بعد از حدود یه سالو نیم از زایمانم چرا نمیتونم خاطره روی زایمان فراموش کنم😭هعی صدای اون پرستارا تو. ذهنم میچرخه نصف شبی باز یاد اون روز کذایی افتادم اعصابم خورده😔

شاید بگین مگه چیشده من قرار بود طبیعی زایمان کنم ۱۰ساعت تو زایشگاه بودم اما دهانه رحمم از دوسانت بیشتر باز نشد و اینکه بعد از ده ساعت متوجه شدن پسرم بریچه کلا نمی‌شده طبیعی بیاد
بااینکه من تحت نظر ماما بودم خیلی هم اصرار کردم اون آخرا ی سونو برم اما نزاشت گفت نیازی نمیبنم ۳۱هفته بچه سفالیک بود. وزنش خوب
خلاصه. راهی اتاق عمل شدم بچه م بدنیا اومد بعد از چنددقیقه گفتن بچه مشکل اسکلتی داره و مشکلات ظاهری حتی. گفتن بچه ت فلجه ینی دنیا رو سرم خراب شد😭
الان پسرم ماشالله سالم ن مشکلی داره نه هیچی

همش میگم نکنه اونا فک کردن من میدونستم بچه بریچه و رفتم ده ساعت علافشون کردم خواستن ازم انتقام بگیرن که بهترین روز زندگی مو اینجوری خراب کردن

الان یهو دفترچه زرد پسرمو دیدم که نمره اپگار شو نوشتن۹از ۱۰ ینی وضعیت عالی

همش میگم چراا چرااا ااخع اینجوری کردن باهام هیچوقت ازشون نمیگذرم😔

۶ پاسخ

خداروشکر که سالمه دیگه فکر نکن بهش به فرشته قشنگت نگاه کن خداروشکر کن که سلامته و بغلش میگیری و اون افکارتو بریز دور اصلا از سرت پاک کن

ای خواهر پرستارا‌ بلایی سر من آوردن یه سال فقط درد کشیدم وشیاف زدم منو عمودی برش زدن دکتر گفته باید پنج سال زایمان نکنی خدا ازشون نگذره من رفته بودم برا آزمایش نداشتن بیام بستری کردن منو

خاک بر سر اون ماما و پرسنل احمق اون بیمارستان ببین من خودم ماما هستم یعنی خوندم آنقدر حرصم در اومده . آنقدر بیسواد بودن که نتونستن تشخیص بدن،
بچه بریچ حتی از جایگاه قلبش رو شکم مادر معلومه وقتی میخان صدای قلب بشنوند می‌تونستن بفهمند ، بچه بریچ مدل قرار گیریش تو رحم از رو شکم با لمس معلومه ، بچه بریچ تو معاینه اگه پایین اومده باشه معلومه اینا حتی شک نکردن یه سونو کنند شمارو ... خدا لعنتشون کنه

وای چه به سرتون اومده😔😔😔

وا دکترت تا اخر سونو نکرد مگه؟؟
بعدشم وقتی بریچ بود باید نامه سزارین میداد اینهمه عذاب نداشت

