم بهشون بگو میخوام ببینم پسرمو گف باید لباس تنش کنن بعد دیگ یکم گذشت من گیج گیج بودم پسرمو خانمه اورد چسپوند به صورتم قربونش برم اینقدددد این لحظه شیرین بود که می ارزید به همه سختیای بارداری و بعدش دیگ من فقط از تکون تخت فهمیدم که دارن شکممو فشار میدن بعد اون منو بلند کردن گذاشتن یه تخت دیگ و بردن ریکاوری بازم من همش گیج بودم همه اتفاقای اطرافمو میفهمیدم ولی نمیتونستم واکنش نشون بدم ۱ ساعتی شد دارو بی حسی کم‌کم داشت میرفت