توی دفترچه دوران بارداری مینویسن؟کجاش؟

سوال های مرتبط

مامان سید حسین مامان سید حسین ۱ سالگی
مامانا اینو بخونین ببینین شما جای من بودین چه رفتاری میکردین؟
من شاغلم ۳ روز در هفته میزم سر کار ۴ روز دیگه خونه ام بعد اون ۳ روز که میرم سر کار ۲ روزشو بچه رو میزارم خونه مادرشوهرم ۱ روزشم خونه مامانم بعد ۱ ماه پیش اسباب کشی داشتم مامانم اومده بود کمکم مادرشوهرم بچه مو گذاشته بودم خونش نگه میداشت تقریبا ۱ هفته درست و حسابی پسرم پیشم نبود حالا گذشت و گذشت چند روز پیش رفتم خونه دختر خاله مادرشوهرم که باهاش تقریبا نزدیک و صمیمی هستن بعد اون روانشناسه من راجب اوتیسم و اینا صحبت کردم که نگرانم پسرم داشته باشه اونم گفت نه من رفتارشو میبینم عادیه ولی این بده که بچه همش اینور اونوره😐حالا منو بگی تعجب کردم یهو اینو گفت بعد منم گفتم خیلی اینور اونور نیست فقط روزایی که سر کارمه و چند وقت پیش که اسباب کشی داشتم که نمیتونستم نگهش دارم
بعد یه جوری حرف میزد که انگار بچه من همش پیشم نیست بعد میگفت بچه رو بهضی شبا پیش خودت بخوابون خونه خودتون باشه 🫠حالا هی من میگفتم بابا بچه من بیشتر پبش خودمه هی یه جوری رفتار میکرد که نه 🫤بعد یهو دخترش برگشت گفت آره چند روز پیش که جاریت اینجا بود گفت حسین خونه شو نمیشناسه فک میکنه خونه بابا بزرگش خونشونه😑که حالا بعدا مشخص شد جاری من نگفته و خود اونا گفتن . حالا دیشبم مادرشوهرم دعوتشون کرده بود یهو شوهر همون دختر خاله گفت که خوب شد بچه رو امروز نگه داشتین مادرشوهرت مهمونی داشته🤦🏻‍♀️یعنی انقدر حرص کردم که نگو 🥴این همه آدم که ۶ روز هفته کار میکنن یعنی آدم باید اینجوری باهاشون برخورد کنه و قضاوت کنه😓
مامان مهرسا ومهدی یار مامان مهرسا ومهدی یار ۱ سالگی
سلام یکی از خاطره‌ی زایمان اولم براتون بگم که من بعداز ۱۷ ساعت بستری شدن. سزارین اورژانسی شدم البته دریغ از یکم درد چون اصلا درد نداشتم من هفته‌ی ۴۱ بودم و بچم پی پی کرد خورد همون باعث شد من بچم ۶ روز بیمارستان بمونیم چون عفونت کرده بود و همون ۶ روز من با درد بسیار زیاد و کاملا ناشی به زور سرما بودم دخترمم که بستری بود بدنش عفونت داشت اصلا شیر نمی خورد این منو بیشتر عذاب میداد وسینه هام پر بودند ولی حیف که سر سینه ام صاف بود دخترم نتونست بخوره شیرخشک شد ولی هیچوقت یادم نمیره من روز پنچم از زایمانم بود که یهو فشارم افتاد رفتم به اون بخش پرستار گفتم حالم بده نمی تونم بلندشم گفت به من ربطی نداره برو اورژانس فشارتو چک کنه .اورژانس هم طبقه همکف تو حیاط بود من طبقه‌ی دوم بودم چون میخاستم دخترمو بردارم یهو دیدم دستام بی حس شدانگار رفتم به سوی اورژانس گه یهو افتادم پاهام به لرزه افتاد یادم نمیره یه خانومی بود اونجا که بچه ی خودش هم بستری بود اومد بلندم کرد بهم آبمیوه داد حالم بهتر شد یکم رفتم به اون پرستارگفتم من بهت گفتم حالم خوب نیست چرا محل ندادی گفتی ما مسول تونستیم گفتم مسول نبودی آدم که بودی گفتم چه جور مسول بچه می که شاید بچم از دستم می افتاد همون لحظه گفت بروبابا
هنوزم بعداز ۶ سال اون پرستاز رو نبخشیدم
مامان نیکا مامان نیکا ۱ سالگی
دختر من خیلی آروم و وابسته منه ! نمیدونم چیکارش کنم
درواقع میشه گفت ترسوء. مثلا بارون میاد میریم بیرون که بازی کنیم اصلا تو اب نمیره 😕 گریه میکنه که منو بغل کن . بعد امروز یهویی یه بچه دیدم از دخترم خیلی کوچیکتتر بود یهو از بغل باباش اومد پایین بدو بدو رفت تو اب بپربپر میکرد !
از عصر ذهن منو مشغول کرده
دخترم حتی تنهایی تو اتاقش یا جایی نمیره حتی تنهایی اصلا بازی نمیکنه. بهش بکی به فلان چیز دست نزن یا نخور دیگه سمتش نمیره البته که اون لحظه که بگی گریه میکنه ولی دیگه بهش دست نمیرنه!
من همیشه تشویقش کردم که برداره بریزه خراب کنه ولی همسرم و خانوادم که مدام باهاشون درتماسیم برعکس منن .همش میگن نکن نریز خراب شد وووو😑
اونا روش تاثیر گذاشتن ولی خب احساس میکنم شخصیتش اینجوری آرومه چون بچه دوستم هم خودش و هم تمام اطرافیانش بشدت بچه رو دعوا میکنن که دست نزن اون بچه بدتر لج میکنه محکمتر میزنه حتی دستاشو میگیرن با لگد میزنه ! این تصویرو یک سالگی اون بچه دیدم!
الان ذهنم درگیر شده که این حجم از وابستگی و آروم بودن طبیعیه عایا؟ بچه های شما شیطونن یا آروم؟
مثلا گاهی میبینم مامانا عکس بچه هاشونو گذاشتن که رفتن تو اتاق خوابشون و کل اتاقو بهم ریختن ولی دخترمن اصلا تنهایی تو اتاق نمیره حتی من واسش کشو لباسارو باز میکنم اصلا براش جذاب نیست ولی سه تا کشو اکسسوری دارم اونارو دوست داره یکم باهاشون سرگرم میشه ولی اینا همش درصورتیکه خودم پیشش باشم 😑
نگرانم نگراااان
هر روز یه نگرانی جدید برای خودم اضافه میکنم😕